تمدن ساز

و اعلام القاصدین الیک واضحه

تمدن ساز

و اعلام القاصدین الیک واضحه

أعوذ بالله من کلِّ شرّ

و أسأل الله من کلِّ خیر

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

  • مجتبی

هشت سال گرسنه مرگی بیست ملیون یمنی

هشت سال تماشای اخبار از اطفال پرپر از گرسنگی درست سر سفره ی ناهار و شام ما....بیخود نیست مدتی است سفره مان پهن نمی شود..

هشت سال دعا 

....

ربنا لا تجعلنا فتنه ...

آیا وقت آن رسیده که در این تاریکی

که 

اذا اخرج یده لم یکد یراها( هنگامی که فرد دستش را بیرون می آورد نمی تواند آن را ببیند)

پی به آلودگی دستهایمان ببریم؟

آیا صحت دارد که صلح تمهیدی برای تضمین سرمایه گذاری چین در عربستان است؟

شمخانی چه کاره حسن است؟

آقا کجاست؟

آمریکا چرا خوش حال است؟

فعلا این بشقاب را بدهید دست آن کودک گرسنه

خواهر برادر ایرانیش بمیرد الاهی برایش

  • مجتبی

دیشب خواب سیل رو می دیدم ..مطمئنم همین خواب رو می دیدم خواب قطاری که ما را از همه هیاهوها کند و برد و سیل رو نشونمون داد..نمی دونستم سیل توی روحیه من چه تاثیر عمیقی گذاشته ! واقعا الان بعد از شش ماه دارم می فهمم که اون سیل تمام اتکای من به دنیایی که می شناختم را شست و برد! فهمیدم بنیاد جهان به قول شاعر بر باد یا نمی دونم آب است!

اما بالاخره بنیادی دارد. این طور نمی مونه و ما هم خدایی داریم و دلم الان جواد یساری می خواهد که از این حرفها بزند.

با مامان حرف زدم.حرفها درباره خودش و خودم بود. درباره بداخلاقی ها و توی خود فرورفتگی های بابا که من از پشت تلفن اینقدر اعتماد به نفس پیدا کرده بودم که با خودم می گفتم عجب پس باید یه کاری برای این حالتهای بابا بکنم  و این را گوشه سررسید روی میزم یادداشت کردم! الکی مثلا من همه کارهای روزانه ام رو می نویسم. نمی خواستم تلفن را قطع کنم! و بعد درد دل من هم شروع شد  تلفنی بهش درباره ماجرایم با مرتضی و درباره مرتضی گفتم و مامان نمی دانم چرا نزد توی دهنم و گذاشت ادامه بدهم و بعد هم گفت با همین مرتضی باش که هستی و خودم مرتضی را می بینم!

کمکش کردم که مرتضی را ببیند. شماره مرتضی را بهش دادم و زمان زیادی نگذشت که خبر آورد اصلا تو خبر نداری یه نگاهی به توئیتر و اسکایپ و واتس اپ بنداز. زانیار میگه که یه جایی از همین جاها مرتضی علنی کرده که با یه دختر قمی از بچه های شریف ازدواج کرده و حتی جزئیات گرفتن خوابگاه متاهلی اش رو هم به عنوان نشونه ای از این که چقدر خدا هواخواهش بوده نوشته که فکر می کنی اقامت واشنگتن دی سی رو گرفته اینقدر وجد کرده از ماجرا!

خوشحال می شوم طوری که دلم می خواهد چیزی بخورم....سراغ یخچال می روم که هر بار نزدیک شدن بهش حکم نزدیک شدن به محوطه کارگاه ساختمانی رو داره و ممکنه چیزی بخوره توی سرت!

و شیرینی مربایی از اون نوعیش که توی مراسم های چهل و هفت می خوردیم پیدا می کنم

آه وطنم وطنم وطنم! درسته که اینجا خوب می تونی پرواز کنی اما همین که نمی تونی به آلونک خودت برگردی ...

پروازی که توی این دو ماه توی آمریکا کردیم در مجموع باعث شده بیشتر شناخته بشیم ...یکی دو تا حرکت هم زدیم و موفق شدیم سه تا خانواده تهران نشین را راهی روستاهای اطراف شهرستانهای زادگاهشون بکنیم. اینها خونه های خودشون توی تهران را فروختند و در روستا-شهرهای اطراف اصفهان خونه های بزرگتر خریدند و با بقیه پولش هم زدند توی سه تا کار: یکی کاشت سیب زمینی پیاز! یکی پرورش کبوتر و یکی هم گوسفند داری شروع کرد!

این سومی را می شناختم! بنده خدا ایدز داشت با یه پسر خونده! این سومی  را از پارسال که آمریکا بودم می شناختم.

این سومی را.....همینجا باهاش دوست شدم. یه روز توی یه پارک در حال بافتنی کردن دیده بودمش . راستی تصادف قشنگی بود خیال می کردی همه ماجراهای این یک ساله باید اتفاق می افتاد تا من دوباره این زن رو ببینم و به کمک مرتضی راهی اصفهانش کنم! از حومه نیویورک! مرتضی برای جلب حمایت آرت کوین و جهت اجر معنوی و محض خاطر ذوق شکوفا کردن مال و جان  یه پسر بچه رو همراه این زن کرد و همراه این همراه کردن هم خیلی از خودش مایه گذاشت و هم خیلی آرت کوینی ها را به مایه گذاشتن تشویق کرد!

پسر بچه از یه مادر ایرانی و پدر کامرونی توی ایتالیا به وجود آمده بود . و نمی دونم چه اتفاقی باعث مرگ پدر و مادر بچه شده بود و لابلای  فعالیتهای یونسکویی الهه مونده بود روی دست الهه و داشتند تلاش می کردند از جاهای رسمی و غیر رسمی قانون کمک بگیرند و این پسر بچه را شناسنامه ایرانی بدهند.

خوشبختانه پسره رنگ و نژادش به مادره برده بود. سه شنبه هفته گذشته بود که ویدئوی الهه رو دیدم. می گفت شناسنامه ایرانی آیار در حال تهیه است و توی یه مدرسه در مبارکه اصفهان قرار ثبت نام بشه!

از امروز یه پسره به جمع ما "جان و مال"ی ها اضافه میشه. پسر بدجوری خوش تیپه اما نا آرومه . مثل یه موج اومده یه سری به ما بزنه و بره ...اینو از توئیتهاش از عکسهایی که روی تخته اسکی روی آّب از خودش انداخته از عکسی که توی سوریه با دورنمای پرچم اسرائیل از خودش انداخته و ...میشه فهمید.

ولی خب حرفهاش مثل موج نیست که زود بگذره یا اگر م بگذره نمی، ترای سیلابی چیزی به جا میذاره!

بازم رسیدیم به سیل!

دیروز توی بلاگ اصلی مرتضی برای مرتضی پیام گذاشته بود و یه سوالایی پرسیده بود که می رسوند طرف انگار ده سال دیگه ی این برنامه "جان و مال" رو هم می بینه!

سوالاتش درباره جنبه های حقوقی آرت کوین بود . این که مالکیت نقل و انتقالهای فوق اعتباری با کیه؟

این که گریزگاهمون چیه وقتی به گردابی می افتیم که قبل از ما فئودالها و بورژواها و سرمایه دارهای کهنه و نو جهان تویش افتاده اند!

مرتضی نبود تا ازش بپرسم یعنی چه این حرفها

برای همین به سبک ژورنالیستی طرف را معطل کردم بلکه نیروی کمکی برسه:

بهش گفتم: از نظر شما گردابهای سرمایه دارهای نو و کهنه جهان چیا بوده؟

گفت: بسیاری از آدمهایی که با هم مخلوط می شن بعضیشون به بعض دیگه ستم می کنن! این حرف داووده که توی قرآن هم نقل شده:

گفتم و لابد توی آرت کوین آدمها حسابی با هم مخلوط میشن!

به چه جورم ! اساس آرت کوین اصلا همینه! کار شما بر پایه قاطی شدن خون و جون و سرنوشت آدمهاست!

آخرش هم گفت: اگر مارکس این روزها زنده بود بهتر از شما می تونست تئوری ببافه و منو قانع کنه

گفتم: از تحسین کننده های مارکسی؟

گفت: مهم نیست که در موردش چی فکر می کنم مهم اینه که آدم گنده ای بود

دیدم ضایع است تنها به استناد چیزایی که توی یکی از کتابای دبیرستان در باره مارکس وشکست ایدئولوژیش خونده بودم بخوام عین بچه مدرسه ای ها بگم : "ولی مارکس بشر رو به بیراهه برد...."

برای همین گفتم: بشخصه فکر می کنم مارکس آدم جالب و قابل اعتنایی بوده!

و سریع توی تبلتم گوگل کردم اسمش را:

"در آغاز هزارهٔ جدید در یک نظر سنجی که ۲ میلیون نفر از مردم کشورهای گوناگون از سرتاسر جهان در این نظرخواهی شرکت کرده و از میان اندیشمندان هزاره، کارل مارکس مقام نخست را یافت و انیشتین و نیوتون با فاصله‌ای بسیار از او به‌عنوان نفرات دوم و سوم انتخاب شدند."

 

پسره خندید! خنده اش شبیه خندیدن به بچه کوچیکی بود که حرفای گنده تر از دهن زده.... و گفت و با این حال مارکس هم با این همه حق گفتن توی  تئوریهاش ..توی کاپیتال توی اقتصاد سیاسی و ....آخرش به دست مرامهای ناحق لنینی و استالینی افتاد. در حالی که اصلا قصدش از زندگی نفی اون مرامها بود!

مرتضی از راه رسید...یکی از معجزاتش اینه که وقتی باید باشه هست!

دو آدم خوش تیپ رو به هم معرفی کردم و دیدم که مرتضی حتی در مقایسه با این پسر قد بلند و خوش صدا هنوز هم جذابه!

چه زن وفاداری که من هستم! برای همین گفته اند یک زن کردی بسون!

پسره یادش نرفته بود که منو کجا گیر انداخته و این پا اون پا می کرد همین حرفها رو به مرتضی هم بزنه ...مرتضی پیش دستی کرد و گفت: خب حرفتون گل انداخته بود. به لنین و استالین فحش می دادین یا به مارکس ...

پسره دو برابر ادب و دلبری رو توی حرف زدن با مرتضی به کار بست: عرضم این بود که چجوری می خواین توی دامهایی که بقیه انقلابیهای جهان توش افتاده اند نیافتین!

لبخندی زد و گفت این جوری:

و یه عکس خونوادگی نشونمون داد ...

زیرش یه استوری بود درباره جلسه ای توی خانواده

زیرش داستانهایی بود درباره گلخونه تراسی خانواده

اون طرف تر پسر بزرگتر داشت محصول رو دست فروشی می کرد...

باید این خانواده را می شناختم؟

جلوی پسره ادای آدمهای مطلع رو در آوردم یه چیزی توی مایه های " ما اینیم دیگه"

کار ما نه شلوغکاریهای مارکس و بقبیه برو بچ رو داره نه ماده پرستی مکانیکی اونو!

اما اگه مارکس خودش وسطهای قرن نوزدهم چیز می نوشت و اوایل قرن بیستم نوشته هاش توی بلشوییسم جاری می شد ما همزمان داریم می گیم و می شنویم و می سازیم وبه خودمون بازخورد میدیم!  و تازه هنوز توی فصل پنجم کتابمون هستیم ...ببین دیگه وقتی کتابمون به چاپهای پر تیراژ بخواد برسه خیلی خودمون رو بهبود دادیم قطعا تا اون موقع

بعدش طوری که من می باید تائید می کردم نصف نیمرخش طرف من چرخید و گفت: از روز اول تا الان ما خیلی خودمون رو بهبود دادیم! هنوز پنجاه سال که چه عرض کنم پنجاه روز هم از جدی شدن حرکت ما نگذشته!

پریدم وسط که : و پنج ملیون دنبال کننده داریم!

حرفم نگرفت! تاکید روی دنبال کننده بچه گانه بوده!

از این زاویه نگاهم به سفیدشدگی های جدید بناگوش مرتضی افتاد و یه معنای رمانیک براش پیدا کردم: الهه! دلش برای الهه تنگ شده!

پسر قدبلنده گفت: شما هم به حرکت خانوادگی روی آوردین...می تونستم سرخ بشم اشاره اش به من و مرتضی بود اما دیدم دیگه از این حرفها گذشته!

مرتضی گفت: ازدواج ....اونجوری که برای ما جا افتاده چیز غلطیه!

با خودم گفتم: اون طوری که برای تو والهه جا افتاده چطور؟

......اما نمی دونم چی شد که مرتضی گفت: امشب همه را جمع کن برنامه دارم:

و همه را شب که جمع کردم الهه هم از جنوب رسیده بود و اعلام کردند که بعد از ازدواجشون در ماه سپتامبر! یعنی همان اولی که رسیده بودند آمریکا حالا باید برای ژوئن منتظر بچه شان باشیم!

مبارکشان باشد! پس سنگینی مسئولیت پدرانه بناگوش مرتضی را سفید کرده!

هر چی به الهه به این چشمهای آهویی به این لهجه انگلیسی زده به این نگاه سایه دار خیره میشم نمی تونم باور کنم مادر شدنش رو!

ولی باید کاری بکنم! پا میشم و با شور الهه رو می بوسم ...الهه رو می بوسم اما صورتم سرخ میشه انگار مرتضی را بوسیده باشم! چه خوب که بین من و مرتضی چیزی نیست با این که چیزی هست!

محمد قائمی نیا مدام به ما می گوید شما اونجا چه غلطی می کنید که اینجا نمی تونید بکنید و یک چیزی می گوید که تویش عصم الکوافر دارد یعنی دست به دامن اینها نشوید و مرتضی می گوید اینجا فقط یک بلندی است که صاحبش خداست نه اینها و پیغمبر هم از روی بلندی دعوت کرد آدمها را.

محمد می خندد و می گوید عجب.من فکر کنم همه دارند توی دلشان به این دعوی پیغمبری ما می خندند اما خوب شد ...همین که چشمم به الهه و پسرخوانده اش می افتد....به خودم می گویم مهم این است که ما یک نفر کامرونی را نجات دادیم.

یعنی نه رد  و نه تائید بکند افق را می پاید. الهه هم فقط نگاههای ناز به ما می اندازد! 

روی حرکت ما بدون این که ما خواسته باشیم (؟ به هر حال من که مدیر رسانه ای رسمی "مال و جان " هستم خبر ندارم!) کار کرده اند. توی نیویورک تایمز که نه ولی یکی دو تا از روزنامه های صبح نصف صفحه درباره ما نوشته اند. و پدرام همین روزنامه را دیده که  از راه نرسیده داد می زند:

نهضت جهانی یعنی همین!

و بعد همه را می کشاند با خودش توی اتاق جلسات!جلسه جلسه جلسه!

 از وقتی سر و کله این پدرام پیدا شده هی می رویم جلسه! اصرارشان چیست که الهه را توی این وضعیتی که چشمهایش خمارتر از همیشه است می آورند جلسه؟ نمی دانم!

با پیدایش پدرام یک بار هم الهه را بدون آن شال زمینه مشکی اش ندیده ام....خب بالاخره دارد مشهور می شود و نباید ازش عکسی توی گوگل باشد که بعد رفتنش به ایران و کسی شدنش، آتویی ازش داشته باشند!همانطور که همیشه گفته ام عالم محضر گوگل است!

اینبار جلسه تا پاسی از  شب طول کشید و ما نفهمیدیم. ایول به این همه انرژی!

تا ساعت سه صبح داشتیم در این باره حرف می زدیم که چطوری بترکانیم و من الان که دارم چیزهایی که توی این جلسه گذشت را مرور می کنم سرگیجه می گیرم که چطور این اتفاقات افتاد!

ما دنیا را باید تحت تاثیر قرار بدهیم: یعنی توجه مردم اروپا و آمریکا را جلب کنیم ولی روی مردم خودمان تاثیر بگذاریم!

مثلا باید کاری کنیم که دنیا و اهالی آرت کوین باورمان کنند و وقتی رو به ما آوردند و راستی راستی ارزش ما به عدد بالا رفت! مردم خودمان بیایند از ما تبعیت بکنند!

به قول قائمی نیا یک تبعیت فرموله شده با روشهای این دنیا و البته که به درد آن دنیا نمی خورد!

امان از دست آن دنیای قائمی نیا! که روی مرتضی هم اثر می گذارد بالاخره یک روز!

آه یک روز! یک روز ! من باید از خودم گردی بگیرم و آفتابی بشوم و چیزی یا کسی را تور کنم بس است هر چی عزب مانده ام!

فکر کنم این نتیجه نهضت مال و جان  است که من خودم را مردانه نگاه می کنم!

اگر تهران بود حالا حالاها پای آینه می ایستادم و کمی هم از زهره سرمدی و الاهه ثابتی کمک می گرفتم رژ قرمز و سایه ی اکلیلی و ...

یک کت کوتاه و تنگ برزنتی و....همین!

همین طوری ها راه می افتم سمتی که سمت هژار است  و  جالب این که تلفن را جواب می دهد: سلام خوبی؟

چه خبر؟

بیا بریم یه طرف

همان مزه ای توی دهانم هست که وقتی داشتم با مرتضی از بستنی نعمت پله ها را بالا می رفتم!

دلم تنگ است و از خیلی نظرها تامین نیستم! تامین نیستم و برای همین به مامان زنگ می زنم. نباید از این راه دور دلواپسش کنم ولی اگر این کار را نکنم و او را به تقلا نندازم چی کار کنم

شماها خوب جاتون گرم و نرمه!

مادر برای شب یلدا میای که؟

سی؟ چی ؟ شب یلدا

این یه بارم که ترامپ اجازه داد بیایم تعجب کردم

 با هژار صحبت کن! زنداییت میگه خرشون خیلی میره. با یه سناتور پر سابقه دوستی می کنن

آره خب! شب یلدا و تعطیلات کریسمس! فقط سه هفته مونده!

توی این سه هفته خب بالاخره خودمو سرگرم می کنم به کاغذ و قلم و جدول و  برنامه ریزی احتیاج دارم!

پس مامان هم منو به دامن هژار میاندازه! مساله اینجاست که معلوم نیست اون منو بخواد یا نه!

بالاخره بعد از تلفن و قرار و سکوت و باز تلفن وقت می گذرد و ساعت یازده می شود و من موقع بیرون رفتن از خانه نیم نگاهی به طبقه بالا می اندازم و از مرتضی هم بالاخره کسب اجازه می کنم!

 

با مرتضی بودم!

مطمئنم هژار از همان اول توی همین فاز می رود چون مرد است و چون.... 

خب گفتن نداره که من نان خالی ام را به نان و کره ای که با اشتها خوردمش تبدیل کردم و بلیط ترکیه هم گرفتم، ویزا هم گرفتم! و این سه هفته را زن هژار هستم! اسم این روزهایم روزهای نان و کره است!

زن هژار هستم و آمده ایم ایران و طوری که فکر نکنند زن هژار هستم از هم، همان ترمینال سنندج جدا شدیم و با هم در تماسیم گفتیم و هر کدام زیر کرسی شب یلدای خانه پدری خودمان خزیدیم!

به خانه نرسیده بودم که مهمان بازیها شروع شد! دختر عمه ها پسر عمه ها...دخترعموهای مامان که با ما رفاقتشان از فامیلیشان بیشتر است و هی سوال درباره اوضاع در نیویورک ! قیمتها!  بهره بانکی! اوضاع وام دادن در آمریکا..نحوه خانه دار شدن و شغل پیدا کردن و حتی زن گرفتن! از من بیچاره که سه چهار ماهی بیشتر نیست رفته ام و همه اش را هم حالا که می بیتم اسیر "مال و جان " بوده ام!

برای این که مامان به خودش فراغتی بدهد از مهمانی ها پیشنهاد می کند برویم اهواز و من فراری ام!

 سری قبلی که رفتیم غیر از دیدن غصه های مردم و عزاداری برای زندگیشان تازه متوجه شدم که برای خودم چه اتفاقی افتاده است و علیه خودم چه خبرهاست!

گزینه بعدی مادرزن زانیاراست که پایش شکسته و کرمان دعوتمان کرده!

 این را می پذیریم و می رویم!

 سه روز در کرمان خانه خالی افتاده ای که به زن زانیار ارث رسیده ساکنیم و منم و دوقلوهای زانیار و سه تا خواهرزاده های پروانه که تماشای بازی کردنها و سر و سامان دادن به قهر و دعواهاشان تمام بعد از ظهرهای کوتاهم را می گیرد! و هر از گاهی هم که یاد هژار می افتم پیش خودم خوشحالم که نه من سراغی از او می گیرم نه او سراغی از من! یادم نمی رود با چه لبخند کجی قبول می کرد صیغه بخواند و چقدر من را درسته قورت می داد بدون این که بگوید می گیرمت!

حتی کریسمس بیست بیست را به هم تبریک نمی گوئیم!

نمی گوئیم؟ خب خیلی زشت است خدائیش در این صورت فرق من با یک خانم خیابانی چیست؟

چاره ای نیست برای دفاع از این عقیده که "به هر حال موقتا من و هژار فامیل هم بوده ایم در روزهای آخر سال نیویورک" زنگی به او می زنم و تمام مدتی که طول می کشد تا گوشی را بردارد به این فکر می کنم که زن و شوهری موقتی از عقاید شیعه هاست و ما قبولش نداریم و ابدا اهمیتی ندارد چون من یکی قبولش کرده ام با جان و دل ....

سلام هژار چطوری خوبی؟

سلام...چکی چونی؟ خو وستی؟ راستی می خواستیم خدمت برسیم با خانواده برای امر خیر!

قدمتان سر چشم بفرمائید...چه کلکی توی کارتان هست؟

همین طوری برای این که عشقمان کشیده می خواستیم بیاییم!

بفرمائید فقط اگر زحمتی نیست با زندایی بیایید که ما کرمان هستیم و خانه پروانه جان و زندایی خوب اینجا ها را راه می برند!

زکی ...پس با کی می خواستم بیاییم. دسته گل چطوری بیاریم برات؟

هژار سرکارم نذار! من زنگ زدم ! تو خواستگار از آّب در آمدی؟

حالا بیام یه چایی دور هم بخوریم.

که چی مثلا اینا دلشون برای من تنگ نشه فکر کنن شوهر دارم!

داری مگه نداری؟

گیر ندن بگیر و ببند و محضر و ...

گیر بدن چی می شه ؟

یعنی راستی راستی اینقدر از هفت دولت آزادی؟

از اینم بیشتر! مثلا دخترای نیویورک شناسنامه مو چک می کنن یا تو قراره نفقه ازم بخوای؟ 

مردم اصولا این قدر با خانومشون راحت حرف نمیزنن! اما چون از بچگی دوستت داشته ام شاکی نمیشم!بیا ببینم چند چند میشیم!

و می آیند و می نشینیم و غیر از چایی ناهار هم با هم می خوریم و وقتی می روند دوری توی شهر بزنند و برگردند( شب می خواهند بماند!) مامان با ذوق و خیره و شیطان توی چشمهایم زل می زند و مبارک ه ای می گوید که انگار همه آرزوهای جهان برآورده شده!

من هم چه کنم شادم به شادی اینها

حالا باید جواب پس بدهم که چی شد و چطور شد و کی سر حرف را باز کرد و مسلما نمی گویم که از همان تین ایجری توی نخ این هژار بوده ام. یا آنطورهایی که در خیال اینهاست ازدواج ایرانی قرار نیست بکنیم. سر و ته حرف را نه من که یکی جای من هم می آورد: حالا بذارین ببینیم چطور میشه!

این زانیار است که انگار  توی تیم ما نیست!

تا ساعت هشت شب که هژار اینها برگردند کسی ابدا حرفی از مرتضی به میان نمی آورد.  چقدر مردم اینجا ماخوذ به حیا شده اند! من دم دستم می آمد با خود مرتضی درباره هژار حرف می زدم! بعد از شام هم هژار به بهانه این که خسته است و می خواهد بخوابد جلوی جمع گفت: رجیار اتاقت کجاست من برم دراز بکشم که فردا باید رانندگی کنم! و من پس از مبالغی سرخ شدن و گفتن این که اینجا اتاق زیاد هست جایش را توی اتاق خودم انداختم و وقتی گفت دیر نکنی به روی خودم نیاوردم! اما هژار را پیش من نخواباندند و بدبخت به نتیجه ای که به بهانه خواستگاری می خواست به آن برسد نرسید!

فقط لپش را کشیدم  و گفتم: اونی که بهت گفته یه زن کردی بسون ..اینجاهاش رو نگفته بهت نه؟

صبح جمعه خروسخوان با صدای گریه بی امان پروانه و بابا بیدار می شوم. وحشت زده از خواب پریدم! خواب قبر و مرگ و جنایت داشتم می دیدم.

بابا بلند بلند گریه می کرد به پهنای صورت اشک می ریخت و می گفت: نه دروغه شایعه است مگه سلیمانی کشته میشه؟

قصه چیه؟

دیشب توی فرودگاه بغداد، بالگردهای ارتش آمریکا ماشین  سلیمانی  و ماشین قائم مقام حشد الشعبی رو با موشک نقطه زن آتیش زدند .....

این را زانیار  با اشاره به گوشیش می گوید . چشمهای او هم قرمز است!

 نه بابا! چه باحال! خیلی قشنگه که! اگه وسط میدون یه تیر قناصه می خورد توی پیشونیش این همه قشنگ نمیشد!

ایول! عجیب از این مرد می ترسیدند!

هژار است که با چهره ای خوشحال و شاد و خندان وارد  شده!

باید تائید کنم حرف شوهرم را....عجیب می ترسیدند ازش! اصلا اولین بار چهره اش رو چند سال پیش توی کاریکاتور  روی جلد  نشریه ویک دیدم: strang bedfellow  سلیمانی و عمو سام!

چطور شد که اونی که به کلینتون می گفت شما داعش رو ساختید خودش قاتل داعش رو کشت؟ این را پروانه به هژار می گوید!

سوتی دادند

اما الان همه شون عروسی گرفته اند! بس که از این مرد می ترسیدند!

سازمان ادارای پنتاگون از ۷ لایه حفاظتی تشکیل شده که از این میان ۴ لایه به طور خاص مربوط به کنترل ارتباطات با شخص وزیر دفاع یا رییس پنتاگون می‌باشد. کمی بعد از نامه اوباما نامه ای از تمام این لایه های امنیتی، اطلاعاتی و حفاظتی عبور کرده و مستقیم، روی میز کار وزیر دفاع یعنی لئون پانتا قرار می‌گیرد. ظاهر ساده نامه که هیچ آرمی از سازمان های مرتبط با پنتاگون در آن به چشم نمی‌خورد توجه وزیر را جلب کرده و وی آن را از روی میز برمی‌دارد… با باز کردن نامه و خواندن آن عرق سردی بر چهره پانتا می‌نشیند؛ یک نامه با سربرگ رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران... نامه حاوی عبارتی بود که قطعا برای رییس پنتاگون با آن عظمت حفاظتی باورکردنی نبود: "اگر لازم باشد از این هم نزدیک تر خواهیم شد... امضا: قاسم سلیمانی فرمانده سپاه قدس جمهوری اسلامی ایران"

برای این که هژار چیزی بیشتری نگوید می آیم وسط..

ای ول بابا حقش بود! دمش گرم! خوب  شد کار داعش رو تموم کرد بعد زدنش!

..مردم خیلی دوستش دارند! این را پروانه با صورت سرخی که تا بحال ندیده بودم می گوید!

زانیار هم چشمهایش قرمز است! زده اند توی برجکمان! اینها حالا با ما کار دارند!

بابا بد جوری گریه زاری می کند!  تنها یاور همه مظلومهای جهان رو زدند!

باید بابا را آرام گنم...بابا مگه کس وکارت طوری شده آروم باش!

 کس و کارم؟ توی سیل نصف روز باهاش زندگی کردم اینقدر که این مرد باصفا  و بی ریاست

به سکوت کشانده می شویم من و هژار!

بعد هژار عکس توئیت جدید ترامپ را می آورد جلو:

بله شما درست حدس زده اید راه حل من برای سال جدید جنگ جهانی سوم است!

  و چشمهای گرد من را که می بیند می زند زیر خنده! فیک ه رجیار!

بابا بلندتر گریه می کند دور اتاق دور می زند و راه می رود....هژار احساس می کند به عنوان یک ایرانی ساکن آمریکا باید از در اتاق برود بیرون ....اوضاع فرق کرده است.

من هم همراهیش می کنم البته با فاصله چند دقیقه

با این بهانه که نمی توانم گریه کردن بلند بلند بابا را تحمل کنم. مامان را توی حیاط می بینم. به پهنای صورت اشک می ریزد. من را که می بیند چانه اش می لرزد و می گوید :

دیگه نمیذارم برگردی آمریکا....و می رود سمت اتاق

ساعت نه صبح است  و از دور و نزدیک صدای قرآن می آید.

شهر شلوغ شده. مردم راه افتاده اند توی جویهای خیابانها .....عاقله مردی سن بابا همراهمان می شود! یعنی او هم بند نشده توی خانه!

توی سرش می زند و می گوید: مردم کجا برن دیگه!

کم کم عکسها را که میبنم ..یا شاید اتفاق دیگری که برایم می افتد می بینم نمی توانم این مرد را دوست نداشته باشم و نسبت به مرگش بی تفاوت باشم! چشمهای من هم در دیدن تصاویر قرمز می شوند!

هژار می زند توی سرش! بدبخت شدیم رجیار ...قاسم سلیمانی کرمانیه

نه! با تمام تعجبم نگاهش می کنم!

یکجا بنر زده اند: کوهها و بیابانها با او بیشتر آشنا بودند تا کاخها و خیابانها!

و زیرش عکس بچه های پاپتی سربرهنه جنگ زده سوری در کنار دست نوازش سلیمانی!

هژار از بنر عکس می گیرد:

ببین ترامپ میگه برای پایان دادن به یک جنگ اونو کشته و خیلی وقت پیش باید اونو می کشت!

موافقم منظور ترامپ اینه که قبل از این که خون بی گناهان داعشی رو بریزه باید می کشتنش!

اینجا نوشته مسئول جان ملیونها نفر در اقصی نقاط جهان قاسم سلیمانی بوده!

قیافه فیلسوفانه ای به خودم می گیرم  و می گویم:

 خب اینا منظورشون اینه که خاورمیانه جون بخواب رو تخت حامله ات کنم خاورمیانه جدید آمریکایی بزایی دیگه روی جنگ رو هم نبینی! ولی امثال قاسم سلیمانی که میان توی تخت همه چی رو خراب می کنن! خب اونا مسئولن دیگه!

البته که ملتها هم اگه ببینن کسی داره کمک می کنه جلوی خوابو خیالهای غرب بایستند ، کمک می کنند!

و یه عده هم بی خیالن لابد!

خب آره! یه عده هم  یه جورایی موی دماغ شدن ما رو بر نمی تابن!راضین به رضای کدخدا!

بله! و الان می خوام از اینجا برم. زود خودتو برسون تهران!ببینم اولین بلیطی که بتونم برای استانبولی آنکارایی جایی بگیرم...

نمی دونم! یه هفته اس از مرتضی خبر ندارم.

خب باشه ..اگرم می خوای با مرتضی برگردی که.....

نه هژار من اینو نگفتم!

هژار نگاهی به پشت سرم می اندازد و سری برای کسی پشت سرم تکان می دهد....به هر حال توی این اوضاع عزای عمومی و با این وضعی که مردم دارن....عروسی ما اینجا سر نمی گیره!

دماغش را می گیرم فشار می دهم و می گویم: نتیجه می گیریم که نخود نخود هر که رود خانه خود !

که هژار دست پاچه رو می کند به کسی که نزدیکتر شده الان ...حاج آقا من دیگه رفع زحمت می کنم. تسلیت می گم. واقعا مرد بزرگی بود...ایشالا از ترامپ انتقام میگیریم.

ای وای باباست که آمده بیرون...با گریه چیزی می گوید که متوجه نمی شوم...و دوباره هق هق سر می دهد...و راهش را می گیرد می رود.

اشکم راه خودش را می گیرد و از زیر چانه ام در می رود.عین خیالم هم نیست که هژار چی فکر می کند. ولی خودمانیم چطوری برگردم آمریکا؟ ! این را زیر لب می گویم.

هژار خیلی سریع می گوید ok

 و دور می شود!

حالا می توانم بروم سراغ دلم و ببینم دقیقا چه اتفاقی برایم افتاده..که سر از صفحه مرتضی در می آورم!

استتوس مرتضی هم  طرحی از لبخند سلیمانی است

به یادداشتهای مرتضی سر می زنم:

نوشته است:

گرفتم ای بیابانگرد مرد تر از مرد....گرفتم نهضت آنی است که تو زیسته ای نه اینی که من به راه انداخته ام...نهضت جوری است که تو بوده ای

چه تشریفات باشکوهی...مخصوص خودت بود ....این طور که نامردی و از دور زدند  از جبروت تو بود...این طور که با  هیمنه و بالگرد مارک دار ارتششان زدند، از لذت و افتخار با تو بودن بود! آنها می بایست افتخار زدن مردترین مرد زمین را برای خودشان نگه دارند....

گرفتم....شعله ای که از ماشین تو زبانه کشید توی سینه ها درگرفت!

هیچ رسانه ای در هیچ کجای جهان یارای رساندن این شعله ها را نداشت جز پیکر آتش شده ی خودت. ای مرد!

اشکهایم که خوب سرازیر می شوند و پرسه های بی هدفی که توی هوای شلوغ شده ی شهر می زنم، پیرزنهایی که توی سرشان می زنند. مردمی که گوشه ای برای خودشان نشسته اند هق هق می کنند!

مردمی که بعد از گرد شدن دور هم موج برمیدارند و نوحه می خوانند و توی سرشان می زنند!

توی هیچ نگاهی نمی توانم چشم نگه دارم...اتفاقی برای من افتاده است.

دیگر نمی خواهم به حرفهایی که می زدند گوش کنم ...فکر می کنم همین که برای آمریکا صرف می کرده خودش و بدون اجیر کردن یک موتورسوار در پس کوچه ای ، آن هم توی کشوری مثل عراق، با بالگرد رسمی ارتشش و با موشک نقطه زن بزند کافی است برای این که ثابت کند زندگی این مرد تماما ضرر برای اهداف آمریکا بوده.

پس زندگیش چیز با ارزشی بوده و ان قلتهایی که می آورند راه به جایی نمی برد...همین هژار نیست که می گوید حق باکسی است که موفق است ؟ حالا که معلوم شد سلیمانی موفق بوده  و این طوری زدنش موفق بودن  او را مسلم تر کرده! پس به اندازه یک دنیا حق دارد!

 

حتما آمریکا پیش خودش حساب کرده عکس العملی از دولت و ملت ضعیف شده و تحریم کشیده ایران بر نخواهد آمد!

و مردم این پیام را از آمریکا خوب گرفته اند که هر کسی به خودش می گوید حالا باید چی کار کنم؟

فکر کنم مردم دارند جایی می روند که ربطی به سلیمانی دارد!

توی یکی از خیابانها که عکسی از سلیمانی زده اند و شمعی و سربازهایی خبردار ایستاده اند...آهان دژبانی نیروی زمینی است ...پیرزنی می آید و مویه کنان با حلقوم پر از گره چنان در برابرش لابه می کند که یکی دو نفر گوشی به دست مشغول اشک ریختن و فیلم گرفتن از این صحنه می شوند.....خب اینجا کرمان است ...

تا ظهر که سر گردانی می کنم در راه برگشت خانه را گم می کنم اما به جای زنگ زدن به پروانه یا زانیار ذهنم جاهای دیگری است!

احساس می کنم آرت کوین باید برای عرضه چیزی داشته باشد!

سری می زنم به آرت کوین:

خرید نمادین آهن پاره های بجا مانده از ترور سردار جهت احداث یتیم خانه ای به نام سردار سلیمانی در حومه بغداد!

ای بابا این وسط مرتضی؟ این کلاهبرداریه؟

نه بابا شاخص آرت کوین رو ببین کجاها رفته؟

خب چرا که نه! اکثرا مایه دارهای عراقی می خرند ...شاید هم خود این حرام لقمه های آمریکائی بخرند...هر کس بهر امیدی

نمی دانم این کار ضایع نباشد ؟ چرا به ذهن کس دیگری نرسیده است؟

خجالت می کشم بابت این کار خجالت عمیق! این چه کارهایی است؟
......

دنیا روی دور تند می افتد و قضا وقدر هر چقدر خجالت که بخواهی برای خورد و خوراک شب و روزت فراهم می کند.

به خاطر این که مرتضی یک هفته برگشتنمان را عقب می اندازد، و به خاطر آنفولانزا می افتم گوشه ای ..اما مدیریت رسانه ای مرتضی ول کنم نیست!

یکی تشییع جنازه است که جهان را ترکانده و تقریبا روزی دویست بار از ملیتهای مختلف دارند از سر شگفتی و تحسین می پرسند چطور است که این همه آدم جمع شده ..چه خبر هست حالا؟ چه شکوهی چه شکوهی

و دارم طوری گرم می شوم..از آن گرم شدنهایی که گفتن ندارد که خیال می کنم آمریکا که عددی نیست ما خودمان یک جهانیم! به آینده آتر کوین هم حتی کلی دلم قرصتر می شود . فکر می کنم با او بتوان دنیا را گرفت! چرا که نه

نه نه اثرات مریضی است ! تب و لرز ناشی از سرماخوردگی است ...

حال که خوب نیست اما چشم می خوریم..روز تشییع سردار توی کرمان پروانه هم تا دم مرگ میرود! الان افتاده گوشه خانه و مامان مانده و دوقلوها و آه و حسرت و درد

غیر از این که زده اند هواپیمایی را که اولش قرار بود ما با آن پرواز کنیم را عوضی جای هواپیمای متخاصم زده اند!

تب بود و تب بود شوری که افتخارات را ایجاد می کرد...افتخار جنگیدن با سامانه پاتریوت...افتخار خسارت زدن برای اولین بار به طور رسمی به پایگاههای نظامی آمریکا بعد از جنگ جهانی

افتخار تشییع بیست ملیونی

و حالا لرز است 

خجالت له شدگی آن هم دویست و وسیصد نفری زیر دست وپا

خجالت ساخت و پاخت نیم بند و زدن پایگاه خالی عوض انتقام

خجالت این که سامانه پاتریویت قابل ندانست جلوی موشکهای ما را بگیرد!

خجالت زدن هواپیمای مسافری با موشک ! این را دیگر آدم کجای دلش بگذارد...آبروریزی تمام عیار درست در ساعتی که می خواستیم برای خودمان جشن پیروزی بگیریم!

همه اینهاست که وادارم می کند مثل گرد عقب مرتضی بدوم و سعی کنم هرگز منزل  و ماوایی نداشته باشم! برای اینکه همیشه کسانی که نظم مستقری دارند و نظامی که می خواهند ازش دفاع کنند دسته گل هایی به آب می دهند که هیچ جوره نمی شود جمع و جورش کرد!

..........

بیست و نهم دی شده است و هنوز نرفته ایم آمریکا...حال مرتضی هیچ خوب نیست. مرتب سرفه می زند و با هم زیر برف داریم راه می رویم. برف در پارک لاله. قرار است برای من تعریف کند که برنامه اش چیست و من دلم می خواهد از برنامه خودم بگویم. الهه مانده است آمریکا و مرتضی دنبال راهی است که راهیش کند ایران اما الهه هر بار بهانه ای آورده و از حرف زدن درباره خیلی چیزها طفره رفته است. شاید به عنوان مدیر امور رسانه ای مرتضی عاقبت کارم کشیده است به نجات دادن زندگی مرتضی و الهه

نمی شود نشست زیر برف ..باید مرتضی را به جایی زیر سقف هدایت کنم 

آقا مرتضی بریم زیر یه سقف!

انگار چی گفته ام که این طوری نگاهم می کند! بیش از اینها ازش انتظار داشتم!

خودمان را رسانده ایم به مترو! سقفی از ایستگاه مترو بهتر نشده پیدا کنیم. نمی دانم با این همه محبوبیت و شهرت قرار است از من و او چند تا عکس بگیرند....آه می کشد و می گوید: دیگه فکر نکنم کسی به این چیزها فکر بکنه ....

یعنی فکرم را می خواند!

الان همه جا همه کس درباره هواپیما درباره تشییع تکه پاره های به جا مانده حرف می زنند!

به هر حال محبوبیت شما سر جاشه!

جاش کجاست؟

شما نمی دونین؟

ما باید ادامه بدیم و هیچ برنگردیم پشت سرمون رو نگاه کنیم...نگاهمون به پشت سر بیافته سرعتمون از جلو طوری کم میشه که ممکنه سقوط کنیم!

چشم دوخته ام به گودی ریلهای قطار و ترس توی سلولهای تنم دارد فرو می رود.

اگه الهه نخواد بیاد....

ممکنه مگه؟ 

بله ممکنه....مدام همین جمله رو تکرار می کنه که من نمیام ایران. من کارم ایران تمام شده....من اینجا خیلی کار دارم

خب اونوقت شما باید برین

باید برم؟ چرا؟

چرا؟ حداقلش برای اون بچه!

بچه.....الهه بچه رو نتونست نگه بداره! یا نخواست نمی دونم!

چی؟ و صدایم خیلی بلند تر از حد لازم شده است...یعنی چی نخواست؟

کلارا میگه این قرصها رو توی زباله های آشپزخونه مون توی نیویورک پیدا کرده! کلارا از خیلی وقت پیش داره درباره الهه یه چیزایی میگه! و من زیر بار نمیرم

کلارا خب     خودش قبلا ....

هیچ خبر خوبی نیست. خجالت روی خجالت داریم متحمل میشیم

برای چی؟ آخه

یک جزوه ده صفحه ای کاغذ از داخل پوشه ای بیرون می آید و تا مقابل بینی من صعود می کند و بعد می نشیند توی دستانم

نه جزوه نیست یک نشریه است: منشور اخلاقی من!

نشریه ای است که صفحه اولش چهره بسیاری بازیگران زن هالیوودی و خیلی زنهایی که باید زیر عکسشان اسم و عنوانشان را بخوانی تا بفهمی آدمهای نخبه ای به حساب می آیند و چند تایی هم اسم ایرانی هست که یکیشان چند وقت پیش رسانه ای شد....دختری از خانواده و جایگاهی مذهبی که راه افتاده بود آمده بود ینگه دنیا خوانندگی کند ...و کمی آن طرف تر در جایی کاملا ساکت و آرام در میان این همه تصویر و اسم ، الهه سحرگاهی با ژستی معصومانه و با چشمهای آهویی تو را نگاه می کند!

این منشور رو روزی که تصمیم به ازدواج گرفتیم دست من داد تا بخونمش....

خوندینش؟

چی بگم؟

نخوندینش؟؟؟

فکر می کردم نخونده می دونم توش چه خبره زیر اسمهای مقاله ها نوشته های پررنگ و منتخبشون رو می خوندم...الهه هم چیزهایی نوشته بود که از همه نوشته های توی نشریه عفیفانه تر بود. در اعتراض به تجاوز!

با هیجان نشریه را ورق می زنم تا برسم به مقاله الهه.....

می نشینم و تند تند طوری که نمی فهمم چقدر از نوشته را فهمیده ام متن انگلیسی نوشته الهه را می خوانم..الهه انگار معتقد است تجاوز بد است وباید جلویش را گرفت با قانون و خیلی چیزها..ولی تعریفش از تجاوز به هیچ چیز خاصی منتهی نمی شود و درگذشتن از پایبندی های سنتی مطلقا تجاوزکاری یا خیانت و بی وفایی نامیده نمی شود! مادامی که طرفین راضی باشند! این جمله ای است که تنها یکبارتوی متن آمده و با جوهر قرمز زیرش را پررنگ کرده اند!

اگر در این زمینه از الهه لغزشی دیده نباید آن را با کسی در میان بگذارد...نباید این حرفها را به من بگوید!

اشتباه نکن الهه وفاداره ...ولی روراست نیست....ایران بیا هم نیست...بچه رو هم ....

خب تو برو...این را مثل یک توقع می گویم: توقع قاطع نوع زن از نوع مرد!

بهش گفته ام میام....یعنی قرار بود برم بلیطم رو هم دیده خبر ندادم که نیومدم...و خبر نگرفته که کجام

یعنی چندوقته بهش زنگ نزدی؟

چهل و هشت ساعت

و اون فکر می کنه الان کجایی؟

نیویورک!

خودش کجاست؟

تگزاس!

خب منظور؟

بهش زنگ نمی زنم اما منتظرم زنگ بزنه....حتی مثل آدمهای قهر کرده هم رفتار نمی کنه ...کلا بی خیاله! اخبمرتضی رو دنبال می کنم مدام جلسه و نشست و کنفرانس.....من کلا توی زندگیش چیزی به حساب نمیام...برای چی برم؟ 

یعنی قضاوت کردی و حکم دادی؟

تکلیفم به زودی معلوم میشه...اما خواستم همه چیز رو به یه دوست گفته باشم. من دیگه میرم!

برنامه مال و جان  به کجا میرسه؟

به جاهای خوب ! خبرت می کنم!

و این آخرین دیدار ما چهل روز بعد تجدید شد! وقتی که ماجراهای زیادی ورق خورده بود...مخصوصا ماجرای مال و جان !

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • مجتبی

مرتضی دیگر نمی داند کی می تواند برای غذا خوردن ما چیزی فراهم کند و گرسنگی عاشقی را از یاد آدم نمی برد. الهه برای کنفرانس رفته جنوب و کلارا سرگرم کاشتن است. در عرض یک هفته تراس را  راستی نگفته بودم؟ خانه نیویورک را فقط سه هفته داشتیم . خوبی اسباب کشی آمریکایی این است که جز لباسها و کاغذها و لپ تاپت چیزی را جابجا نمی کنی. البته اگر کدبانوی وسواسی ایرانی باشی حاضری سالی یکبار گاز و یخچال و فرش و کمد و در و دیوار را با خودت بکنی ببری و بیاری....که خوشبختانه هیچ کداممان نیستیم

امروز خیلی خیلی خوشحالم.به خاطر این که رقمی که در آرت کوین فعال شده واقعی شده یعنی آرت کوین به یکی از ده رمز ارز برتر تبدیل شده و بیشتر از همه هم بین زنهای سرپرست خانوار که اینجا بهشان می گویند مادران مجرد مبادله می شود. کامنتها  را من می خوانم و پنجره ای که هوای خنک و سرد دسامبر را به خانه می آورد اول از همه از اتاق من عبور می کند! هوووم شاعر شده ام!

اینجا هر روز می روم روزنامه می خرم داغ داغ و توئیتر را چک می کنم چهارتا برنامه تلوزیونی در ساعتهای مختلف هست که باید تماشا کنم و همزمان توی آیفونی که آرت کوین برایم خریده حرف می زنم و می نویسم و چکیده می کنم و لیوان لیوان به خورد مرتضی می دهم. ویتامین دارد برایش هم خاطرش جمع می شود که در دنیا موجش هنوز زنده است و هم یادش می ماند که چکارهایی باید بکند و کشتی را در مقابل کدام بادهای موافق و مخالف بگیرد تا از حرکت نیافتیم.

یک اپ هم داده ایم مرتضی برایمان نوشته و گذاشته ایمش توی اپ استور! این خودش برای خودش یک پیروزی است البته! توی پیشانی این اپ مدام دارد اعدادی کم و زیاد می شود . لحظه به لحظه اوضاع آرت کوینمان را نشان می دهیم. و من تمام تلاشم را کرده ام که به کاربرهای بی اعتماد بقبولانم این واقعی است و ما داریم کار می کنیم

دیروز یک کامنت داشتیم درباره این که اگر شما واقعا واقعی باشید و در حال انجام دادن کارهایی باشید که دارید می گویید بزودی می آیند سر وقتتان 

و این را به مرتضی که نشان دادم الهه با لیوانی نسکافه نشسته بود کنمرتضی و لباسهای چرمی اش به جای خودش حرف می زد....تا این که گفت: بعد از اولین جرعه ای که سر کشید: دارن تهدیدتون می کنن!

و من توی دلم جیغ کشیدم الهه توی کلماتش من و مرتضی را کنار هم در مقابل خودش گذاشته! تهدید تون؟

چشم مرتضی درخشید و مثل کسی که درد شیرینی ر ا توی دلش مخفی کرده گفت نه تشویقمون می کنن! ولی ما که کاری نکردیم کارهایی که ما کردیم از عهده خیریه ها و ان جی او های دیگه هم بر میومد ما لاف های بزرگتر می زنیم باید برای کارهای بزرگتر خودمون رو آماده کنیم.

ذهنم رفت سمت پارلمان

انتخابات پارلمانی در ایران و چند جای دیگه جهان در جریانه و ما باید آدم داشته باشیم توی مجلس توی قانون گذاری هم توی آمریکا و هم توی ایران.

اگر به آمریکا ثابت کنیم از یه حدی بزرگتر شدیم دیگه کاری به کارمون که ندارن هیچی تازه سعی می کنن دست گل گردنمون بندازن و باهامون رفیق بشن و ازمون استفاده بکنن توی این همه پروژه ای که باز گذاشتن این ور اون ور دنیا و دلشون هم برای سرک کشیدنهاشون توی عراق و افغانستان و کجا و کجا بهانه های مختلف میخواد هر روز که نمی تونن مثل یه دزد صادق بگن برای نفت اومدیم! کما این که گفته ان و عراق رو شلوغ کرده ان. با این که کاخ سفید سعی می کنه توی شلوغی ها هم ماهی خودش رو بگیره اما کیه که ندونه مردم عصبانی با آمریکا نیستن...مقابلش هستن!

خلاصه قصه ما تازه شروع میشه از وقتی که وارد بازی بزرگان بشیم و بخوایم توی دیپلماسی با یه سر این دیو شطرنج بازی کنیم با یه سرش بجنگیم و یه سر دیگه شو بنشونیم پای تلوزیون و لقمه دهن اون یکی سر بذاریم و دندون سر دیگه رو بکشیم و ناخن شصت پای دیو رو هم بگیریم طوری که حو اسش پرت نشه...آره بچه ها هر کاری تا الان کردیم فقط مقدمه حرگت اصلیمون بوده

بعد نگاهی به من انداخت و گفت تو قبلا یه فرصتهایی رو اینجا از دست دادی ..بعدشم به خاطر من فرصتت رو توی آبادی خودمون از دست دادی

شونه م رو بالا انداختم الکی مثلا عین خیالم نیست

ولی من نمی تونم بیخیال باشم. من می خوام تو ادامه بدی شاید به آرت کوین هم کمک بکنه کارت!

قائمی نیا خبر آورده که آنکارا، لندن، تهران، دمشق ، تلاویو و ریاض و حتی پاریس توی سرویسهای اطلاعاتیشون پرونده ای برای ما باز کرده اند . اونها در مورد ما خیلی پیچیده فکر می کنند. تصورشون از ما در حد تصورشون از جریانات ماسونی شده و با این حساب می شه فهمید توقع چه حرکاتی ازمون دارند...

احساس می کنم زمین زیر پام صفحه شطرنجه و خودم هم با این حرفهای مرتضی درباره تزم! از یه پیاده ساده بیشترم .دست کم یه قلعه ام اون گوشه ردیف الهه و شاه!

کلارا دستها را به هم سابید! عالی شد از این به بعد کتابهای تاریخی  و رمانهای تخیلی درباره مافیای فراماسونری باید بخونیم!

و سراپایش را غیر عمدی برانداز می کنم و توی دلم می گویم آره رمان ببر توی تراس بالای سر لوبیا و سیب زمینی ها بخون تا بفهمن که چقدر زیاد باید محصول بدن که ما گشنه نمونیم...

مرتضی لبخندی نثار کلارا می کند و در می آید که: می دونی ارض موعود کی از خیال به واقعیت پیوست؟ وقتی که دانشمندای لژ فهمیدن نوعی از گندم ناب با ژنتیک عالی توی بیابونهای فلسطین سبز میشه که می تونه کل یهودیا رو با محصولش تغذیه کنه!

این مرتضی توی ذهن همه هست!

و من فعلا باید بچسبم ببینم پایان نامه ام برای ارض موعود چه کاربردی می تونه داشته باشه! ای خدا!

 

  • مجتبی

مرتضی ! مرتضی یه رمز ارز داشت  که من بهبودش دادم چند تا ریگ که روش خون یه دانشمند ریخته بود اولین چیزی بود که توی شبکه فروختیم. شوهر خواهر شهید این ریگها رو خرید که تقدیم کنه به مادرش ...بعد چند نفر دیگه از این حرکت به وجد اومدند و خواستار یکی از این ریگها شدند...حدود دویست و پنجاه ملیون تومن این طوری ریگ فروختیم فقط!

این که کلاهبرداریه دیگه چه چیزایی فروختید؟

یه راسته داریم تابلوی نقاشی بچه های یمنی رو می خره

یه راسته زندانیان سیاسی زن رو می نوازه

یه راسته عتیقه جات خانگی

خب شما رو که راحت میشه گرفت!

نه کار خلاف نمی کنیم . عتیقه خانگی ،  همون کوزه گلدونهایی که میراث خانوادگین بعضیاشون!

منم نفهمیدم چطوری میخوای موفق بشی؟ با حس مالکیت آدمها بازی داری می کنی؟

نه این مرتضی داره با مرام و احساس مردم کار می کنه! خدا رو چه دیدی شاید یه شبکه از بامرامها تشکیل داد برای امام زمان هم بهتر میشه!

این را قائمی نیا می گوید. هر وقت حرف امام زمان را می زنند، تیره پشتم یخ می کند! با ما چکار خواهند کرد؟ با دختری از سنندج!

اما همین قائمی نیا مشتش را می کوبد روی میز...پیش نمی بری مرتضی دیوونگی نکن!

مردم به معنویت رو میارن ...دسته دسته این چیزیه که شبکه داره نشون میده فقط مشکل اعتماد دارن....و فعلن توی رقمهای سبک به ما اعتماد کرده ان . مرتضی فعالانه بیست و چهار ساعته داره اخبار ما رو بازگو می کنه و این که تو می گی سرمایه دارها و هلدینگ ها دنبال ما هستند بهترین روش برای جذب اعتمادهای بزرگتر مردمه!

....دلم نمی خواهد درباره بهترین روش برای جذب اعتماد مردم چیزی بشنوم دارد حالم بد می شود فکر کنم سردیم کرده... اصلا درباره مردم هم اگر یک کلمه دیگر بشنوم روی همین میز بالا می آورم. می دوم سمت دستشویی ها  و بعد از آنکه شکمم کار کرد و از بوی آن حالم هم بهم خورد سبک و سر دماغ می ایستم جلوی آینه! من اینجا هستم برای این که بدهم و بگیرم...دادنی من مقداری اندیشه که اگر پایان نامه ام را بگذارم توی فریزر ، همین اندیشه هم یخ می زند. بگذریم از این که چیزی که دارم می گیرم هم تنها اسباب هیجان بوده و حسرت

 این صورت برافروخته از توی آینه دارد به من می گوید: نه نمی شود ادامه بدهی به همین چرندیات فوری رو کن چی تو را با این جمع نگه داشته است

من اینجا هستم برای خاطر حقیقت! این حقیقت دارد که ظلمی در جریان هست که خاموش مانده..من اینجا هستم برای این که دست این ظلم را رو کنم!

 بابا زن حسابی بیا برو پایان نامه ات رو کار کن دفاع کن ...بعدش برو هیات علمی سنندج بشو ...بابات اینها رو هم داشته باش! فردا مثل بابای هژار سرطان بگیره چی؟ 

یک مشت آب توی آینه می پاشم....صورت برافروخته هنوز حرف دارد! بیا نگاهشان کن توی چشمهایشان چیزی هست اصلا؟

از همین فاصله سرکی می کشم سمت میزمان ...خطوط صورت جدی است. مرتضی صورت گرد ش را روی دستها گذاشته....ریشهای بورش مردترش کرده اند این چند روزه! طوری دارد فکر می کند که انگار گره از کار  کل جهان می باید باز کند! صورتم از توی آینه نگاهم می کند...با اینها برو اما وای بحالت اگر با اینها رفتن تو را خانه خراب کند!

وقتی برمیگردم سر میزمان می بینم که  پسرها کم کم دارد چرتشان می گیرد. قائمی نیا رو می کند به مرتضی که یالا از این هتلهایی که با آرت کوین کار می کنند رو کن! و مرتضی راه می افتد به سمت بیرون رستوران . دنبالش می رویم، باز سوار سمندیم و باز ما را  از بسفر رد می کند..اعتباریات مرتضی اینقدر برد نداشت که حتی طرف اروپائی استانبول جایی برایمان پیدا کند!

مرتضی به حرف در می آید که ماشین را می دهم به دایی ام که قرار است بپیوندد به شبکه و تا ده سال دیگر هر کس را شبکه بگوید غذا بدهد! بعد بر میگردیم همین دست ....

و به خواب فرو می روم. چشم که باز می کنم اول لوله سرم را می بینم بعد چشمهای گرم قائمی نیا را...دختر چطوری پس؟ ذهنم موج برمیدارد خیلی خوبم خیلی....درست نمی دانم الان کجائیم

بقیه کجان؟ تصادف کردیم؟

نه خیلی آزمایش ازت گرفته ان 

چقدر وقته اینجائیم؟

دو ساعت شده! و همه رو بیهوش بودی

یک دکتر کراواتی می آید بالای سرم و به ترکی چیزی با پرستارها رد وبدل می کند(یعنی به دک و پوزش می آید دکتر باشد و آن یکی ها پرستار)

ولی به من که می رسد با لهجه اصفهانی سراغ می گیرد که سابقه بیماری خاصی ندارین توی فامیل و ...

حساسیت دارویی ؟

سابقه تشنج و حملات عصبی؟

قائمی نیا برگه ای به دکتر می دهد: جواب آزمایشش را داده اند....تعجب می کنم ما وقتی می رویم بیمارستان جواب آزمایشمان جزء مایملک بیمارستان است کسی دست خودمان نمی دهد...

دکتر جواب را می گیرد و بی پرسش دور می شود.قائمی نیا از جواب آزمایشم عکس گرفته نشانم می دهد...و بعد برای پسرعمویش که پزشک است می فرستد

سراغ مرتضی اینها را ازش می گیرم ...با این که رویم نمی شود و دفعه چندم است که دارد بی جواب می گذاردم!

مرتضی محض احتیاط رفته بیمارستان دیگه! می گفت همه یه جا نباشیم بهتره...مرتضی هم جواب آزمایشش شبیه مال تو بود. الهه و کلارا خوبن!

ترکیبات سیانید توی خون شما پیدا شده! توی حبس حالتون خوب بود؟

من فکر می کنم گوشیم مشکل داره اگه مرتضی بهتر از منه مال اینه که فقط یه بار بازش کرد اما من مدام دستمه گوشی!

قائمی نیا گوشی ام را با دستمال کاغذی می گیرد و می برد سمت دکتر  و او هم سر تکان می دهد!

اگر اینجا دسیسه ای کشف بشود، ترکها دوست ما هستند یا دشمن! خدا کند این دکتر اصفهانی تو زرد از آب در نیاید!

باز هم خواب من را می خورد!

آهسته دارند با هم صحبت می کنند .مغزم بیدار شده اما پلکها هنوز خوابند! مرتضی با لحن ملایم و آرامی به قائمی می گوید: یعنی این قدر دشمن  چیپ شده که رسیده اند به حذف فیزیکی

چیپ و میپ و این حرفها را ولش کن. من این دختر را بر میدارم می برم تحویل مادرش می دم. شما ترور شدید می فهمی

پلکهایم با این کلمه از جا می جهند. باید در جلسه ای که تصمیم برای من گرفته می شود حضور داشته باشم.

می نشینم سر جایم

من نمی دونستم اینقدر جدی شده ماجرا...حالا که به جای خوبش رسیدیم بذارم برم؟

دختر جان امروز تو  جون در بردی فردا معلوم نیست ها!

چرا من؟ مهم نبودم که؟ و این را با عشوه می گویم ...

 مرتضی نمی تواند مخالفت کند. خودش این نقش درجه دو را به من داده  پس از همه بیشتر قبول دارد که من مهم نبودم!

بعید نیست از تو شروع کرده باشند تا یواش یواش سراغ بقیه هم بروند! قائمی نیا که این را می گوید ذهنم سرزنشم می کند:

که میخواهید بروید هتلهای طرف آرت کوین! چه راحت پیدا می شوید

گوشی را محو کنید اولا بعدش هم تصمیم با خود دختر خانمه!

بدم نمی آید که درباره لفظ دختر خانم چیزهایی بگویم اما نمی گویم! نظر من مثبته! محاله از این جمع به اراده خودم جدا بشم! و این را واقعا با تائید قلب و خونم می گویم.........

.....

یک هفته ای می شود که از ماجراهای ترکیه فارغ شده ایم و بر فراز اقیانوسها راه پیموده ایم و در لند آو آپورچونیتیز آشیانه کرده ایم که برای مال و جان  کارهایی بکنیم و از دست دشمنانمان که همانا استکبار جهانی و نظام سرمایه داری است فراری کرده باشیم!این از طنز مطلب اما درباره جاهای جدیش باید بگویم که من مدیر رسانه ای مرتضی هستم و نمی دانم چطور الهه راضی شده به این امر!

ما به نیویورک نرسیدیم الا این که دشمنان خونی خودمان را شناختیم. اما ایران اوضاعش خراب می شود. بنزین سه برابر قیمت می شود و مردم بیرون می ریزند و همه جا تصاویری که نمی خواهی باور کنی مال الان و ایران است! کشته ها درست می شوند اوضاع پلیسی و بگیر و ببند و سرگرمی رسانه ها ... می گویند سنندج چندان خبری نیست! مرتضی می خندد و می گوید دیدند مال و جان  دارد کارش بالا می گیرد نهضت بنزین راه انداختند! کلارا سبک سرانه مشت بلند می کند که اینها همه اش می گذرد نترسید ما همه جای دنیا شناخته شده هستیم!

و من رژ لبم را که اعتماد به نفس خوبی ازش می گیرم تجدید می کنم و مثل آنروز که از پله های فورد بالا می رفتم راهی ژرمینال می شوم. اینبار نماینده نهضتی هستم که  اولین خواسته اش مطرح شدن است! باید با مرتضی می آمدیم و برنامه هایمان را به دو سه برابر می رساندیم!

نه فقط دریم ودرام را!

آرت کوین جایی که به سنترال پارک ویو دارد برایمان مهیا کرده و از شیر بز کوههای آلپ تا کماج همدان همه چیز برای صبحانه داشتیم! آرت کوین یک خانم پنجاه ساله افغانی هم بهمان داده که برایمان مادری می کند و از کارهای خانه معافمان می کند وقتهایی که او نیست من به صورتی طبیعی عهده دار بعضی کارها می شوم! مثلا به پسرها می گویم که برای ناهار چیزهایی بخرند و برای این کار سخت ترین قسمت ماجرا این است که وانمود کنم الهه دارد خانه را راه می برد.

پنج اتاق داریم اتاق الهه و مرتضی بالاست!

 بالاخره توی آمریکا مساوی شدیم با این مرد و الان است که دارم متوجه می شوم این پسر سوسول تهرانی از نظر سلسله مراتب طبقاتی چقدر با ما فرق دارد! این همه که وقت صرف مو و لباس می کند پای آینه

خوشبختانه آینه یکی داریم و این تفریح مال من است که از توی اتاقم پای آینه معطل شدن مردم را بپایم!

اینجاست که هر از گاهی وقتی محمد زنگ می زند( توی آمریکا زبانم نمی چرخد بگویم قائمی نیا....) چقدر برای محبت برادرانه اش دلم تنگ می شود. امروز از آن روزهاست که باید زنگی بهش بزنم....و درباره شلوغی های ایران ازش سوالاتی بپرسم!

سرگرم این هستم که مدام بعضی قرارهای مرتضی را عقب بیاندازم. بعضی تماسهای توئیتری اش را نادیده بگیرم. بعضی کامنتهای اینستا و فیس بوکش را جواب بدهم و یک چشمم مدام به بیننده های دریم و درامش باشد و واکنشهایشان پیامهای صوتی شان و غیره...

برای این آمریکا هستیم که دم دست رسانه های جهان باشیم! این با تصوری که از جنگلی شدن داشتیم کمی متفاوت است! کاش حداقل هر روز توی سنترال پارک یک ان و اونی راه می انداختیم.

طوری این آشیانه غریبی را آخر دنیا فرض کرده ایم که از دست دشمنهایمان هم احساس امنیت می کنیم. مرتضی به من نمی گوید اما انگار بنا دارد سر و صداهای همه مردم جهان را با جاروبرقی بمکد توی نهضت جهانی خودش!

یا خیلی جاه طلب است یا خیلی پاک و با صفاست و بنابراین عشق افلاطونی من بیراهه نرفته است! اما وقتهایی که مثل امروز می رود با  ماسرا پشت درهای بسته جلسه می گذارد من یاد صحبتهایی می افتم که داشت برای انتخابات توی آمریکا و ایران  و چند کشور دیگر همزمان جریان سازی می کرد و کمی کله ام تیر می کشد. هنوز به صاحب لهجه صریح و صدای شهد دار و گردی نمکین صورتش ارادت دارم و حضور الهه هم تاثیری ندارد که هیچ تازه آتش  من را تیزتر می کند!

به هر حال اینجا همه چیز در تندی ای فرو رفته که آدم وادار می شود باور کند این آخر دنیاست!

هر از گاهی سری به لپ تاپ می زنم و دستمالی روی پایان نامه می کشم ...و با خودم می گویم یک قدم مانده بود تا دست کم "مریم میرزاخانی" بشوم ولی حالا چی؟ حالا باید به کمک تخیلم خودم را دستیار و ملکه و معشوقه ی یک آدم احتمالا مهم در آینده بدانم! و وای بر من اگر در مهم دانستن حال و آینده مرتضی قدمی از الهه عقب بمانم؟

.....گرفتاری یعنی این که ندانی کی کجایی و چه کار می خواهی بکنی.

  • مجتبی

گوشیم درست همین موقع زنگ می خورد!

قائمی نیا به من زنگ می زند و دوستان متوجه می شوند که من گوشیم را دارم. در حالی که نه الهه و نه مرتضی و نه کلارا گوشی ندارند!

مرتضی چشمهای عسلیش را به من می تابد ...خوشش آمده از این که گوشی من را برگردانده اند!

اما الهه نگاهش تیره می شود! و با چهره ای در هم می گوید: لابد دارن جاسوسیمون رو می کنن!

به اشاره مرتضی تماس قائمی نیا را رد می دهم ..

مرتضی گوشیم را می گیرد و باز می کند و عینکش را بیرون می آورد با دقت ذره بینی براندازش می کند! و می گوید نه خبری نیست! من ازشون خواسته بودم گوشیم رو بهم برگردونن ....آخرش به یکیشون پول دادم اما امیدی نداشتم! فکر کنم از جیب اون یارو که مامور رجیار بود زده! چون اصلا نمی خواست از راه راست گوشی رو بهم برگردونه!

باز قائمی نیا زنگ می زند و اینبار مرتضی جواب می دهد:

سلااااااام چطوری برار...برارتو خوب وقتی یاد کردی!

دل به دل راه داره مرتضی. ببین من الان فرودگاه استانبولم. می خوام ببینمتون!

واااای چرا اومدی؟ مرتضی نگاه بازخواست گری به من می اندازد...انگار تقصیر منست!

یعنی چی مرد حسابی تو حق داری بیای دختر از دانشگاه ما بلند کنی ببری ترکیه من حق ندارم بیام استامبول  تو اجلاسیه دانشگاههای خاورمیانه شرکت کنم؟

مرتضی خمی به ابرو میاندازد و به علامت استعلام از کلارا تکرار می کند: اجلاسیه دانشگاههای خاورمیانه؟

و همه مان توی خماری می مانیم تا وقتی که چشمهای قائمی نیا و هیکل حجم دارش از راه می رسد! هیچ وقت از دیدن قائمی نیا این همه خوشحال نشده بودم! کت شلوار آبی ویندوز سونی تن کرده و کلاه فرانسوی به سر گذاشته...زیاد به یک آدم دانشگاهی نمی خورد هیکل و چهره و حرکاتش! بیشتر شبیه پدرهای مهربان شده.

قائمی نیا به من و کلارا و الهه تعظیم می کند و با  مرتضی دست می دهد

سلام خوب هستید ....بیایین بریم یه جایی دور هم بشینیم. دنبالش راه می افتیم

دلم می خواهد بگویم اگر نزدیکه بریم سالن اجلاس اونجا برای دور هم بودن مناسب تره! بالاخره بخور بخورشم بهتره ....بعدشم شاید پلکیدن با دانشگاهیها...از مرتضی و قائمی نیا دور افتاده ام ....فاصله ام را که باهاشان کم می کنم می شنوم که قائمی نیا به مرتضی می گوید:

 

نمی دونم چی کار می خواهید بکنید ولی حواستون رو جمع بکنید از این ور تهران هم یکی از دوستام خبر آورده که خیلی براتون دارن ایجاد مشکل می کنند. همین الان تیم گذاشته اند برای شما. میخوان گرفتارتون کنن

کی رو ترسوندی...مثلا دارن روی دستگیریمون کار می کنند؟ نکنه این چند روزم مهمون دوستای شما بودیم؟

قائمی قهقهه می زند در جواب این سوال و می گوید عجب! هر وقت تیکه ناجوری بهش می اندازند همین را می گوید.

 سر از رستورانی در امتداد خط ساحلی بسفر در می آوریم.

وقتی دور میزی می نشینیم قائمی نیا خیلی محرمانه خم می شود و سرش را می آورد تا وسطهای میز و می گوید: ...منتظرند چند تا سوتی بدید که بشه لابلای مشکل دارهای امنیتی اطلاعاتی سرتون رو زیر آب کرد!

مرتضی مثل کسی که باکی ندارد  با دستهای کشیده تکیه می دهد به صندلی: زیر آب چیه دیگه؟ دست وردار ممد! اون مشکل دارهای امنیتی رو هم که به قید وثیقه آزاد کردین و پرشون دادین؟

چشمهای محمد از ترس و عصبانیت گرد می شود: نه جون تو این تو بمیری تو بمیریه واقعا! بعدشم  هر کی از هر جا در رفته آدمشو داشته که درش بیاره!

مرتضی طوری که دل آدم برایش می سوزد می گوید: منم که یه ستاره ام تو آسمون ندارم؟ هان؟ و لبخند کجی به همه دنیا می زند . 

مرتضی نیم ساعتی با قائمی نیا صحبت می کند در باره این که فلان و بهمان سرمایه گذاری های مهم از راههای خاصی با ما مشکل پیدا کرده اند. صرافی ها که حسابی تیر کرده  اند برای ما! اما همه جا مرتضی  دلش خوش است به آشناهایی که توی فلان کانال و بهمان خبرگزاری و بیسار جمعیت دارد .ماشالا توی نیجریه هم آشنای قوی دارد . خب این خودش خیلی چیز به حساب می آید.

الهه که بدتر از من گوش تیز کرده برای این حرفها سراغ کیف پاسپورتی اش می رود و کاغذ و دفتری بیرون می آورد

و یادداشت می کند که چه هلدینگها و سرمایه گذاری هایی تحریک شده اند علیه ما! باورم می شود!  که ما هم داریم کاری می کنیم و یاد مینا توی رمان ریشه های آسمان می افتم که وقتی اعضای جنبش دستگیر شدند توی جلسه دادگاه انگیزه اش از همراهی با نهضت را خیلی محکم و خلاصه بیان می کرد: باید بعد از این اتفاقاتی که آلمانی ها توی اتاقهای گاز و اردوگاههای کار اجباری رقم زدند، یک نفر از آلمان در این نهضت شرکت می کرد ....هر چه قسمش می دادند که لابد تو معشوقه یکی از سران نهضت بوده ای یا لااقل بهشان سرویس های خاصی می داده ای که بقیه نمی توانسته اند باز تکرار می کرد باید یک آلمانی هم اینجا می بود....و حال آنکه مینا قبل از آنکه آلمانی باشد زن بود. تنها زن توی نهضت مورل!

اما من که تنها زن نیستم اگر دادگاهی بشوم باید بگویم» باید یکی از سنندج هم توی این نهضت می بود؟ 

خنده ام می گیرد و مرتضی زاویه خنده ام را می بیند:

چیه خانم علیشاه می خندی؟ فکر نمی کردی کار به اینجا ها بکشه نه؟

کار به کجاها کشیده؟

کلارا می گوید: شرط میبندم رجیارحواسش جای دیگه بود!

بله نبودم ببخشید....و تعریف می کنم کل نهضتی را که مورل برای آزادی فیلها راه انداخته بود و کل الهامی را که از فیلها برای آزادی خودش گرفته بود و کل مخالفتهایی را که با حرکت مورل می شد و از همه بیشتر این که بعضی  کشیشها احساس می کردند مورل نه در دفاع از فیلها که علیه آدمها جنگلی شده است!

مرتضی که تمام چند دقیقه ای که حرف می زدم  و آخرش هم نگفتم چرا خنده ام گرفته بود سکوت کرده جور خاصی نگاهم می کند و می گوید: من در همراه کردن تک تک شما با خودم دقیق بودم. حالا می بینم که اشتباه نکرده ام. این دختر خانم با این که قیافه اش نشون نمیده خوب گرفته موضوع رو....

جرات پیدا می کنم مثل وقتهایی که استاد ازم تعریف می کند و سیل سوالهایم را سرازیر می کنم و نق نق بچه ها را در می آورم!

 نه برادر نگرفته ام ....مخصوصا جلوی قائمی نیا این را می گویم: من نمی دونم چرا با ما دشمنی می کنند. نمی دونم شرکت توی این نهضت چه هزینه هایی داره ...نمی دونم چه دستاوردی می خواد داشته باشه نمی دونم از کجا می خوایم بخوریم و به فعالیتهامون ادامه بدیم اونم توی آمریکا!

خب خب وایسا یواش یواش

از اول سفر مسائل مالی رو روشن نکردیم و من همونجا سوال محسن  رو رها کردم. الان روشن می کنم قضیه رو!

بچه ها خیلی خلاصه بخوام بگم هر کسی می خواد حرف بزنه باید پول داشته باشه و ما هم داریم ! منتها از نوع دلار و ریال نیست از نوع اعتباری نیست از نوع فوق اعتباریه...یک نوع پول که نه در واقع "ارزش" بین اهالی جنبش "مال و جان" در سراسر جهان در حال مبادله است و داشتنش توسط هر کس به معنی این هست که یا معادل قیمتش دلار پرداخته و یا کار مفید انجام داده و جنس با ارزش فروخته و یا هنر خاصی که هنرمندان تائیدش کنند از خودش بروز داده یا افکار و اعمال خوبی از خودش بروز داده و توی شبکه های توزیع شده آدمها حاضر شده اند برای این کارش بهش اعتبار بدهند  در همین راستا و توی همین شبکه ها از وقتی ما و حرکتمون مطرح شدیم و از مردم درخواست اعتبار کردیم اعتبارهای زیادی سرریز شده سمت نهضت ما و این به منزله این هست که توی رستورانهای طرف قرار داد این اعتبارها می تونیم بخوریم توی هتلهاشون بخوابیم از کتابفروشی ها شون کتاب بخریم از لباس فروشی هاشون لباس تهیه کنیم و از عابر بانکهاشون معادل ارزی اعتبارمون رو پول دریافت کنیم!

این چیزی هست که دشمنی ها رو علیه ما برانگیخته و غوغای ما رو برای خفه کردن نشونه رفته!

من که نفهمیدم شرایط بیرحمانه پولهای اعتباری کدومه. تمرکز زدایی از پول یعنی چه اعتبارات و شبکه ها رو هم نفهمیدم اما همین قدر دونستم که مرتضی می خواد بگه پشتم به مردم گرمه!

  • مجتبی

مرتضی چشمهایش را می مالد و می گوید این هم قسطنطنیه و این هم تنگه بسفر که محل اتصال به آبهای اروپاست! دلم را می زنم به آبهای اروپا و با لحن و لهجه آزاد همراه با آهی که خارج از برنامه ریزی من از سینه ام  بیرون می آید می پرسم: چه خبر آقا مرتضی ..قصه چی بود؟ کی به جای ما گلستان دهم عملیات کرده؟

از توی آینه نگاهم می کند:...نگاهش خسته و خوشحال است مثل کسی که برای پیدا کردن گمشده ای هلاک شده و آخرش پیدایش کرده توی رویم می خندد انگار بچه شیرین سه ساله اش باشم و پیدایم کرده باشد. مرد می خواهد که قرمز نشود و خودش رانبازد!

از این به بعد مرد می شوم! چه بهتر که قبل سفر دادم موهایم را مردانه بزنند! دنبال فرصتی هستم که این روسری را بیاندازم و این روسری نگه داشتن الهه نمی گذارد!

خدا را شکر مرتضی خیلی هم کت بسته نبوده و مذاکراتی داشته و موفقیتهایی به دست آورده و دست گیر شدن ما به این دلیل بوده که توی شبکه های مجازی پیوستن عن قریب خیلی از مردم به ما پیش بینی شده و می خواسته اند جماعت را از تب و تاب ما بیاندازند

کنجکاو می شوم واکنش بی بی سی فارسی را به غیبت مرتضی در بیاورم. با امکانات رومینگ دیتا را روشن می کنم و می زنم به نت. آرشیو شبکه را پیدا می کنم و می روم سراغ لیست خبری از دریم و درام نیست. از گوگل که سراغ می گیرم یک تکه از صحبتهای خانم مجری پیدا می شود:

به دلیل مشکلات پیش بینی نشده امروز دریم ودرام نداریم!وبعد یک آهنگ ملایم توی مایه های هو هو چی چی 

الهه و مرتضی دارند بحث بی سرو تهی درباره باعث و بانی گرفتاری مان می کنند و کلارا خودش را کنار کشیده و زل زده به دریا! جا داشت زلف بر باد می داد عین فیلمها و یک جمله پر از انگیزه می گفت عین آن زنه توی به وقت شام که درباره تدمر ترانه سرایی می کرد.

اگر جای او بودم درباره آینده این حرکتی که گاهی نمی فهمم چرا تویش افتاده ایم وراهی ندارم جز این که با نگاه کردن به مرتضی دلم را قوت بدهم

چی می گفتم؟

مرتضی آهی می کشد و می گوید بچه ها سوار شیم بریم یه چیزی بخوریم. خوشبختانه از دو هفته ای که وقت داشتیم برای گرفتن بلیط سه روز و نصفی مانده .

حالا همگی به مرتضی بیشتر ایمان آورده ایم! الهه اصرار داشت بلیط نیویورک را از یک چارتری که اگر خوب می رسیدیم همان روز اول به استانبول، بخریم  و نفری چهار میلیون سیو کنیم!  و مرتضی مدام می گفت نه! بذارین ببینیم چی پیش میاد!

از روی پلی که عبور از آن دهن همه را بست و من یکی را بیشتر رد می شویم ....مرتضی از توی آئینه دهن نیمه باز من را می پاید. این پل اول بسفره....ما رو از آسیا می بره اروپا.....وخدا را شکر ادامه نداد! خوبیت نداشت جلوی جمع نقش تورلیدر بازی بکند برای من یکی فقط!

دریا خوب است و ماهی یا نمی دانم غذای دریایی ای که می خوریم هم البته اگر همان لحظه مجبورنباشی به یک روشی از قیمت چیزی که می خوری باخبر بشوی و نخواهی بین حساب کردن یا توی تعارف له شدن گیر کنی! یازده روزی که گرفتار بودیم حداقل خوبیش این بود که به خرج خودشان گرفتار بودیم. از ذهنم می گذرد همین الان یهویی که غربت  همانجایی است که هر لقمه ای را که فرو می دهی باید حساب کنی از کجا آمده و فردا چه می شود! غربت غربت است چه تهران باشی چه استانبول و چه نیویورک! به این همسفرها می شود مگر دل بست؟ روی میز هیچ چیز مایعی نیاورده اند ...الهه هم از من بهتر نیست! سر حرف را باز می کند:

غذاش خیلی بهتر از غذاهای حبسه... مرتضی لبخند زنان می گوید: اما غذای حبس هم خوب بود به اون قیمتی که با ما حساب می کردن می ارزید!

الهه کم نمی آورد: از اینجا تا نیویورک مهمون من "مال و جان "میشیم دیگه!

مرتضی به سرفه می افتد والهه می زند پشتش

آه

"جان و مال" را گاز بزنیم یا لقمه لقمه بخوریم؟ "جان و مال" رو بفروشیم یا بذاریم سر کوچه برامون کار کنه؟ چجوری قراره آخه مهمون "جان و مال" بشیم؟ الهه سرش را از روی بشقابش بلند نمی کند ...همین طوری که سرش پائین است و جو دارد لحظه به لحظه سنگین تر می شود می گوید: بالاخره یه اعتباری داشته که ما رو رسونده نیویورک...

نه عزیزم بهتره رساله ی نهضت رو ورق ورق کنیم و باهاش موشک کاغذی درست کنیم و بعدشم با موشکها جلوی دوربین تلوزیون بزنیم دخل استکبار و استعمار وبقیه رو در بیاریم تا این که فکر کنیم از راه "جان و مال" می تونیم به آب و نون برسیم!

طبیعی بود که اینجا به بعد چشم من به دهن مرتضی باشد که می خواهد بگوید توی مدت اقامت در نیویورک قراره از کجا تامین بشیم و به جاش تاریخچه مفصلی می شنوم در مورد منحرف شدن و نابودی تمام نهضتهایی  که تامین مالی شون از بیرون خودشون بوده...و با آهنگ منظم لقمه های خوشمزه این خوراک ماهی بی استخوان و بی تیغ  و بی اضافات را می بلعم . خب امروز که سیر شدیم تا فردا هم خدا بزرگه...هنوزم گرسنگی کشیدن در محیط این افکار و روحیات رو میشه به سیری در سنندج ترجیح داد. این بار چندمی هست که نفس عمیق می کشم و با خودم قرار می گذارم که محکم باشم! چاره ای ندارم البته!

ولی کلارا می پرسد: مرتضی این حرفا یعنی چی؟ ما مگه چند تا دست داریم؟ نمی تونیم بدون تمرکز روی کمپینی که راه انداختیم پیش ببریم!

الهه هم می آید وسط حرف مرتضی: این مثل این می مونه که سربازهای خط مقدم، مجبور باشن توی خط سیب زمینی کدو بکارن که غذاشون رو محتاج بیرون نباشن!

گوشیم درست همین موقع زنگ می خورد!

  • مجتبی

سلام

آقای زاکانی دارید چه جنایتی می کنید؟

حالیتان هست؟

چرا شهردار تهران باید بتواند مقدرات مملکت را به سلیقه ی ولو دلسوزانه اما کارشناسی نشده ی شخصی بگرداند؟

آوردن مسکن توی بورس و سرمایه ای تر کردنش و واویلا

 

امیدوارم این آخرین اشتباه

اول خودتان را نابود کند بعد هم ما را

  • مجتبی

مرتضی روی منبر رفته بود:

آهای ولایتی های سکولار اهای که آرمان طلبی تان بورژوایی است آهای سرمایه دارهای عدالت طلب آهای بسیجی های دن کیشوت کجایید؟

شماها توی این نظام سوپر رباخوار مدرن چطور می خواهید برای زنها و بچه ها جا باز کنید از روی ماشین حساب حالیتان می کنند که باید نصف مردم جهان را به دریا ریخت تا زمین گنجایش ریخت و پاشهای شما را داشته باشد ...نه الواطیها که حتی همین قیمه و قورمه ضیافت های هیاتی تان را...

کنار دستش دختری نشسته بود که بعدا فهمیدم مشاور امور زنان وزیر علوم است و برای خودش یک ان جی او تشکیل داده به نام نه به تجرد اجباری

حواستان نیست که بر سر شاخه نشسته اید و دارید بن را میبرید

شما با این نظام سرمایه داری که روی همه چیز یک برچسب قیمت می گذارد و قیمتها را هم با هر چی که دلش بخواهد قلقلک می دهد چطور آبتان توی یک جوب می رود؟

روی فداکاریها روی هدیه ای که مادر به دخترش می دهد روی تابلوی نقاشی عصر عاشورای فرشچیان روی ربنای شجریان روی عتیقه جات زیر خاکی ...روی همه چیز

مادربزرگهایمان گردنبند اشرفی می بستند نوه هایمان باید  جای زیور آلات اسکناس به خودشان ببندند..اینجاست که هر ارمانی داشته باشی اگر موفق نباشی به ز عم آقایان یعنی اگر پولدار نباشی یعنی نیستی! یعنی جزو همان چهار ملیارد دور ریختنی ای هستی که رویت زیاد است  و موقع سیل و زلزله و جنگ که طبیعت کار گذاشته است برای مردن مردمی امثال تو!  توقع داری سازمان ملل بیاید کمکت!

برخیزید و اگر اهل برخاستن بوده اید یا دلتان میخواسته باشید یا خواهید بود هر چه دارید به بیرون از نظام سرمایه داری منتقل کنید ...برخیزید دیوار را بشکافید و از مدرنیزاسیون فرار کنید ...برخیزید 

از نیل خروشان که بگذرید کمکتان می کنند اصلا همان مواجه شدنی با نیل می بینندتان!

 

برای این کار ...

همین حرفها را داشت می زد مرتضی گاهی توی مجله مان می خواندم  و گاهی توی دریم و درام...دلم می خواست همان شور و حرارت را داشته باشم اما نداشتم همیشه! انگار همین که در مقابل مرتضی تمام احساساتم را بتوانم مخفی کنم تمام انرژیم خرج می شد و چیزی برای همپای او دویدن نمی ماند! آدم چطور هم به طرف بی محلی کند و هم دنبالش بدود؟

این وسط احضاریه دادگاه نمی دانم چزا برای من آمد؟

اشتباهی شده بود؟ 

خوانده بودندم به شعبه هفت دادسرا بابت پاره ای توضیحات و ذیلش نوشته بودند تا اطلاع ثانوی ممنوع الخروج!

وقتی رفتم خونسرد تر از آنی بودند که فکر می کردم. خودشان فهمیده باید باشند که اشتباه کرده اند .حتی اجباری برای در دسترس ماندنم نبود.

و من یا رفتن سه هفته فاصله داشتم...این سه هفته چطور گذشت؟

بد نبود....مطمئنا به بدی شرایطی که الان تویش هستیم همه مان نبود:

فقط یکی دوبار احضار شدم به معاونت قضائی قوه قضائیه و توی فضای نیمه رسمی چیزهایی درباره فورد پرسیدند و درباره فعالیتهای زیست محیطی گروه ماسرا و درباره استادهای راهنما و دیپرت و آخر سر هم کمی درباره مرتضی ....هر کدامشان یک کوه اضطراب بود اگر درست پاپی می شدند اما احساس می کردی آنها هم مثل مرتضی ابدا دنبال جدی گرفتن تو نیستند.....

بیرون نمی دانم چه خبر است ....وقتی داشتیم می آمدیم  اینجا تازه ترکیه به سوریه حمله کرده بود. مرتضی می گفت دست روسیه توی کار است. به استناد کتابی که درباره وقایع صد و ده سال پیش و فروپاشی امپراطوری عثمانی در جنگ جهانی خوانده بود اوضاع را وخیمتر از آنی که هست پیش بینی می کرد. نه نه که چقدر می داند این مرتضی...

 باید اگزمای آرمان طلبی به جانم افتاده باشد! بعضی شبها که شرایط بد می شود برای این که خواب خوب و شیرینی داشته باشم سه بار با خودم می گویم: من حاضرم اینجا با مرتضی بمیرم....دیشب از دلم ورد دیگری گذشت: من حاضرم برای مرتضی بمیرم! اما وقتی خواستم زیر لب بگویمش به جای مرتضی یک مفهوم یک حال و هوا یک چیز بی شکل و بی اندازه توی ذهنم بود...چیزی توی مایه های ابدیت!

بعد از آرمانزدگی کارم به عرفان هم رسیده است

کمی سرماخورده ام و با نیم درجه تب شاعر هم شده ام. آقایی که هر روز می آید به ما سر می زند خبر آورد که نفت کشتون نزدیکای جده موشک خورده و نفت گرون شده..و من تب دارم و نیم متر از سطح زمین فاصله دارم . اینجا من در یک اتاق یک در سه با یک تخت و یک تکه گلیم دو در یک محبوسم. ترکها الان یازده روز است که ما را گرفته اند.فکر کنم اسم شهری که توی آن گرفتاریم ارزروم باشد.یک خانه با اتاقهای کوچک، پنجره های کوچک ....احساس امنیت ناخواسته ای به آدم می دهد طوری که می خواهی خیال کنی آمده ای اینجا با کریم و فاطما گل فیلم بازی کنی.

شاید این تب اولین واکنش ترس در من بود! با ما چه خواهند کرد؟ مرتضی و الهه و کلارا و من .یازده روز پیش با ماشین مرتضی رسیدیم ارزروم. ماشینش را می آورد برای دایی کوچکش که سرباز فراری بود و توی استانبول برای خودش داشت تقلا می کرد تا زندگی ای بسازد.و فکر می کنم  این آخرین دارایی مرتضی بود.

سویدا حرفهایی می زند ها! همه اش درباره کسانی که از صلیب سرخ و سازمان ملل و غیره به کمکمان می آیند حرف می زند و مدام درباره این که چطور می خواهد بابت این سوء تفاهم ازشان خسارت بگیرد.

بهش گفتم بدبیاری ما این بوده که در زمان نامناسب در مکان نامناسبی بوده ایم بقیه حرفها همه کشک ! اما اینجا هم مرتضی را از ما جدا نگه  داشته اند. یازده روز گذشته فقط صدا و سایه اش را داشته ایم. یک فرضیه خوشمزه تر هم به ذهنم می رسد که شدیدا دوست دارم به آن بچسبم!

همه این بگیرو ببند ها برای زیاد کردن پیاز داغ آشی است که فورد برای ما پخته..می خواهند ما را روی کاری که داریم می کنیم غیرتی کنند! می خواهند ما احساس کنیم " مال و جان "هم حرکتی است و برای خودش واکنشهایی برانگیخته است و ... این وسط مرتضی را هم این طوری جذاب ترش می کنند! دستم بهش برسد لپ خوش ریختش را می کشم! تا بفهمد بازیش را فهمیده ام...

نه نه ...به خیالم بازی زیاد هم بازی نباشد! جدی  اصلا مرتضی خیلی بهش می آید قهرمان باشد و حبس بکشد و شکنجه ببیند و آخرش هم شهید از آب در بیاید!

به هر حال بازی باشد و شادی و تماشا یا سرشکستنک باشد و اشکنک ...باید خودم را بهش نزدیکتر بکنم. باید از ضعفهای الهه و کلارا استفاده کنم....

توی همین فکرها و حرفها هستیم که می گویند کسی می خواهد تلفنی با تو صحبت کند و وای به حالت اگر یک کلمه درباره ارزروم و حبس چیزی بگویی

گوشی موبایلم را دستم می دهند

قائمی نیاست! از بین همه کسانی که توی این یازده روز ممکن است به من زنگ زده باشند گذاشته اند با قائمی نیا حرف بزنم! شاید برای این که فهمیده اند کیست و این گفتگو خطری ندارد یا اصلا نفع هم دارد

گوشی را دستم می دهد و می رود و رفتنی می گوید نیم ساعت دیگه میام تحویل می گیرم. یعنی که کسی قرار نیست گوش بدهد حرفمان را...

سلام محمد آقا ....(از اول می خواهم دستش بیاید که شرایطم عادی نیست. روی هوشش حساب می کنم خیلی!)شما خوبین ؟ زهره خانوم خوبن؟ ای الحمدا... شکر چی کار کنیم دیگه ....چه خبرا؟ اوضاع احوال چطوره؟ 

میگم محمد آقا اوضاع همسایه های خوابگاه مختارنژاد روبراهه؟ 

حساس می شود: چطور مگه؟ کجایی تو اصلا؟ دو هفته اس گوشی جواب نمیدی؟

دیگه یه بالاخره شرایطی برام پیش اومد. نه الان خوبم دیگه..گوشی رو هم دادند بهم و رفتند کسی گوش نمیده...

یعنی چی واضح حرف بزن از سپهریانی خبر نداری؟

نمی دونم توی اخبار چیزی نگفتن راجع به ما؟

شما پیش همین؟ کجائین؟

ما داشتیم می رفتیم نیویورک! اما رسیدیم ترکیه گرفتنمون...سپهریانی هم با ما هست هم نیست

یا علیییی....کدوم شهرین؟ تلفنت شنود نمیشه؟ پلیس ترکیه بوده؟

نه نمی دونم کیا گرفتنمون....فقط تفنگهای واقعی دارن ما هم قبول کردیم که اسیرشون باشیم

چند روزه؟

یازده روز

چرا گریه می کنی؟ رفتارشون بد بوده؟

نه ....اگه این که توی خونه زندانیمون کردن رو بد به حساب نیاریم...

پیش همین؟مرتضیم پیش شماست؟

نمیذارن همو ببینیم اما اینجاست...تا ظهر که اینجا بود

پس این خبر دروغه که همه جا پیچیده:

سحر جمعه عده ای مهاجم نقابدار با وسایلی مثل چماق و قفل فرمان به صرافی گلستان دهم حمله عده ای را مضروب ساختند.بیانیه ی بجا مانده از ایشان حاکی از انتساب این افراد به گروه موسوم به "مال و جان" می باشد.در متن این بیانیه آمده است: حال که مالکیت بی بهاست و دارایی مردم از تعرضها بی دفاع مانده است بر ماست که دشمنان  را هر جا که

ببین رجیار توی بیانیه یه جاش نوشته :

بدا به حال کسانی که به جنایتهایشان علی رغم هشدارها ادامه بدهند.

اگه این کار شما نیست پس کار کیه؟

نمی دونم نمی تونم مطمئن باشم کار ما نیست اصلا. اما ما گم شدیم واقعا و کسی نیست به دادمون برسه من فقط  دوبار به تلفنهای مادرم جواب دادم که اصلا ترسیدم کلمه ای درباره اوضاعم بهش بگم...غیر از اون شما اولین کسی هستین که توی این یازده روزه بهش جواب داده ام.

خب به کسی نگفتی که گرفتاری اینجا؟

نه اولین باره میذارن آزاد صحبت کنیم. به مادرم گفته ام آخرین بار که دیگه تماس نگیره خودم تماس میگیرم باهاش...

کی بوده آخرین بار؟

چهار روز پیش.....

خب پس من الان بهش زنگ میزنم

نه آقای قائمی نیا تو رو خدا...احتمالا دیگه می خوان ولمون کنن که تماس رو آزاد....

در می زنند و می آیند می گویند  وقتت تمومه و گوشی را از دستم می گیرند 

به این ترتیب سه ساعت پایانی این برزخ خیلی بد می گذرد! تمام مدت خون خونم را می خورد که چرا نگفتم کدام شهریم و چرا نگفتم کجائیم و چرا و چرا.....نیم ساعت بعد از صحبتم با قائمی نیا سوار سمند مرتضی می شویم و با همراهی یکی از همین نقاب پوشیده ها که از اول انگلیسی حرف می زد و می زند به جای دوری برده می شویم و از آنجا خداحافظ ما و آنها. و ما هم معلوم است که هر چقدر ماجرا جو باشیم اینها را قرار نیست تعقیب کنیم...

من که سر در نیاوردم چی شد اگر کسی سر در آورد سر من را هم در بیاره

این را الهه می گوید: این اولین جمله ای است که بعد از یازده روز بینمان رد و بدل می شود و چهار نفری با هم می زنیم زیر خنده ....بوی دریا می آید....

  • مجتبی

دیشب وقتی کلارا سعی می کرد صحبت را گرم کند، گوشیش را آورد وسط. بعد صحبت بچه را کرد، بی بی دوست داری؟ دیوار اتاق خوابمان پر شده از عکسهای بچه های سفید صورتی چشم آبی و مو زرد!

کلارا  الهه را برد به صفحه ای  که می گفت پیج اینستاگرام مادر سه قلوهای دوست داشتنی است، خیلی فالوور داشت.

 

الهه حسابی  به هیجان آمده بود، خصوصا وقتی پست مادر بچه ها به مناسبت سال جدید را دید: من امسال می خواهم وارد ازدواج شوم!  خندیدم و گفتم: این را در کریسمس گفته تا به خودش و بابای بچه ها یادآوری کرده باشد که سه قلوها پدر رسمی ندارند. الهه خیلی سرخورده و بی اختیار به من رو کرد و گفت:  طفلک زنهای اروپایی، ترسیدم به کلارا بر بخورد، با خنده گفتم نه طفلک! مردهای ایرانی هستند. مادر سه قلوها در نقش یک معشوقه سه قلو زائیده است و دارد بزرگ می کند و نصف دخترهای ما طلبکار نیست! کلارا گفت: نه این دوتا خیلی با هم دوست و موافق  هستند! منظورش به مادر و پدر سه قلوها بود!

الهه گفت: چقدر عجیب!

رفتار الهه خیلی عجیب دوستانه بود. الهه ای که برای مهمانیهای خودمان هم کلی معذب میشود داشت به راحتی توی خانه اش از یک زن خارجی پذیرائی می کرد! از دوست همسرش!

دیگه حوصله ندارم رفتارهای الهه و کلارا را حلاجی کنم، رمان جدیدی شروع کرده ام از یک نویسنده ژاپنی: هاروکی موراکامی...آن را دست می گیرم تا زنها موقع حرف زدن خوابشان ببرد و من موقع خواندن!

حتما الهه فهمیده آینده مان به این دختر بستگی پیدا می کند. صحبتهای ماسرا درباره ی آمدنمان به وین برای شش ماه بود. اما نمی دانم چرا احساس کردم که ممکن است برگشتی توی کارم نباشد. باید از کل برنامه های ماسرا باخبر بشوم. اگر نتوانم کلش را بفهمم نمی شود زندگی را ....

  • مجتبی