تمدن ساز

و اعلام القاصدین الیک واضحه

تمدن ساز

و اعلام القاصدین الیک واضحه

أعوذ بالله من کلِّ شرّ

و أسأل الله من کلِّ خیر

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

رمان اقتصادی-قسمت نهم

چهارشنبه, ۲۸ دی ۱۴۰۱، ۰۱:۱۰ ب.ظ

مرتضی روی منبر رفته بود:

آهای ولایتی های سکولار اهای که آرمان طلبی تان بورژوایی است آهای سرمایه دارهای عدالت طلب آهای بسیجی های دن کیشوت کجایید؟

شماها توی این نظام سوپر رباخوار مدرن چطور می خواهید برای زنها و بچه ها جا باز کنید از روی ماشین حساب حالیتان می کنند که باید نصف مردم جهان را به دریا ریخت تا زمین گنجایش ریخت و پاشهای شما را داشته باشد ...نه الواطیها که حتی همین قیمه و قورمه ضیافت های هیاتی تان را...

کنار دستش دختری نشسته بود که بعدا فهمیدم مشاور امور زنان وزیر علوم است و برای خودش یک ان جی او تشکیل داده به نام نه به تجرد اجباری

حواستان نیست که بر سر شاخه نشسته اید و دارید بن را میبرید

شما با این نظام سرمایه داری که روی همه چیز یک برچسب قیمت می گذارد و قیمتها را هم با هر چی که دلش بخواهد قلقلک می دهد چطور آبتان توی یک جوب می رود؟

روی فداکاریها روی هدیه ای که مادر به دخترش می دهد روی تابلوی نقاشی عصر عاشورای فرشچیان روی ربنای شجریان روی عتیقه جات زیر خاکی ...روی همه چیز

مادربزرگهایمان گردنبند اشرفی می بستند نوه هایمان باید  جای زیور آلات اسکناس به خودشان ببندند..اینجاست که هر ارمانی داشته باشی اگر موفق نباشی به ز عم آقایان یعنی اگر پولدار نباشی یعنی نیستی! یعنی جزو همان چهار ملیارد دور ریختنی ای هستی که رویت زیاد است  و موقع سیل و زلزله و جنگ که طبیعت کار گذاشته است برای مردن مردمی امثال تو!  توقع داری سازمان ملل بیاید کمکت!

برخیزید و اگر اهل برخاستن بوده اید یا دلتان میخواسته باشید یا خواهید بود هر چه دارید به بیرون از نظام سرمایه داری منتقل کنید ...برخیزید دیوار را بشکافید و از مدرنیزاسیون فرار کنید ...برخیزید 

از نیل خروشان که بگذرید کمکتان می کنند اصلا همان مواجه شدنی با نیل می بینندتان!

 

برای این کار ...

همین حرفها را داشت می زد مرتضی گاهی توی مجله مان می خواندم  و گاهی توی دریم و درام...دلم می خواست همان شور و حرارت را داشته باشم اما نداشتم همیشه! انگار همین که در مقابل مرتضی تمام احساساتم را بتوانم مخفی کنم تمام انرژیم خرج می شد و چیزی برای همپای او دویدن نمی ماند! آدم چطور هم به طرف بی محلی کند و هم دنبالش بدود؟

این وسط احضاریه دادگاه نمی دانم چزا برای من آمد؟

اشتباهی شده بود؟ 

خوانده بودندم به شعبه هفت دادسرا بابت پاره ای توضیحات و ذیلش نوشته بودند تا اطلاع ثانوی ممنوع الخروج!

وقتی رفتم خونسرد تر از آنی بودند که فکر می کردم. خودشان فهمیده باید باشند که اشتباه کرده اند .حتی اجباری برای در دسترس ماندنم نبود.

و من یا رفتن سه هفته فاصله داشتم...این سه هفته چطور گذشت؟

بد نبود....مطمئنا به بدی شرایطی که الان تویش هستیم همه مان نبود:

فقط یکی دوبار احضار شدم به معاونت قضائی قوه قضائیه و توی فضای نیمه رسمی چیزهایی درباره فورد پرسیدند و درباره فعالیتهای زیست محیطی گروه ماسرا و درباره استادهای راهنما و دیپرت و آخر سر هم کمی درباره مرتضی ....هر کدامشان یک کوه اضطراب بود اگر درست پاپی می شدند اما احساس می کردی آنها هم مثل مرتضی ابدا دنبال جدی گرفتن تو نیستند.....

