تمدن ساز

و اعلام القاصدین الیک واضحه

تمدن ساز

و اعلام القاصدین الیک واضحه

أعوذ بالله من کلِّ شرّ

و أسأل الله من کلِّ خیر

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

رمان اقتصادی قسمت دوازدهم

شنبه, ۱ بهمن ۱۴۰۱، ۰۱:۴۱ ب.ظ

مرتضی ! مرتضی یه رمز ارز داشت  که من بهبودش دادم چند تا ریگ که روش خون یه دانشمند ریخته بود اولین چیزی بود که توی شبکه فروختیم. شوهر خواهر شهید این ریگها رو خرید که تقدیم کنه به مادرش ...بعد چند نفر دیگه از این حرکت به وجد اومدند و خواستار یکی از این ریگها شدند...حدود دویست و پنجاه ملیون تومن این طوری ریگ فروختیم فقط!

این که کلاهبرداریه دیگه چه چیزایی فروختید؟

یه راسته داریم تابلوی نقاشی بچه های یمنی رو می خره

یه راسته زندانیان سیاسی زن رو می نوازه

یه راسته عتیقه جات خانگی

خب شما رو که راحت میشه گرفت!

نه کار خلاف نمی کنیم . عتیقه خانگی ،  همون کوزه گلدونهایی که میراث خانوادگین بعضیاشون!

منم نفهمیدم چطوری میخوای موفق بشی؟ با حس مالکیت آدمها بازی داری می کنی؟

نه این مرتضی داره با مرام و احساس مردم کار می کنه! خدا رو چه دیدی شاید یه شبکه از بامرامها تشکیل داد برای امام زمان هم بهتر میشه!

این را قائمی نیا می گوید. هر وقت حرف امام زمان را می زنند، تیره پشتم یخ می کند! با ما چکار خواهند کرد؟ با دختری از سنندج!

اما همین قائمی نیا مشتش را می کوبد روی میز...پیش نمی بری مرتضی دیوونگی نکن!

مردم به معنویت رو میارن ...دسته دسته این چیزیه که شبکه داره نشون میده فقط مشکل اعتماد دارن....و فعلن توی رقمهای سبک به ما اعتماد کرده ان . مرتضی فعالانه بیست و چهار ساعته داره اخبار ما رو بازگو می کنه و این که تو می گی سرمایه دارها و هلدینگ ها دنبال ما هستند بهترین روش برای جذب اعتمادهای بزرگتر مردمه!

....دلم نمی خواهد درباره بهترین روش برای جذب اعتماد مردم چیزی بشنوم دارد حالم بد می شود فکر کنم سردیم کرده... اصلا درباره مردم هم اگر یک کلمه دیگر بشنوم روی همین میز بالا می آورم. می دوم سمت دستشویی ها  و بعد از آنکه شکمم کار کرد و از بوی آن حالم هم بهم خورد سبک و سر دماغ می ایستم جلوی آینه! من اینجا هستم برای این که بدهم و بگیرم...دادنی من مقداری اندیشه که اگر پایان نامه ام را بگذارم توی فریزر ، همین اندیشه هم یخ می زند. بگذریم از این که چیزی که دارم می گیرم هم تنها اسباب هیجان بوده و حسرت

 این صورت برافروخته از توی آینه دارد به من می گوید: نه نمی شود ادامه بدهی به همین چرندیات فوری رو کن چی تو را با این جمع نگه داشته است

من اینجا هستم برای خاطر حقیقت! این حقیقت دارد که ظلمی در جریان هست که خاموش مانده..من اینجا هستم برای این که دست این ظلم را رو کنم!

 بابا زن حسابی بیا برو پایان نامه ات رو کار کن دفاع کن ...بعدش برو هیات علمی سنندج بشو ...بابات اینها رو هم داشته باش! فردا مثل بابای هژار سرطان بگیره چی؟ 

یک مشت آب توی آینه می پاشم....صورت برافروخته هنوز حرف دارد! بیا نگاهشان کن توی چشمهایشان چیزی هست اصلا؟

از همین فاصله سرکی می کشم سمت میزمان ...خطوط صورت جدی است. مرتضی صورت گرد ش را روی دستها گذاشته....ریشهای بورش مردترش کرده اند این چند روزه! طوری دارد فکر می کند که انگار گره از کار  کل جهان می باید باز کند! صورتم از توی آینه نگاهم می کند...با اینها برو اما وای بحالت اگر با اینها رفتن تو را خانه خراب کند!

وقتی برمیگردم سر میزمان می بینم که  پسرها کم کم دارد چرتشان می گیرد. قائمی نیا رو می کند به مرتضی که یالا از این هتلهایی که با آرت کوین کار می کنند رو کن! و مرتضی راه می افتد به سمت بیرون رستوران . دنبالش می رویم، باز سوار سمندیم و باز ما را  از بسفر رد می کند..اعتباریات مرتضی اینقدر برد نداشت که حتی طرف اروپائی استانبول جایی برایمان پیدا کند!

مرتضی به حرف در می آید که ماشین را می دهم به دایی ام که قرار است بپیوندد به شبکه و تا ده سال دیگر هر کس را شبکه بگوید غذا بدهد! بعد بر میگردیم همین دست ....

و به خواب فرو می روم. چشم که باز می کنم اول لوله سرم را می بینم بعد چشمهای گرم قائمی نیا را...دختر چطوری پس؟ ذهنم موج برمیدارد خیلی خوبم خیلی....درست نمی دانم الان کجائیم

بقیه کجان؟ تصادف کردیم؟

نه خیلی آزمایش ازت گرفته ان 

چقدر وقته اینجائیم؟

دو ساعت شده! و همه رو بیهوش بودی

یک دکتر کراواتی می آید بالای سرم و به ترکی چیزی با پرستارها رد وبدل می کند(یعنی به دک و پوزش می آید دکتر باشد و آن یکی ها پرستار)

ولی به من که می رسد با لهجه اصفهانی سراغ می گیرد که سابقه بیماری خاصی ندارین توی فامیل و ...

حساسیت دارویی ؟

سابقه تشنج و حملات عصبی؟

قائمی نیا برگه ای به دکتر می دهد: جواب آزمایشش را داده اند....تعجب می کنم ما وقتی می رویم بیمارستان جواب آزمایشمان جزء مایملک بیمارستان است کسی دست خودمان نمی دهد...

دکتر جواب را می گیرد و بی پرسش دور می شود.قائمی نیا از جواب آزمایشم عکس گرفته نشانم می دهد...و بعد برای پسرعمویش که پزشک است می فرستد

سراغ مرتضی اینها را ازش می گیرم ...با این که رویم نمی شود و دفعه چندم است که دارد بی جواب می گذاردم!

مرتضی محض احتیاط رفته بیمارستان دیگه! می گفت همه یه جا نباشیم بهتره...مرتضی هم جواب آزمایشش شبیه مال تو بود. الهه و کلارا خوبن!

ترکیبات سیانید توی خون شما پیدا شده! توی حبس حالتون خوب بود؟

من فکر می کنم گوشیم مشکل داره اگه مرتضی بهتر از منه مال اینه که فقط یه بار بازش کرد اما من مدام دستمه گوشی!

قائمی نیا گوشی ام را با دستمال کاغذی می گیرد و می برد سمت دکتر  و او هم سر تکان می دهد!

اگر اینجا دسیسه ای کشف بشود، ترکها دوست ما هستند یا دشمن! خدا کند این دکتر اصفهانی تو زرد از آب در نیاید!

باز هم خواب من را می خورد!

آهسته دارند با هم صحبت می کنند .مغزم بیدار شده اما پلکها هنوز خوابند! مرتضی با لحن ملایم و آرامی به قائمی می گوید: یعنی این قدر دشمن  چیپ شده که رسیده اند به حذف فیزیکی

چیپ و میپ و این حرفها را ولش کن. من این دختر را بر میدارم می برم تحویل مادرش می دم. شما ترور شدید می فهمی

پلکهایم با این کلمه از جا می جهند. باید در جلسه ای که تصمیم برای من گرفته می شود حضور داشته باشم.

می نشینم سر جایم

من نمی دونستم اینقدر جدی شده ماجرا...حالا که به جای خوبش رسیدیم بذارم برم؟

دختر جان امروز تو  جون در بردی فردا معلوم نیست ها!

چرا من؟ مهم نبودم که؟ و این را با عشوه می گویم ...

 مرتضی نمی تواند مخالفت کند. خودش این نقش درجه دو را به من داده  پس از همه بیشتر قبول دارد که من مهم نبودم!

بعید نیست از تو شروع کرده باشند تا یواش یواش سراغ بقیه هم بروند! قائمی نیا که این را می گوید ذهنم سرزنشم می کند:

که میخواهید بروید هتلهای طرف آرت کوین! چه راحت پیدا می شوید

گوشی را محو کنید اولا بعدش هم تصمیم با خود دختر خانمه!

بدم نمی آید که درباره لفظ دختر خانم چیزهایی بگویم اما نمی گویم! نظر من مثبته! محاله از این جمع به اراده خودم جدا بشم! و این را واقعا با تائید قلب و خونم می گویم.........

.....

یک هفته ای می شود که از ماجراهای ترکیه فارغ شده ایم و بر فراز اقیانوسها راه پیموده ایم و در لند آو آپورچونیتیز آشیانه کرده ایم که برای مال و جان  کارهایی بکنیم و از دست دشمنانمان که همانا استکبار جهانی و نظام سرمایه داری است فراری کرده باشیم!این از طنز مطلب اما درباره جاهای جدیش باید بگویم که من مدیر رسانه ای مرتضی هستم و نمی دانم چطور الهه راضی شده به این امر!

ما به نیویورک نرسیدیم الا این که دشمنان خونی خودمان را شناختیم. اما ایران اوضاعش خراب می شود. بنزین سه برابر قیمت می شود و مردم بیرون می ریزند و همه جا تصاویری که نمی خواهی باور کنی مال الان و ایران است! کشته ها درست می شوند اوضاع پلیسی و بگیر و ببند و سرگرمی رسانه ها ... می گویند سنندج چندان خبری نیست! مرتضی می خندد و می گوید دیدند مال و جان  دارد کارش بالا می گیرد نهضت بنزین راه انداختند! کلارا سبک سرانه مشت بلند می کند که اینها همه اش می گذرد نترسید ما همه جای دنیا شناخته شده هستیم!

و من رژ لبم را که اعتماد به نفس خوبی ازش می گیرم تجدید می کنم و مثل آنروز که از پله های فورد بالا می رفتم راهی ژرمینال می شوم. اینبار نماینده نهضتی هستم که  اولین خواسته اش مطرح شدن است! باید با مرتضی می آمدیم و برنامه هایمان را به دو سه برابر می رساندیم!

نه فقط دریم ودرام را!

آرت کوین جایی که به سنترال پارک ویو دارد برایمان مهیا کرده و از شیر بز کوههای آلپ تا کماج همدان همه چیز برای صبحانه داشتیم! آرت کوین یک خانم پنجاه ساله افغانی هم بهمان داده که برایمان مادری می کند و از کارهای خانه معافمان می کند وقتهایی که او نیست من به صورتی طبیعی عهده دار بعضی کارها می شوم! مثلا به پسرها می گویم که برای ناهار چیزهایی بخرند و برای این کار سخت ترین قسمت ماجرا این است که وانمود کنم الهه دارد خانه را راه می برد.

پنج اتاق داریم اتاق الهه و مرتضی بالاست!

 بالاخره توی آمریکا مساوی شدیم با این مرد و الان است که دارم متوجه می شوم این پسر سوسول تهرانی از نظر سلسله مراتب طبقاتی چقدر با ما فرق دارد! این همه که وقت صرف مو و لباس می کند پای آینه

خوشبختانه آینه یکی داریم و این تفریح مال من است که از توی اتاقم پای آینه معطل شدن مردم را بپایم!

اینجاست که هر از گاهی وقتی محمد زنگ می زند( توی آمریکا زبانم نمی چرخد بگویم قائمی نیا....) چقدر برای محبت برادرانه اش دلم تنگ می شود. امروز از آن روزهاست که باید زنگی بهش بزنم....و درباره شلوغی های ایران ازش سوالاتی بپرسم!

سرگرم این هستم که مدام بعضی قرارهای مرتضی را عقب بیاندازم. بعضی تماسهای توئیتری اش را نادیده بگیرم. بعضی کامنتهای اینستا و فیس بوکش را جواب بدهم و یک چشمم مدام به بیننده های دریم و درامش باشد و واکنشهایشان پیامهای صوتی شان و غیره...

برای این آمریکا هستیم که دم دست رسانه های جهان باشیم! این با تصوری که از جنگلی شدن داشتیم کمی متفاوت است! کاش حداقل هر روز توی سنترال پارک یک ان و اونی راه می انداختیم.

طوری این آشیانه غریبی را آخر دنیا فرض کرده ایم که از دست دشمنهایمان هم احساس امنیت می کنیم. مرتضی به من نمی گوید اما انگار بنا دارد سر و صداهای همه مردم جهان را با جاروبرقی بمکد توی نهضت جهانی خودش!

یا خیلی جاه طلب است یا خیلی پاک و با صفاست و بنابراین عشق افلاطونی من بیراهه نرفته است! اما وقتهایی که مثل امروز می رود با  ماسرا پشت درهای بسته جلسه می گذارد من یاد صحبتهایی می افتم که داشت برای انتخابات توی آمریکا و ایران  و چند کشور دیگر همزمان جریان سازی می کرد و کمی کله ام تیر می کشد. هنوز به صاحب لهجه صریح و صدای شهد دار و گردی نمکین صورتش ارادت دارم و حضور الهه هم تاثیری ندارد که هیچ تازه آتش  من را تیزتر می کند!

به هر حال اینجا همه چیز در تندی ای فرو رفته که آدم وادار می شود باور کند این آخر دنیاست!

هر از گاهی سری به لپ تاپ می زنم و دستمالی روی پایان نامه می کشم ...و با خودم می گویم یک قدم مانده بود تا دست کم "مریم میرزاخانی" بشوم ولی حالا چی؟ حالا باید به کمک تخیلم خودم را دستیار و ملکه و معشوقه ی یک آدم احتمالا مهم در آینده بدانم! و وای بر من اگر در مهم دانستن حال و آینده مرتضی قدمی از الهه عقب بمانم؟

.....گرفتاری یعنی این که ندانی کی کجایی و چه کار می خواهی بکنی.

  • مجتبی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی