تمدن ساز

و اعلام القاصدین الیک واضحه

تمدن ساز

و اعلام القاصدین الیک واضحه

أعوذ بالله من کلِّ شرّ

و أسأل الله من کلِّ خیر

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

مرتضی:

طفلک الهه ...بعضی وقتها از خودم بدم می آید....اینقدر که این دختر به من اعتماد دارد!

تا گفتم یک فرصت کاری پیش آمده، برویم اروپا، اول کمی ماتش برد و رنگش پرید اما بعد رویاپردازی های من درباره اروپا حالش را بهتر کرد. یعنی بعد از این حرف دیگر نمی شد اخبار تماشا کرد. مجبور شدم با گوگل مپ ببرمش پاریس بالای سر برج ایفل...عکسهای مهم از جاهای دیدنی را نشانش دادم. بعد بردمش اتریش بالای خانه ها و خیابان کشی های سرخ رنگ و هندسی وین چرخاندمش..حسابی خوشش آمده بود....می گفت اگر اینجوری میشه رفت دنیا رو دید چرا آدم  به خودش زحمت بده ؟

الهی چه قانع....محکم بهش گفتم کجاشو دیدی؟

توی چشمهام خیره شد تا بلکه جاهایی رو که ندیده از مرور تصاویر توی ذهن من ..

همیشه دوست داشت از مدتی که توی اتریش بودم برایش خاطره تعریف کنم و من هم فقط می گفتم قشنگ بود یا دل تنگ بودم یا ... نیم ساعتی توی گوشی بود، تا این که بوی غذایش بلند شدبا گوشی رفت آشپزخانه و اصلا جیغ نزد که "وااای غذام سوخت!"

ولی سر شام هم هنوز توی آسمان قاره سبز بود، از چیزی که بیشتر از همه خوشش آمده بود طرح منظم زمینهای کشاورزی بود که از دور با خطوط مرزی صاف و منظمی که زمینهای سبز و آیش را کنار هم قرار داده بود بیشتر شبیه نقاشی های دختر بچه های دبستانی بود تا واقعیت! فکر کنم چون پدربزرگ خودش هنوز کشت  و زرع دارد، هنوز ذهنش توی خاطرات کودکی اش مانده.

تمام مدت منتظر بودم چیزی بگوید...سوالی بپرسد....اما می ترسیدم،بخواهد از برنامه ام برای ماندن با خبر شود. تهران آمدنمان خیلی ناگهانی شد. مدام می گفتم من توی محلات کاری ندارم انجام بدهم...تا اینکه دایی الهه این کار را برایم پیدا کرد. یکی یک دانه خواهر زاده بود و دایی هم دوست داشت اشتباهش در مورد ازدواج اول الهه را جبران کند. سنگ تمام گذاشته بود، توی دیدن آدمها و لابی کردنها..

وقتی استخدامم قطعی شد به الهه گفتم صبر کن و تو توی محلات بمان تا  من یکی دو سال جا بیفتم تا خانه ای چیزی بتوانیم رهن کنیم، اما اصلا راضی نبود. اینجا هم فامیلهای الهه به داد رسیدند، همین الان نصف پول رهن خانه را به پدرزنم بدهکارم!

ولی بعدها فهمیدم این اراده الهه بوده که تهرانی بشویم...تمام لابی ها را الهه اراده کرده بود شاید هم اداره کرده بود.اینبار اتریشی شدنمان  به اداره و اراده من باشد! اما نمی خواستم کل برنامه را همین اول کار به الهه بگویم...انگار می ترسیدم قبول نکند.

تلوزیون را روشن کردم و اخبار شبانگاهی را آوردم ... داشتم عدد و رقم قربانی های اغتشاشها را با شنیده های غیر رسمی مقایسه میکردم و در جواب همکارم که پرسیده بود تو واقعا باورت میشه که این حرکتها خود جوش باشه؟ یک استیکر دوپهلو می فرستادم (توی استیکرحمید لولایی یه چشمک زده بود و از دهنش در اومده بود نه به اون صورت.)

اما تمام مدت به کلارا فکر می کردم و این که باید فردا دعوتش کنم خانه...

پیامی از کلارا رسید ....من توی هتل می ترسم سر وصدا اینجا زیاده.... می خواستم کاری براش بکنم، مهمان بود، خارجی بود، نان و نمک خورده بودیم....اول باید الهه را آماده می کردم.اما بی مقدمه حرفم را شروع کردم، یک ساعت قبلش به محسن خاکی گفته بودم مهمان دارم و الهه مدام می پرسید مهمانت کیست....بعد از این که پیام کلارا را دیدم تصمیم گرفتم به انتظار پایان بدهم و الهه و کلارا را به هم معرفی کنم.

 

الهه بیا...

از آشپزخانه صدا میرساند چی کار داری

بیا کارت دارم

با سینی خودش را می رساند ،

الهه  اون دوستم بود که توی وین برام کار ترجمه جور کرده بود؟

ترجمه ؟

آره اون دو تا کتاب که بالای تخت گذاشته ام ...

ترجمه به فارسی ؟

آره ....اسمش چی بود؟

ماسرا...یک دو رگه ی اهل پرو! بهم میگه یه پروژه  دارن به چند تا جوون ایرانی احتیاج دارن حقوقشم خوبه...خرج در رفته می تونیم ماهی سیصد چهارصد یورو پس انداز کنیم...

الهه می پرسه؟ از طرف اداره است

نه الهه کجایی میگم رفیقم تو وین

آها ...آخه خب دوستم خواهرش معلم بود یکی دو سال رفتند سنگاپور برای تدریس و اینا ..گفتم شاید

نه بابا بی خیال..حالا این دوستای اتریشیم یکیشون اومده تهران، میخوان چند نفر رو برای کار انتخاب کنن ترجیح داده ان ازنزدیک بیان ایران تماشا کنن..

نگاه الهه رفته به تصاویر شلوغی هایی که از شهرهای مختلف نشون میده..الهه میگه خوبه همین بچه های شلوغی ها رو بگیرن ببرن برای کار...

بد هم نمی گه...حالیش هست داره چی می گه؟

 برای هر دو طرف خوبه ....نظام میگه اغتشاش گرها به خارج وصل بودند

خودشون هم که از همه چی خسته شده اند، یه کم میرن اونطرف، ببینن یه من ماست چقدر کره داره.

ببین الهه دوران وین، ما چهار تا خوب صمیمی بودیم: من و الکس، کلارا و مارگارت

نگاهم میکنه و میگه تعریف نمی کردی؟

بعد هم می خنده..توی دلش میگه به هر کدومتون یه دختر رسیده خب!

کلارا الان ایرانه و داره دنبال آدم میگرده..ما  باید بهش کمک کنیم.و می نشینم به اندازه ای که برای به دست آوردن اعتمادش لازم هست، خاطره تعریف می کنم و می گذارم خوب باور کند که کلارا و الکس با هم بودند و مارگارت حسودیش می شد.

  • مجتبی

با خودش زیر لب گفت: اسمم مرتضی نیست اگه در نیارم چی کارم دارن اینا....

و اول از همه رفت سراغ سایت ژرمینال....اندیشکده ژرمینال

مقاله ها رو نیگا

تصویرها رو

علوم اعصاب نابرابری....سیتی اسکن مغز فقرا!

سلسله طبقات جدید: ما و شما و آنها و هوش مصنوعی ها

به من گفتند تنها بیا....زن خبرنگاری در پایتخت داعش

آه...هنوز هم این ماسرا لعنتی ذهنش توی نوزده هشتاد و چهار جا مانده! حتما از بچه هایش خواسته بیایند یک پروژه ی "ایدئولوژی چیز جیزی است" را دنبال کنند...خدا کند کلارا خبرنگار نشده باشد!

انجمن ایرانیان نخبه آمریکا

این چی بود ؟

روی لینک کلیک می کند و با عکس دسته جمعی بزرگی مواجه می شود:

ما اعضای یک انجمن ایرانی دوست آمریکائی هستیم و هدفمان هم حمایت از سرمایه انسانی- اجتماعی دانشجویان ایرانی مقیم خارج هست.

مرتضی اندیشید: اگر  اورژانسی زن نگرفته بودم، حالا توی رودروایسی خودم مجبور می شدم بروم آنور و کارهای فرهنگی!! بکنم! الهه هر چی که نداشت این خوبی رو داشت که از این جوگیری ها نجاتم داد...

 

کلارا:

این هتلی که اقامت کرده ام زیاد راحت نیست. همیشه استرس دارم...چیزهایی که درباره ایران شنیده ام سرنوشت خیلی دخترهای شبیه من که به جرم جاسوسی الان توی زندانهای تهران هستند...و خیلی چیزهای دیگر نگرانم می کند، اما دلم می خواهد بدانم اینجا چه شباهتی به پرو دارد....ماسرا می گوید نظام  پرو توتالیتر و ایدئولوژیک است، مال ایران هم هست..دلم می خواهد از خیابانهایش این را در بیاورم...ماسرا گفته بود بروم مترو ...آنجا همه جاست...

فارسی را خوب می شنوم...حتی با این همه محاوره ولهجه....هر چه باشد از بچگی مادرم با مادرش تلفنی فارسی حرف میزد و من می شنیدم...دنبال توتالیته و ایدئولوژی می گردم....زنها بسیار وقت صرف چهره خودشان و موها کرده اند، لباسها و حرکات شبیه حرکات زنان خیابان  هرادورای خودمان است. احتمالا این ساعت روز مخصوص مانور طبقات خاصی از اجتماع توی خیابانهاست.از کنار گفتگوهای تلفنی رد می شوم، تا کلمات به گوشم آشنا شوند کمی طول می کشد..بعدش چیزهایی دارد واضح می شود...صداهای دخترانه ای که دارند گزارش دوستی شان را می دهند: اون اینجوری کرد....منم اینکار کردم....

یک زن مسن که شبیه راهبه ها لباس پوشیده، (توقع داشتم بیشتر زنها را توی این پوشش ببینم...تصویرهایی که از زن ایرانی دیده بودم به این شبیه تر بود.البته به جز شاشا، مادربزرگم، "شایسته " بود اسمش).دارد می گوید: خدا خیانتکارا را رسوا کنه...خدا نابودشون کنه که مردم رو بد بین می کنند....صدای دیگری که جوانتر است می گوید...حاج خانوم رسوا میشن..رسوا شدن...صدای دیگری که درست شبیه زنان آن خیابان معروف تیپ زده می گوید: فقط به حجاب ما گیر میدن....بچه جقله نصف منه ...منو ارشاد می کنه...بش گفتم تو برو اختلاسا رو ارشاد کن

از هوای گرفته ی مترو میزنم بیرون...راهرو ها بسیار شلوغ و تنه خوردن فراوان....بیرون که می آیم می بینم اوضاع عادی نیست، عده ای پلاکارد دست گرفته اند  و از پیاده رو به سمت سواره رو در حرکتند. قیافه پلیسهای ضد شورش اضطرابم را بیشتر می کند، کافیست کسی نگاهش به من بخورد، حضور یک زن اروپایی در آشوب، حتما سوژه خوبی برای پلیس امنیت است.

باز بر می گردم به متروباید به هتل برسانم خودم را...کاش مرتضی زنگ بزند...

الهه:

همسایه ی شمالی مون، سلیمه خانوم رو توی راه پله دیدم، میگه الهه خانوم فهمیدی چه خبر شده؟

چه خبر شده؟ میگن تو رشت دیگه اجازه تیر اندازی هم داده اند.

از کجا فهمیدید توی رشت اجازه تیر داده اند؟

دخترم زنگ زده بود

دخترت رشته؟

نه لنگروده...

.شب وقتی این حرف سلیمه خانوم رو به مرتضی زدم گفت محسن خاکی میگه  تیر اندازی کار داعشیا یا مجاهداس...اما از من بپرسی میگم  مهم نیست که کی بوده، مهم اینه که ما استعدادش رو داریم، وقتی مریض میشی مهم نیست که ویروسه یا باکتریه یا سرطانه... مهم اینه که تو استعدادش رو پیدا کردی...ضعیف شدی ...مریضی مریضیه دیگه

گفتم : نه سرطان بده،

گفت: می دونی چرا سرطان بده؟ چون سرطان از خود بدنه...ویروس و باکتری از بیرونه....

ترسیدم و به خودم دلداری دادم:  نه این سرطان نیست.

بعد مرتضی کوسن مبل رو بغل گرفت و صورتش را کامل گرفت روبروی من و گفت: الهه اگه بازم برام یه فرصتی پیش بیاد برم وین، تو هم میای بریم....

دلم هری ریخت پایین....بهم برخورد که گفت برم وین تو هم میای؟ این چه مدلشه؟ شوهر آدم اگرم می خواد نظر زنش رو بپرسه میگه: میای بریم....تو هم میای یعنی چی؟ دهنم تلخ شد، خواستم جوابشو ندم، اما نتونستم نمی دونم چرا پرسیدم چند وقت باید بریم؟

چشماش درخشید و گفت معلوم نیست، شیش ماه یه سال....حالا زیادم جدی نیست.بعدم ادامه  اخبار رو تماشا کرد.

نمی دونم خوشحال شد که من گفتم باید بریم ....کاش گفته بودم باید بری....اما به زبونم نیومد! حتی برای امتحان کردن مرتضی هم نتونستم یه کم خودم را بکشم کنار....

بعدش هر چی خواستم از زیر زبانش بکشم چی شده و کی خبرت کرده و چه فرصتی، خودش را به نشنیدن زد .عدل همان وقت دوستش فکر کنم محسن خاکی زنگ زد و دیدم دارد درباره پیک نیک آخر هفته  و واریج و اینها حرف می زند! اصرار هم داشت که محسن حتما صبیحه را بیاورد، گفت یک مهمان مهم دارم !

انقدر پیله کردم و پیله  کردم ، جلوی تلوزیون ایستادم، هی گفتم مهمان که گفتی کیه....تا بلاخره تلوزیون را خاموش کرد، معلوم بود می خواهد طفره برود، گفت باهاش آشنا میشی از رفقای دوران وین...کریسمس آمده ایران گردی.....

خیالم راحت شد و آهی کشیدم!

 

  • مجتبی

در واقع جای خیلی دوری در آریزونای آمریکا ، کسی در یک جمع خیلی جدی از مرتضی یاد کرده بود.....همان کسی که اسکی بازی هایش توی کما، به تزریق آدرنالین در بدن مرتضی کمک کرد و جلوی ایست قلبیش را گرفت. کلارا نایس در دفتر بنیاد ژرمینال، برای امر ظاهرا خیری مرتضی را پیشنهاد داده بود.

بنیاد ژرمینال یک مرکز مطالعات "شرق شناسی" در آریزونای آمریکاست. مرکزی که به دست عده ای بیزینس من  افتتاح شده است. شرق شناسی و راحت بگوئیم ایران شناسی در آمریکا تازگی ها راکد شده است، اما به هر حال دوران طلائی خودش را در دهه شصت  میلادی به یاد دارد.  هنوز هم، این بنیاد که اسمش بنیاد ژرمینال است، می تواند کارهائی بکند. مثلا می تواند کسی مثل چامسکی را برای همایشی دعوت کند یا حداقل یک عکس یادگاری با او داشته باشد.هر وقت یکی از بچه های ما در خاورمیانه گیر می افتد؛ رئیس می گوید: "چقدر عالی شد دستگاههای امنیتی اطلاعاتی شون ما رو جدی گرفته اند، اینجوری بر و بچ کنگره هم ما رو جدی می گیرن" اگر هم اتفاقی نیافتاد، رئیس می گوید:" چه بهتر...با آزادی عمل بیشتری می تونیم عملیات "شرق شناسی " مون رو پی گیری کنیم"

در کوران جنگ سرد، خروشچف گفت که شوروی با «رشد تولیدات کشاورزی و صنعتی» دژ ایالات متحده را در هم خواهد کوفت. این نگرانی کاخ سفید را به فکر انداخت که شاید لازم است، در کنار زرادخانه‌های اتمی و موشک‌های بالستیک، «تسلیحاتی فکری» نیز تولید کند که با این قِسم حرف‌ها وارد مبارزه شود.

این جمله ای است که در پاگرد پلکانی که به ژرمینال می رسد، لوح شده و نصب شده است. بنیاد فرهنگ و ادبیات ژرمینال: culture and literature institute of Germinal

صبحهای دوشنبه معمولا جلسه برقرار است.

کلارا هر روز با قهوه های همه کس پسند "ترک" بقیه را برای یک گفتگوی گرم آماده می کند. گفتگوها از خیال پردازی  شروع می شوند و بعد از جمع شدن بساط قهوه، کم کم جدی و واقعی می شوند. امروز صبح، چهار نفرند (غیر از رئیس: پابلو ماسرا).

تلفن زنگ می خورد و کلارا باید صدایش را صاف کند و بگوید:

ما اعضای یک انجمن ایرانی دوست آمریکائی هستیم و هدفمان هم حمایت از سرمایه انسانی- اجتماعی دانشجویان ایرانی مقیم خارج هست.

روز خوبی داشته باشید و به امید دیدار

"شد هزار بار که این جمله را تکرار کردم."با گفتن این جمله نارضایتی خودش را از تبلیغات جدیدی که سرشان را بیهوده شلوغ کرده بود ابراز کرد. متن تبلیغات تمام مهاجرانی را که مورد بی مهری ایالات متحده واقع شده بودند هدف گرفته بود. اما بعد از جدی شدن پروژه ی فورد، قرار شد فقط مراجعان ایرانی را تحویل بگیرند.

چهار نفری که هسته مرکزی ژرمینال را تشکیل داده اند، همگی در زمینه کامپیوتر ساینس تحصیل کرده اند.بین سالهای 2012 تا 2017 در دانشگاه وین. ولی بعدها انشعاباتی به علوم شناختی ، فلسفه ، حقوق و روابط بین الملل پیدا کردند. البته که حسب نیازهای مهم زرادخانه های فکری ایالات متحده! و نه به دنبال یافتن پاسخی برای پرسشهای فلسفی خرده بورژوائی! از این جمع تنها مرتضی بود که به هوای هنر پا به اتریش و دانشگاه هنر گذاشته بود. شش ماه فرصت مطالعاتی برای پروژه ای در زمینه فلسفه هنر، جایش را به چهار سال تحصیل در دانشکده علوم اجتماعی –انسانی داد.

البته... اوایل درآمد موسسه از راه ترجمه مقاله های داغ و جذاب فلسفی – اجتماعی – عامه پسند بود.همبن که ماسرا توانسته خرده بورژواهای فرهنگی را در جامعه ی مختلط آمریکا به خودش جلب کند، باعث شد برخی نخبه گان سیاسی احزاب راست، مثل دموکراتهای آریزونا هم ژرمینال را جدی بگیرند. این روزها ماسرا آنقدر به اعتبار مجله پشتش گرم شده که هوس کرده توی مجله ستونهایی را بدهد الکس و کلارا و بیل خودشان بنویسند. توی همین احوال دوست نه چندان صمیمی ماسرا، باب، در بنیاد فورد پروژه ای را به ماسرا سفارش داده است. فورد می خواهد، همین سی چهل دانشجوی دیپرتی و یا در آستانه دیپرت را که ماسرا جمع آوری کرده، تور کند. و برای پروژه ی سیاسی ای که ممکن است به زودی در انتخابات آمریکا به ثمر بنشیند، از آنها استفاده های فرهنگی ادبیاتی بکند!

ماسرا همیشه می گوید بیزینس در زمینه کامپیوتر ،رفتن توی دهن نهنگ است! بازیهای جلفی که در نقش یک "ژورنالیست" باید برای جلب مخاطب انجام بدهم مثل رفتن به دهن قورباغه است! به جای همه این توی دهن رفتنها، یک چیز هست که خیلی می چسبد: "سوسیالیسم فرهنگی" ایالات متحده . یک منبع در آمد ثابت و مطمئن! کافیست توجه دولتمردان پر مدعا و آرمانطلب آمریکائی-یهودی را جلب کنی! استعداد ناب ماسرا در جلب توجه آدمکهای کنگره! است. آدمکهایی متصل به آرزوهای ایدئولوژیک ! همیشه هم مولتی میلیاردهایی که نمی دانند پولشان را چطوری دور بریزند جائی پشت سر پروژه هایی که ماسرا قبول می کند، هستند.ماسرا می گوید:توی آمریکا فهمیده اند که ایدئولوژی را نباید صرف تخدیر توده ها کرد! با آن باید نخبه ها را تیغ زد! این یک خدمت کوچولو به جامعه هم هست!

کلارا و الکس مرتضی را از زمانی که توی وین دنبال کار می گشتند می شناسند...هر سه سر از کانون ترجمه ای در آورده بودند

...هر سه دنبال کار..هر سه طرفدار ادبیات....همانجا برای یکی از همین بنیادها شروع به ترجمه کردند، کار مشکلی نبود برگردان افاضات جامعه شناسان معلوم الحال به زبان مادری!

و اگر به تیتراژ نسخه منتشر شده باشد...هیچ کدام موفق تر از مرتضی نبود! در ایران در هیچ دوره ای برای پذیرش متون ظاهرا علمی ترجمه ای مقاومتی وجود نداشته است!

الکس دارد به ماسرا اصرار می کند که مرتضی خیلی گزینه ی خوبی  برای این پروژه است. ماسرا او را از ترجمه چند کتاب در فلسفه سیاسی می شناسد.اضافه شدن افرادی مثل مرتضی به تمام معنی ژرمینال را جهانشری می کند، من یک روس تبار آلمانی، الکس از انگلستان،مارگارت از ماداگاسکارا...بیل از به قول خودش ناف نیوجرسی و مرتضی از ایران! چه شود!:

الکس حین اصرار عجب حرفهای چرتی از خودش در می آورد.....

"در ایام دانشجوئی مرتضی خیل اوکی بود.

بدون این که بدمستی کنه، هم پیاله خوبی بود. عقده های جنسی معمول بین شرقی ها رو نداشت و از همه مهمتر برای ایدئولوژی هیچ قابلیت پذیرشی نداشت! "

نه پسر اینا که می گی برام مهم نیست ...با ایدئولوژیش تازه بهتر نرم میشه توی دستمون!

"نه ماسرا....شما ایدئولوژی های ایرانی رو نمی شناسید....تا آسمان ریشه کرده! به این راحتی هم به اختیار آدم در نمی یاد....برای همین خیلی خوبه که مرتضی در برابر ایدئولوژی به کلی سترون بود."

"ول کن ایدئولوژی رو...."

 "اما چیزی که برای فورد و همین طور تو می تونه سر نخی از واقعیت مرتضی باشه اینه که یک کمدی-من حرفه ای بود. با اون همیشه داشتیم می خندیدیم...حتی وقتی از خواب بیدارش می کردیم می تونست ما رو با خنده از کار بیاندازه و  خودش بره  ادامه خوابش رو ببینه"

"خبالا که چی"

" متوجه نیستی رئیس...این روحیه الاستیک ازش یه سوپر من واقعی ساخته. به نظرم بریم و هر جایی که هست پیداش کنیم"

رئیس:

شانسی نداریم. ما نمی تونیم با گروه همپیاله ها و رفقا کار رو ببندیم. ما باید هزارتا مثل مرتضی رو محک بزنیم و یکیشون رو انتخاب کنیم تا مطمئن باشیم که کار به این مهمی رو درست انجام داده ایم...بچه ها برای پیدا کردن درست این آدم کنگره بودجه درست حسابی مشخص کرده...

بیل:

رئیس واقعا این که ایالات متحده یه نظام فکری و فرهنگی ای داره که کاملا سوسیالیستی اداره می شه واقعا درسته...اسمش میشه لیبرال سوسیالیسم!

رئیس: کسی از خودش متا دیتا در نکنه لطفا....متا دیتا همان و جریمه همان! زود باش سکه اتو بیانداز توی صندوق!

بیل...

باید به کنگره بسپاریم بودجه ای برای صندوق متا دیتاهای ما کنار بذاره!

همه می خندند و کلارا به فکر فرو می رود....قلبش تند شده است. تازه توانسته بود، عصبانیتش از مرتضی را فراموش کند. تازه توانسته بود ناباوری تلخی را که در مواجهه با واقعیت مرتضی لمس کرده بود فراموش کند.

کلارا برای این که متا دیتا در نکند عادت کرده بود با خودش حرف بزند: هیچ بی شباهت به جهنم نوزده هشتاد و چهار با آن دستگاههای فکرسنجش نیست! از فکر این که همه چیز یک چیز است، یکی از آن حمله های افسردگی قدیمی به او دست داد! ...چقدر به هوای تازه و سفر به جایی دور  و متفاوت احتیاج داشت.

تا کلارا این فکرها را بکند، الکس و رئیس و بقیه برنامه سفری را تدارک دیدند و دنبال داوطلب بودند! شانس کلارا کم بود..او را نمی توانستند دنبال مرتضی و مرتضاهای احتمالی بفرستند.

رئیس نگاهش می کرد:

کلارا تو یک شم روانشناسی تیز داری....زود الگوریتم پیدا کردن هزار نفر با مشخصات سوژه مورد نظرو برام آماده کن. دوست دارم تا هجدهم روی میزم باشه!

کلارا:

هجدهم سپتامبر؟

بله! ماسرای مهربون یه هفته بهت وقت داده که بری خیال پردازی کنی! هر چی متادیتا توی روده هات گیر کرده در کنی ....تا چی بشه؟ به من بگی کیا به درد کار ما می خورن!

- ولی رئیس من هنوز خودم هم نفهمیدم قضیه چیه؟

ماسرا از روی عادت دستمالی رو که توی دستش گم شده بود به پیشانی کشید و گفت:

ببین دختر جون ما دنبال یه آدمی هستیم  که خیلی جدی و کاری باشه مثل این الکس خودمون...ایرانی باشه....و یه چیزهایی داشته باشه که بتونه یه جریان فکری بزرگ رو رهبری کنه....می خوام کاری کنه که بالائی ها به چشمشون بیاد ... نتیجه اش را توی انتخابات بعدی آمریکا و ایران  و ونزوئلا باید بشه دید!

الکس اخم کرد....یعنی چی نتیجه ش رو بشه دید....دوباره پیش این دوستای فوردیت نشستی و دو سه تا لیوان اضافه زدی رئیس؟

ماسرا لبخند زد: حالا چرا می زنی ...ما که کاری به نتیجه اش  نداریم...همین که بعد از مدتی بگیم این تعداد کتاب ترجمه کردیم و این تعداد تجمع و میتینگ راه انداختیم و این تعداد مقاله نویس روزنامه شارژ کردیم - نفس ماسرا برید-...فلان قدر فالوور توی شبکه های اینترنتی داریم، -یک جرعه قهوه- بسه. بچه ها این یه فرصت خوبه...می تونه چهار پنج سالی زندگی مون رو تامین کنه.ها جدی باشید لطفن.....

مارگارت لبخندی به رئیس تحویل داد: عالیه  بعد از یه عالمه وقت سرمون داره شلوغ میشه. چرا جشن نگیریم؟

ماسرا کلاهش را به نشانه اتمام جلسه از روی آویز برداشت و دم در گفت:شنبه یه شنبه ردیف کن بریم گشتی توی جنگلای این بالا بزنیم...انگشت چاق ماسرا از روی نقشه زیر شیشه میز جنگلهای شمال ایالت را نشان داد.

دم در اما صدا زد:  صبح دوشنبه هجدهم ساعت هفت و پانزده دقیقه، همین جائیم تا دستپخت میس کلارا رو تست کنیم.

 

آنه شرلی ای که مرتضی توی کما دیده بود، همین کلارا بود. دختری با رنگهای ملایم در پوست و مو و خطوط مهربان در لبخند ...کسی که کمترین تناسبی با واژه خشونت نداشت.

و آمده بود خشونت مرتضی را از او بگیرد. مرتضی خیلی عجول بود و همین نمی گذاشت نویسنده خوبی بشود. کلارا عجله را از او گرفت.

آن روزها که کلارا برای چاپ اولین رمانش بین موسسات انتشاراتی تردد می کرد متوجه شده بود که پروژه ها همه جا هستند ومثل فروشگاههای زنجیره ای به هم وصلند...شانس کسی مثل کلارا برای پیوستن به زنجیره ها کم بود، مگر این که کسی او را برای ابتدا و انتهای حلقه های یک زنجیره آماده می کرد...همه چیز یک چیز است....و آن یک چیز به همه چیز فشار می آورد.... حالت تهوع و افسردگی ناشی از فشار، تمام این روزها با کلارا هست.

بالاخره صبح دوشنبه هجدهم از راه رسید. کلارا در نوشتن از بقیه قوی تر بود و برایش کاری نداشت که چندین صفحه کلمه ردیف کند تا آن به اصطلاح "الگوریتمِ پیدا کردنِ فردِ موردِ نظر" را ارائه کند...اما به تجربه می دانست به کار بردن کلمات کمتر مساوی است با  آزادی بیشتر! کلمات مثل بچه ها هستند تا نزائیده باشیشان مال تو اند و وقتی به دنیا آوردیشان تو مالشان می شوی...

پس در حین قهوه درست کردن، رو کرد به الکس و گفت: الکس، بیا روی انتخاب مرتضی اصرار کنیم. من الگوریتمم را این طوری تنظیم کرده ام!

الکس زیاد توجهش به حرف کلارا جمع نشد و با بی حواسی گفت: باید ببینیم ماسرا دیشب چی زده!به عبارت فارسیش یعنی از کدام دنده پا شده.

و ماسرا از دنده ی فکرهای جدید پاشده بود. دستورکار جلسه دوشنبه خیلی شلوغ بود اندکی زمینه چینی از سمت کلارا و تا حدودی همراهی الکس، ماسرا را وادار کرد که به جای پیدا کردن هزار نفر مثل مرتضی که با مرتضی بشوند هزار ویکی فقط بیست سی تا شبیه او را از کلارا و الکس بخواهد! همراهی الکس با کلارا این وظیفه را بر عهده اش گذاشته بود!

ماسرا می دانست که باید همه چیز را تمام کند باید قرار پرواز به سمت تهران را فیکس کند، از بین دانشجوهایی که توی بنیاد ماسرا ثبت نام کرده بودند، چند نفری بودند که می توانستند توی این پروژه همکاری کنند، نهایتا قرار شد کلارا با همه ی شصت و پنج نفری که به هر دلیل در آستانه ی دیپرت شدن بودند، مصاحبه کند و حداقل ده نفر را انتخاب کند، و خودش یا الکس همراهشان بروند!

.....

جمعه ششم اکتبر تنگ غروب اولین نامه الکس به مرتضی فرستاده شد: ما اینجا زیاد یاد تو می افتیم....یالا می خوایم ببینیمت...یا تو دعوتنامه بفرست یا ما بفرستیم!

  • مجتبی

سلام علیکم:

یا علی ...کی به حجت الاسلام خبر داده؟ سلام. کی به تو گفت؟

پاشو بشین می خوام ماچت کنم گردنم درد می گیره...پاشو مرد گنده ....

نمی خوام....ریشتو کوتاه کردی زبر شده...

 به به به....ادکلن جدید استعمال فرمودید داش موری؟

محسن، بیشتر ریش بذار....بلوندی  ریش بلند بهت میاد شکل مسیح نادر طالب زاده دلبرمیشیا..

بله ایشون، مسیحشون به خوشگلی بنده نبودند، مجبور بودند روی ریش و زلفشون مانور بیان

کشتی ما رو با این خوشگلیت....بیا....تو خوشگل، من زشت! آخرش چی شد؟ به هر کدوممون نفری یه زن دادند، غیر از اینه؟

ای روزگار....برادر من  نیومدم در باب تعدد زوجات تز بدم...اومدم بپرسم چطوری بود اون طرفها که رفتی و برگشتی

حاج آقا خدمتتون عارضم که اگه آدم توی کما دست یک بانوی سفید و بور از نوع مکشفه رو گرفته باشه و باهاش اسکی بکنه، اشکال شرعی که نداره؟

...ایشالا خیره ....حالا کلا بگو ببینم الان با خدا چند چندی؟

ها...خدا؟؟؟ دستش درد نکنه از توی کما درم آورد...نکنه تو رو فرستاده مالیاتشو ازم بگیری؟

من به خاک مالیده ی همین حرفاتم ....اما به عمامه به سرهای دیگه نگیا!

خاکی جون بشین....من یکی رو می خواستم باش حرف بزنم، تو رو فرستادن....جهنم....به تو میگم

باشه ...بفرما....اصن عبا و قبا رو هم میذارم روی جا رختی......الان محسن خاکی خوابگاه شدم در خدمت آقا مرتضای عاشق پیشه.....بنال ببینم سرت به کجا خورده این دفعه ؟

دستت درد نکنه اومدی....ممنون....می دونی...خع لی دلم تنگ شده

مرد گنده دوباره چشمش سرخ شد.....عجب گرفتاری ای داریم ما کشیشها....

دلم تنگ شده می فهمی؟

دوباره همون همیشگی؟

آره....بی معرفت سه روزه اینجام...از مرز مرگ و زندگی رد شده ام....یه زنگ نزده حالمو بپرسه

صدبار بهت گفته ام ...بازم میگم...این چیزی که تو از اون طلب می کنی، ....نباید طلب کنی

آخه چرا ....حرومه؟ گناهه؟

برادر من بحث خود توه....پس کی می خوای بزرگ شی؟

محسن ..تو رو خخخدا شروع نکن....این پایه سرمو می کوبم تو سرت ها....

آخی.....کاش من جای اون دختره بودم....انقدر دوستم داشتی که دلتنگ می شدی...قاطی می کردی...پایه سرم می کوبیدی تو سر رفقا.....عاشق همین خل بازیات می شدم ..

حیف....

آره حیف ....اسلام دستمونو بسته والا....

تخت شماره ده، آنتی بیوتیک تزریق عضلانی دارین...همراهتون می تونن برن بیرون

ببخشید خواهر، پرستار آقا نبود که بیاد....این دوستم معذبه که شما تزریقشو انجام بدی..

هر جور میلتونه....فقط یکی دو ساعت دیر و زود میشه گردن خودتون...من میرم اما تا جائی که یادمه بیمار خودش قدرت تکلم داشت!از تزریقای قبلیم.....

اوا؟ رفت؟ خخخخخخ....تو دیگه کی هستی محسن!

واللا!...چه معنی داره باسن ناموسمو بدم دست نامحرم!

خخخخخخ....باید می دادمت دست منحرفای خوابگاه...ناموسم ناموسم نکنی برام.

 

باید برم، یه کلاس خیلی مهم دارم...اصلا قرار نبود بیام اینجا! میثمتون خبرم کرد....خلاصه قسمت شد قبل کلاس بهت سر بزنم....

الان داری میری قم؟

با اجازه شما!

باشه برو....التماس دعا....ایشالا بری تو کما!

زبونتو گاز بگیر ....جواب بچمو تو می خوای بدی؟

اون بچه ی شیرین عسل تو رو به هر کی بدی بزرگ می کنه...انقدر جون دوست نباش!

دیگه به هذیان گویی افتادی برم دلبرتو صدا کنم بیاد تزریق!این لینکی که دادمو نگاه کن..

خدافظ

خداحافظ

  • مجتبی

اینجا سهم من این است که  شخصیتم دغدغه هایم و الگوی فکریم درجریان است.

سهم گرداننده صفحه هم این است که تعامل می کند و خواهرم هم هست

بعدا نگید نگفتی

:)

  • مجتبی

چشمم را که باز می کنم، از شلوغی بیمارستان متوجه می شوم که ساعت ملاقات شده.

اخوی، مجتبا را می بینم که از در می آید تو،و هنوز سیاه پوشیده به خاطر محرم. مریم و میثم هم پشت بندش پیدا می شوند. مریم  جعبه شیرینی تر را به طرز نمایانی می گذارد روی یخچال. میثم کت شلوار شیکی پوشیده است.

 ازشان می پرسم: کیا خبردارن من تصادف کرده ام ؟

نمی دونم...بابا که دیشب به حاج عمو گفت. مامان فکر کنم به خاله منیر گفته باشه...من ولی به کسی نگفتم...

خوشحال می شوم که خبر به خاله منیر و لاله رسیده ...چشم به راه می شوم که بیایند ببینندم...شاید لاله دم گل فروشی باشد. سرم را بلند می کنم تا گل فروشی کنار خیابان را بهتر ببینم....یک خانم چادری آنجا ایستاده اما لاله نیست!

میثم با پوزخند می گوید: اگه کارت یکسره شده بود اولین کسی که در مسجد دست به سینه می ایستاد و همه بنرهای عرض تسلیت خطاب به اون نوشته میشد بلا شک همین حاج عمو بود! ولی الان کجاست؟

اخوی کتابی سمتم گرفته...

این چیه ؟

توسعه  و مبانی تمدن غرب ، آورده ام بخونی

اوووم دیگه چی؟

بیا اینم خاطرات غواصهای کربلای چهاره

"حالا چت شده چرا دستت می لرزه؟"

آخه اینجوری ندیده بودمت هیچ وقت

بابا دستت خسته شد....اون خاطرات ه  رو بده شاید خوندم

مثل وقتهایی که عصبی می شود تکرار می کند:

خیلی یه جوری شدم..تا حالا این شکلی ندیده بودمت!

چشمکی زدم و گفتم ولی من دیده بودمت، تو را دو سالگی ختنه کردند....یه اتفاقاتی باعث شد یه شب بیمارستان بخوابی

سرخ شد! صورت سبزه ی اخوی موقع سرخ شدن زیاد تابلو نمی شد.

 به بانداژ سرم اشاره کرد و گفت خیلی درد می کنه؟

گفتم جات خالی البته منظورم به مورفینهایی بود که پرستار خوشگل برایم تزریق می کرد.

دستی به ریش تنک مجتبی کشیدم و گفتم اخوی ریشت خیلی کم پشته می خوای یه کم کود بدی پاش!

زن میثم پقی زد زیر خنده و از اتاق بیرون رفت.

مامان که رسید، خیلی سرخ بود صورتش ....گریه کرده بود حسابی، تازه فهمیدم همه با هم آمده اند، مامان مانده بود بیرون گریه هایش تمام بشود.....اولین جمله اش همین بود: چی کار کردی با خودت مرتضی؟ میثم خود شیرین برایش صندلی آورد.ننشست. می خواست یک کاری برای من بکند، اول به شیب تختم گیر داد. بالش تخت خالی بغل را برداشت گذاشت پشت سرم؛ آخ و اوخ کردم برش داشت، بعد به سوندم نگاه کرد، چه خوب که الهه قبل از ساعت ملاقات سوندم را خالی کرد.

حال خودش را نمی فهمید. کمپوت باز کرد و به زور یکی دو حلقه دهنم گذاشت! دستمال برداشت دور دهنم را پاک کرد! خدا را شکر زن میثم نبود وندید!

وااای که چقدر خودم را گاز گرفتم که زنبیل و بغچه و بسته هایی که مامان آورده بیمارستان، از کوره به درم نیاورد! فقط پرسیدم بابا کجاست؟

بابات شب میاد پیشت. الان موند دم مغازه، عصری قراره بابات بیاد ....

الهه نمی ذاره که!

مامان با تندی گفت: من نمی دونم والا ....بستری مردان....زن جوون؟ بیمارستان بهش گیر نمی دهند؟ زشته ...اصلا دیگه حرفش رو هم نزن... داداشات هم هستن تازه...

خیلی خودم رو نگه داشته بودم....فقط گفتم: نه مامان....بابا خودش قند داره...یه شب بمونه ، یه هفته گرفتار میشه،مجتبی هم که درس و دانشگاه داره، میثم هم که نمی تونه دادگاه رو ول کنه بیاد ور دل من

میثم گفت:  میدونم میخوای ور دل خانوم باشی...اما یه شب هم بذار بابا بمونه...من امشب قاضی کشیکم  ولی فردا بعد از ظهر می تونم بیام....بذار الهه یه خورده خستگی در کنه

بد هم نمی گفت میثم. با بابا میشد راحت بود، کتابی دست می گرفت و می نشست و هر وقت کارش داشتی می گفتی مثلا یک لگن برایت بیاورد...حتی سیگار هم میشد با بابا کشید ... گفتم: "باشه پس من امشب به الهه می گم نیاد "

ملاقاتی ها را که حراست بیمارستان از اتاقها بیرون می کند...توی فاصله ای که بابا بیاید من می مانم و فکر و خیال ......انگار از وقتی توی مسیر همیشگی مان خوردم زمین و پا شدم و هیچ جایم را نتکاندم، هنوز خودم را وارسی دارم می کنم....

......

شب با بابا اصلا بد نگذشت، فقط بدیش این بود که نمی گذشت! اولش برایم فال حافظ گرفت، سالها بود حوصله نکرده بودم پای حافظ خواندنش بنشینم...از این فاصله بهتر می توانستم براندازش کنم...چقدر پیر شده بود ...چقدر نحیف شده بود،

وقتی که گفتم توی کما بوده ام، آن هم یک کمای عمیق و شانس آورده ام برگشته ام، فهمید که رویم نمی شود بگویم معجزه شده که برگشته ام، برای همین خندید و گفت شانس هان؟ اینجا بود که رفت سراغ فال حافظ : به خودم فشار آوردم که حتما نیت کنم. 

حافظ از قضیه سر در نیاورد.....چون گفت: ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم .......از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم!

ولی بابا اشک توی چشمش جمع شد! تکرار کرد از بد حادثه!

بیت بعدیش 

ره رو منزل عشقیم و ز سر حد عدم ..تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم

دلم لب تابم را خواست و نوشتن را....خیلی زیاد دلم خواست . مخصوصا که " این همه راه آمده ایم" من را یاد خط ترمز انداخت .

و حالا دارم مینویسم ...اول هایی که توی کما بودم از خشونت به حال اعراض افتاده بودم اما بعدها به این نتیجه رسیدم که این خشونت  جواب یه خشونت دیگه لست...جواب خشونتیه که علیه خودت مرتکب میشی

انگار از همان توی کما دارم سالهای سپری شده عمرم را رو به عقب،  و از ارتفاع چندمتری نگاه میکنم. خودم را توی  دسته های عزاداری، جشن ها، کارناوالهای وین،حتی راهپیمائی های دوره نوجوانی  مرور می کنم.عاشوراهای تابستانی داغ که سقاهای هیأت آب روی دسته عزاداری می پاشیدند و عبور اسب و شترها و دویدن بچه ها دنبال کاروان هاخاک به هوا می کرد، عاشوراهای زمستانی که نوحه ها دم دهن مداحها بخار می کرد و ماندن توی سرمای خیابانهای یخ زده و زنجیر زدن، تنها زیر گرمای چشمهایی که لابلای چادر مشکی ها می درخشیدند، ارزش داشت!

حالا از این زاویه همه چیزهایی را که میبینم انگار ملتهای جهان به یاد دوران کودکی،  هیأت و کارناوال و فستیوال و مراسم های مختلف مثل سواری شاهان و سوگ سیاوش را اختراع کرده اند.

همین فکر  خشونت است:  که از پس کله ام تیر می کشد .هنوز تصویر آینه جلوی ماشین را  میبینم که باریکه ای از دست نوشته ای رویش نقش بسته  تا هر بار نگاهم  را وشگون بگیرد.

"هیچ جا روضه نیست جز در این کره! روضه نه کارناوال است، نه سواری شاهان است، نه سوگ سیاوش است، ونه هیچ کوفت و مزخرف نستالژیک دیگر....روضه فقط روضه است....".

این یادداشتی است که مثل یک برگ جریمه، زیر برف روب پرایدمان گذاشته بودندش...لاله یا شوهرش...

هر چه از دوست رسد نیکوست!

 

  • مجتبی

ظاهرا عملم کرده اند خونریزی مغزی را خالی کرده اند ..سرم درد می کند و هیچ فکری توی سرم نیست.

پرستار لگنی داده است دست زنم که من نباید از تخت پائین بیایم.

یادم می افتد که یکبار با حساب کاربری خواهرم به دوستش نزدیک شدم ...لعنتی این چه کاری بود ..حواسم به همه چیز بود ها اما مدام یادم می رفت! تابلو بود کارم اما امیدوار بودم نفهمد...فهمید ...

یادم به این خاطره که می افتد از خجالت انگار انقلابی توی دل و روده ام به پا می شود...می خواهم از روی تخت بلند شوم که زنها سرم داد می زنند....اجازه ندارم از تخت پائین بیایم....لگن می آورند و پرده را می کشند....لگن را نگه می دارم زیر خودم و خجالت می کشم!

اما خجالتی که مربوط به کارکردن شکم باشد خیلی بهتر از خجالتی است که مربوط به کار کردن مغز باشد، همین درست قبل از تعطیلی عاشورا، توی اداره چی کشیدم؟ عین یک زن گیس بریده ی دور شهر گردانده شده.....خجالت کشیدم!

  آقا عمو زنگ زد، توی اداره بودم، خبط تاریخی کردم و موبایل را جواب ندادم تا خودم به حجره اش زنگ بزنم. تا پرسیدم عمو جان چطوری؟ صدای فریاد بود که آبم کرد جلوی خانمهای همکار...از توی همان حجره اش صدا توی اتاقم و توی کل اداره پیچید: "نه اصلا حالم خوب نیست. این چرت و پرتا چیه زدی توی گروه؟ مرتیکه همه تو این راسته جور دیگه ای روی من حساب می کنن....آقا دلش سوخته! نامه سرگشاده به رهبری زده! خب دلت سوخته که سوخته یخ بذار روش خوب بشه...با اعتبار من بازی می کنی؟ می خوای به اول شخص مملکت نامه بنویسی، بیا پیش خودم، چرا میذاری توی گروه؟ حالش بد شده برام آقای نویسنده، دوزاری تو کلن خودت و قلمت و نامه نگاریت چند می ارزی؟ حالا برام نامه سرگشاده میذاری تو گروه....از اعتبار من با این گروه و آدمای اتاق بازرگانی و کله گندای وزارت خونه مرتبطی، و الا به تو کی محل سگ می ذاشت؟ حرفای گنده تر از دهن میزنی؟ مردم دوست میشی؟ دلت برای  مردم فلان جا وبهمان جا می سوزه؟ "

خلاصه ، من فقط سکوت و عمو فقط فریاد و بد وبیراه....درست حس زنی را داشتم که فیلم ارتباطات نامشروعش توی تلگرام پخش شده بود،

گاهی چه احساسات نامربوطی که سراغ آدم نمی آید.

عمو هم دقیقا حال شوهر خیانت دیده را داشت....خجالت کشیدم ها....معنی کلمه خجالت را تازه فهمیدم. فکرش را هم نمی کردم روزی به خاطر فعالیتهای حقوق بشری، این همه خجالت زده بشوم،و توسط عمو هم خجالت زده بشوم. اوج خجالتم هم وقتی بود که مرتب تکرار می کرد "تو به اول شخص مملکت هم بخواهی نامه بنویسی، بده من می رسونم دستش، این گنده کاریا چیه؟"

بعد از سکوتی که هر سه تا همکارم را کاملا هوشیار کرد و فهمیدند آن طرف خط کسی فریاد می زند، با متانت یک زن خیانت پیشه که حین ارتکاب به خیانت گرفتار شده، فقط گفتم:" عموجان، میشه من به شما زنگ بزنم؟" و بعد گوشی را گذاشتم و راه افتادم توی محوطه اداره و از نو  با موبایل م با او سر صحبت گرفتم و از نو به عصبانیتهایش گوش دادم. به خدمات ارزنده ای که  توی بازار برای دخترهای بی جهاز همیشه کرده...به کمکهایی که برای مردم زلزله زده ی بم  جمع کرده، به مدارس و مساجدی که با دوستان اتاق به صورت خیریه بانی شده اند  و درست و حسابی باورکردم که هیچی نیستم. و این نامه نگاری هم که افتضاح تر از هیچی بودگی

قصه از این قرار بود که با خبر شدم آدمهای اتاق بازرگانی توانایی این را دارند که بروند و به گرسنه های اطراف مددی برسانند اما برای تنظیم بازار است یا برای هر چه،  سیب زمینی پیاز جیرفتی ها را می گذارند توی تره بار بگندد....نامه سرگشاده نوشته بودم ورئیس اتاق را خطاب کرده بودم و برای همه و من جمله خود اعضای اتاق فرستاده بودم. عمو راست می گفت حق نداشتم از آدرسها و رابطه هایی که او به من داده بود استفاده کنم. نباید می نوشتم هیچ انسان و شبه انسانی این کار را نمی کند. نباید....

اما حالا که مثل خداوندگار حیات روی این تخت سلطانی بیمارستانی به یاد این خجالت می افتم عصبانیت سراغم می آید:

عمو فکر کرده کی است؟ کاش پشت تلفن بهش می گفتم من فرق نامه سرگشاده را با نامه ای محرمانه بلدم.

آخرش مثل کبکی که  سر در برف می کند، زدم کل حساب کاربری و تشکیلاتم را پاک کردم!به این خیال که  هر کس از این بزرگ و کوچکی که بهش نامه نوشته ام پیگیر بشود و بخواهد برای اتاق بازرگانی یا برای خود من دردسر درست کند به در بسته می خورد. گاهی ازاین همه ضعف و ترس حالم به هم می خورد!

حالا دیگر نه برای گرسنه ها وجدان درد دارم و نه برای پوسیدن محصول کشاورزها.

از حس خیانت و خجالت زدگی هم، خلاص شده ام...!

 می گویند بعد از کما آدم پر حرف می شود!

الهه بیا...تموم شد....به زن داداش بگو بیرون بمونه!

  • مجتبی

در اینجا یک رمان بر محوریت اقتصاد را به امید خدا به مرور خواهم نوشت!

قسمت اول:

فصل صفر-صبح دوشنبه  یازدهم سپتامبر بیست هفده

یک : مرتضی

اتوبان قم-تهران، ساعت سی و پنج دقیقه بامداد

از جایم بلند می شوم، هیچ جایم را نمی تکانم،سرم پر از باد شده است، سبکی سرم از روی زمین می کندم. معلق شده ام بین زمین و آسمان. انگشت شصت پایم سطح روسری الهه را لمس می کند،کفشهایم کو....صدای قشنگ یک زن می خواند" کفشهایم کو...چه کسی بود صدا زد سهراب"

صدا، صدایی است که روی آنه شرلی حرف میزد...صداقشنگ، خودش کو؟

 زنم خشک شده  و تصویر دراز افتاده ی من را نگاه می کند. همه مسیر سپری شده را از این بالا می شود دید؛ فکرش را که می کنم همیشه با همین سرعت راه می رفته ایم. همیشه دنده را سریع عوض می کرده ایم، سریع مال یک ثانیه اش است، خشونت! دنده ی همه ی بحث ها را خشونت عوض کرده است همیشه.. کاش! نه بعد از درست کردن خط ترمزی مثل این، کاش سر زبان آدم نمی آید، پس نمی گویم کاش دنده ها را نرمتر عوض می کردیم.

 

 

 آمدند، آمبولانس و پلیس با هم آمدند، اتوبان تاریک منتظر نورهای رنگی این ماشینها بود. من را بردند، اما من انگار هنوز اینجا هستم، شاید هم دارم دنبال آمبولانس کشیده می شوم، نکند بیمارستان شلوغ باشد و به من رسیدگی نکنند؟

یک خانم خوش بر و روی سفید و بور با کلاه قشنگی به سر، درست تیپ  آنه شرلی در جوانی، پیدا می شود، بیا....دلواپسیاتو بده من، دیگه لازمت نمیشه......

از "دیگه لازمت نمیشه"  لرزم می گیرد.....ناگهان خودم را توی سرمای اتاق عمل می بینم، تا بیایم خبری از خودم بگیرم، باز، من را برمی گردانند سر خط ترمز. چه بامزه، دنیای بامزه ای شده، دلواپسی  خاصی که توی زندگی ندارم. اما اعصاب خوردیها  همیشه بوده اند...حالا دیگر بیخیال..خیلی هم خوشم، آزادی است که سراغم آمده......هوس برف کرده ام، تازه اول مهر هست که باشد، آزادی برای همین وقتها کار می کند دیگر.....لازم هم نیست مثلا بروم کوهستان هیمالیا و برف پیدا کنم، آزادی یعنی همین.....برف سفید و سرمای ساکت کننده و نفس کشیدنهایی که محتوای خیلی به هم فشرده ای دارند......سرما خیلی برایم لازم است. حتی از شوخی گذشته، خودم توی یک برنامه علمی در شبکه  چهار دیدم که سرما برای سانحه دیدگان و تصادفی ها معجزه می کند، سرما مرگ را بر اثر خونریزی مغزی را هم متوقف می کند، مرگ مغزی را هم.

پس کاملا حق من است که به سرما بروم، و می روم. آه نکند بدنم را به سردخانه منتقل کرده اند که روحم از کوهستانهای برف و برف و بلندی وبلندی سر در آورده است و دارد با یک پسرک لنگ دراز مو طلایی اسکی می کند، اسکی های وحشتناک!  از روی بلندی های بلند پرواز می کنیم و شلارد! موقع فرود هیجان زده می شویم و می ترسیم و چیزی مان نمی شود و برایمان درس عبرتی می شود که دفعه بعدی نترسیم ولی دفعه بعدی هم این عادت زشت ولمان نمی کند!....نمی دانم این صحنه را کی قبلا تجربه کرده ام؟ فارغ و رها با برفها و ارتفاعات مهیب و خطر سقوط بهمن و اسکی باز دیوانه...همراه شده ام.نفسم چه پر محتوا شده.....آزادی....آزادی، این اسکی باز دیوانه را که دارد با مرگ بازی می کند کجا دیده ام؟

یک سرسره ی حقیقی، ارتفاع بی نهایت و ....این بار شیرجه توی برف.......

.... قله های سفید و مکعبی ظرفهای یک بار مصرف توی خیابانها به سمت دیگهای نذری حرکت می کنند.

خیابان پر از دسته های عزاداری و علم جات و پیکان-وانتهای دیگ هیات  شده است. و موضوع جدی شده است....قاشقهایی که بین ظرفها و دهانها دارند تردد می کنند و بعدش باید حاشیه خیابانها را پر از حرص  و جوش کنند . از همه چیز مراسمها، جدی تراند.

 

  • مجتبی

مرحله سرطان سرمایه داری یک کتاب کلاسیک مدرن از فلسفه انتقادی و اقتصاد سیاسی است که به دلیل عمق و تحقیقات جامع خود مشهور است. این یک تشخیص گام به گام از فروپاشی مداوم اقتصادی در ایالات متحده و اروپا ارائه می دهد و تأثیر زیادی بر دیدگاه های جدید جایگزین های اقتصادی داشته است.

 

جان مک مورتری استدلال می کند که بی نظمی جهانی ما از بحران های پایان ناپذیر نتیجه قابل پیش بینی یک سیستم اقتصادی سرطانی است که از کنترل خارج می شود و زندگی اکولوژیکی، اجتماعی و ارگانیک را از بین می برد - فرآیندی که او آن را "بوم کشی جهانی" توصیف می کند. در این نسخه به روز شده، او "پاسخ ایمنی اجتماعی" مورد نیاز برای مبارزه با "سرطان کلان" را توضیح می دهد، چیزی که قبلاً در تحولاتی مانند جنبش اشغال و تحول اجتماعی دموکراتیک آمریکای لاتین نشان داده شده است.

 

در فرهنگ رسمی جهانی که به طور فزاینده ای ویرانگر زندگی است، این کتاب ضرورت و امکان ساختن جامعه ای پایدار بر اساس تعهد جهانی به زندگی و طبیعت را نشان می دهد.

  • مجتبی

ساختارهای کشور همه برای کسانی که دنبال درآمد هستند مناسب است . برای همه ! هر کد ملی می تواند یک لاماری ، یک دنا یک ...از بورس کالا بخرد و بعد بفروشد و سی صد تومن چهارصد تا یک میلیارد سود کند.

این به نفع سود کردن آحاد است.

به نفع تولید هم هست؟

به نفع اقتصاد هم هست؟

نه!

 در واقع به ضرر همه است!

چاره چیست؟

چاره مهم نیست! الان مهم نیست..فعلا کاری نمی توان کرد چون پای نظام بی ثبات پولی در میان است. 

اما مهم این است که من طلبه که درآمدی ندارم بروم اکل میته کنم و این یک رقم را با قرض گرفتن طلاهای خواهر زنهایم دریابم

البته خدا کند تا می آیم سود کنم قیمت طلا از سود من جلو نزده باشد. دعا کنید!

ما بین خودمان طلا قرض می دهیم و می گیریم

که مدیون نشویم

که منت نکشیم

که سنت بشود

  • مجتبی