بیرون نمی دانم چه خبر است ....وقتی داشتیم می آمدیم  اینجا تازه ترکیه به سوریه حمله کرده بود. مرتضی می گفت دست روسیه توی کار است. به استناد کتابی که درباره وقایع صد و ده سال پیش و فروپاشی امپراطوری عثمانی در جنگ جهانی خوانده بود اوضاع را وخیمتر از آنی که هست پیش بینی می کرد. نه نه که چقدر می داند این مرتضی...

 باید اگزمای آرمان طلبی به جانم افتاده باشد! بعضی شبها که شرایط بد می شود برای این که خواب خوب و شیرینی داشته باشم سه بار با خودم می گویم: من حاضرم اینجا با مرتضی بمیرم....دیشب از دلم ورد دیگری گذشت: من حاضرم برای مرتضی بمیرم! اما وقتی خواستم زیر لب بگویمش به جای مرتضی یک مفهوم یک حال و هوا یک چیز بی شکل و بی اندازه توی ذهنم بود...چیزی توی مایه های ابدیت!

بعد از آرمانزدگی کارم به عرفان هم رسیده است

کمی سرماخورده ام و با نیم درجه تب شاعر هم شده ام. آقایی که هر روز می آید به ما سر می زند خبر آورد که نفت کشتون نزدیکای جده موشک خورده و نفت گرون شده..و من تب دارم و نیم متر از سطح زمین فاصله دارم . اینجا من در یک اتاق یک در سه با یک تخت و یک تکه گلیم دو در یک محبوسم. ترکها الان یازده روز است که ما را گرفته اند.فکر کنم اسم شهری که توی آن گرفتاریم ارزروم باشد.یک خانه با اتاقهای کوچک، پنجره های کوچک ....احساس امنیت ناخواسته ای به آدم می دهد طوری که می خواهی خیال کنی آمده ای اینجا با کریم و فاطما گل فیلم بازی کنی.

شاید این تب اولین واکنش ترس در من بود! با ما چه خواهند کرد؟ مرتضی و الهه و کلارا و من .یازده روز پیش با ماشین مرتضی رسیدیم ارزروم. ماشینش را می آورد برای دایی کوچکش که سرباز فراری بود و توی استانبول برای خودش داشت تقلا می کرد تا زندگی ای بسازد.و فکر می کنم  این آخرین دارایی مرتضی بود.

سویدا حرفهایی می زند ها! همه اش درباره کسانی که از صلیب سرخ و سازمان ملل و غیره به کمکمان می آیند حرف می زند و مدام درباره این که چطور می خواهد بابت این سوء تفاهم ازشان خسارت بگیرد.

بهش گفتم بدبیاری ما این بوده که در زمان نامناسب در مکان نامناسبی بوده ایم بقیه حرفها همه کشک ! اما اینجا هم مرتضی را از ما جدا نگه  داشته اند. یازده روز گذشته فقط صدا و سایه اش را داشته ایم. یک فرضیه خوشمزه تر هم به ذهنم می رسد که شدیدا دوست دارم به آن بچسبم!

همه این بگیرو ببند ها برای زیاد کردن پیاز داغ آشی است که فورد برای ما پخته..می خواهند ما را روی کاری که داریم می کنیم غیرتی کنند! می خواهند ما احساس کنیم " مال و جان "هم حرکتی است و برای خودش واکنشهایی برانگیخته است و ... این وسط مرتضی را هم این طوری جذاب ترش می کنند! دستم بهش برسد لپ خوش ریختش را می کشم! تا بفهمد بازیش را فهمیده ام...

نه نه ...به خیالم بازی زیاد هم بازی نباشد! جدی  اصلا مرتضی خیلی بهش می آید قهرمان باشد و حبس بکشد و شکنجه ببیند و آخرش هم شهید از آب در بیاید!

به هر حال بازی باشد و شادی و تماشا یا سرشکستنک باشد و اشکنک ...باید خودم را بهش نزدیکتر بکنم. باید از ضعفهای الهه و کلارا استفاده کنم....

توی همین فکرها و حرفها هستیم که می گویند کسی می خواهد تلفنی با تو صحبت کند و وای به حالت اگر یک کلمه درباره ارزروم و حبس چیزی بگویی

گوشی موبایلم را دستم می دهند

قائمی نیاست! از بین همه کسانی که توی این یازده روز ممکن است به من زنگ زده باشند گذاشته اند با قائمی نیا حرف بزنم! شاید برای این که فهمیده اند کیست و این گفتگو خطری ندارد یا اصلا نفع هم دارد

گوشی را دستم می دهد و می رود و رفتنی می گوید نیم ساعت دیگه میام تحویل می گیرم. یعنی که کسی قرار نیست گوش بدهد حرفمان را...

سلام محمد آقا ....(از اول می خواهم دستش بیاید که شرایطم عادی نیست. روی هوشش حساب می کنم خیلی!)شما خوبین ؟ زهره خانوم خوبن؟ ای الحمدا... شکر چی کار کنیم دیگه ....چه خبرا؟ اوضاع احوال چطوره؟ 

میگم محمد آقا اوضاع همسایه های خوابگاه مختارنژاد روبراهه؟ 

حساس می شود: چطور مگه؟ کجایی تو اصلا؟ دو هفته اس گوشی جواب نمیدی؟

دیگه یه بالاخره شرایطی برام پیش اومد. نه الان خوبم دیگه..گوشی رو هم دادند بهم و رفتند کسی گوش نمیده...

یعنی چی واضح حرف بزن از سپهریانی خبر نداری؟

نمی دونم توی اخبار چیزی نگفتن راجع به ما؟

شما پیش همین؟ کجائین؟

ما داشتیم می رفتیم نیویورک! اما رسیدیم ترکیه گرفتنمون...سپهریانی هم با ما هست هم نیست

یا علیییی....کدوم شهرین؟ تلفنت شنود نمیشه؟ پلیس ترکیه بوده؟

نه نمی دونم کیا گرفتنمون....فقط تفنگهای واقعی دارن ما هم قبول کردیم که اسیرشون باشیم

چند روزه؟

یازده روز

چرا گریه می کنی؟ رفتارشون بد بوده؟

نه ....اگه این که توی خونه زندانیمون کردن رو بد به حساب نیاریم...

پیش همین؟مرتضیم پیش شماست؟

نمیذارن همو ببینیم اما اینجاست...تا ظهر که اینجا بود

پس این خبر دروغه که همه جا پیچیده:

سحر جمعه عده ای مهاجم نقابدار با وسایلی مثل چماق و قفل فرمان به صرافی گلستان دهم حمله عده ای را مضروب ساختند.بیانیه ی بجا مانده از ایشان حاکی از انتساب این افراد به گروه موسوم به "مال و جان" می باشد.در متن این بیانیه آمده است: حال که مالکیت بی بهاست و دارایی مردم از تعرضها بی دفاع مانده است بر ماست که دشمنان  را هر جا که

ببین رجیار توی بیانیه یه جاش نوشته :

بدا به حال کسانی که به جنایتهایشان علی رغم هشدارها ادامه بدهند.

اگه این کار شما نیست پس کار کیه؟

نمی دونم نمی تونم مطمئن باشم کار ما نیست اصلا. اما ما گم شدیم واقعا و کسی نیست به دادمون برسه من فقط  دوبار به تلفنهای مادرم جواب دادم که اصلا ترسیدم کلمه ای درباره اوضاعم بهش بگم...غیر از اون شما اولین کسی هستین که توی این یازده روزه بهش جواب داده ام.

خب به کسی نگفتی که گرفتاری اینجا؟

نه اولین باره میذارن آزاد صحبت کنیم. به مادرم گفته ام آخرین بار که دیگه تماس نگیره خودم تماس میگیرم باهاش...

کی بوده آخرین بار؟

چهار روز پیش.....

خب پس من الان بهش زنگ میزنم

نه آقای قائمی نیا تو رو خدا...احتمالا دیگه می خوان ولمون کنن که تماس رو آزاد....

در می زنند و می آیند می گویند  وقتت تمومه و گوشی را از دستم می گیرند 

به این ترتیب سه ساعت پایانی این برزخ خیلی بد می گذرد! تمام مدت خون خونم را می خورد که چرا نگفتم کدام شهریم و چرا نگفتم کجائیم و چرا و چرا.....نیم ساعت بعد از صحبتم با قائمی نیا سوار سمند مرتضی می شویم و با همراهی یکی از همین نقاب پوشیده ها که از اول انگلیسی حرف می زد و می زند به جای دوری برده می شویم و از آنجا خداحافظ ما و آنها. و ما هم معلوم است که هر چقدر ماجرا جو باشیم اینها را قرار نیست تعقیب کنیم...

من که سر در نیاوردم چی شد اگر کسی سر در آورد سر من را هم در بیاره

این را الهه می گوید: این اولین جمله ای است که بعد از یازده روز بینمان رد و بدل می شود و چهار نفری با هم می زنیم زیر خنده ....بوی دریا می آید....

  • مجتبی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی