تمدن ساز

و اعلام القاصدین الیک واضحه

تمدن ساز

و اعلام القاصدین الیک واضحه

أعوذ بالله من کلِّ شرّ

و أسأل الله من کلِّ خیر

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

رمان اقتصادی-قسمت چهاردهم

دوشنبه, ۳ بهمن ۱۴۰۱، ۰۱:۵۰ ب.ظ

دیشب خواب سیل رو می دیدم ..مطمئنم همین خواب رو می دیدم خواب قطاری که ما را از همه هیاهوها کند و برد و سیل رو نشونمون داد..نمی دونستم سیل توی روحیه من چه تاثیر عمیقی گذاشته ! واقعا الان بعد از شش ماه دارم می فهمم که اون سیل تمام اتکای من به دنیایی که می شناختم را شست و برد! فهمیدم بنیاد جهان به قول شاعر بر باد یا نمی دونم آب است!

اما بالاخره بنیادی دارد. این طور نمی مونه و ما هم خدایی داریم و دلم الان جواد یساری می خواهد که از این حرفها بزند.

با مامان حرف زدم.حرفها درباره خودش و خودم بود. درباره بداخلاقی ها و توی خود فرورفتگی های بابا که من از پشت تلفن اینقدر اعتماد به نفس پیدا کرده بودم که با خودم می گفتم عجب پس باید یه کاری برای این حالتهای بابا بکنم  و این را گوشه سررسید روی میزم یادداشت کردم! الکی مثلا من همه کارهای روزانه ام رو می نویسم. نمی خواستم تلفن را قطع کنم! و بعد درد دل من هم شروع شد  تلفنی بهش درباره ماجرایم با مرتضی و درباره مرتضی گفتم و مامان نمی دانم چرا نزد توی دهنم و گذاشت ادامه بدهم و بعد هم گفت با همین مرتضی باش که هستی و خودم مرتضی را می بینم!

کمکش کردم که مرتضی را ببیند. شماره مرتضی را بهش دادم و زمان زیادی نگذشت که خبر آورد اصلا تو خبر نداری یه نگاهی به توئیتر و اسکایپ و واتس اپ بنداز. زانیار میگه که یه جایی از همین جاها مرتضی علنی کرده که با یه دختر قمی از بچه های شریف ازدواج کرده و حتی جزئیات گرفتن خوابگاه متاهلی اش رو هم به عنوان نشونه ای از این که چقدر خدا هواخواهش بوده نوشته که فکر می کنی اقامت واشنگتن دی سی رو گرفته اینقدر وجد کرده از ماجرا!

خوشحال می شوم طوری که دلم می خواهد چیزی بخورم....سراغ یخچال می روم که هر بار نزدیک شدن بهش حکم نزدیک شدن به محوطه کارگاه ساختمانی رو داره و ممکنه چیزی بخوره توی سرت!

و شیرینی مربایی از اون نوعیش که توی مراسم های چهل و هفت می خوردیم پیدا می کنم

آه وطنم وطنم وطنم! درسته که اینجا خوب می تونی پرواز کنی اما همین که نمی تونی به آلونک خودت برگردی ...

پروازی که توی این دو ماه توی آمریکا کردیم در مجموع باعث شده بیشتر شناخته بشیم ...یکی دو تا حرکت هم زدیم و موفق شدیم سه تا خانواده تهران نشین را راهی روستاهای اطراف شهرستانهای زادگاهشون بکنیم. اینها خونه های خودشون توی تهران را فروختند و در روستا-شهرهای اطراف اصفهان خونه های بزرگتر خریدند و با بقیه پولش هم زدند توی سه تا کار: یکی کاشت سیب زمینی پیاز! یکی پرورش کبوتر و یکی هم گوسفند داری شروع کرد!

این سومی را می شناختم! بنده خدا ایدز داشت با یه پسر خونده! این سومی  را از پارسال که آمریکا بودم می شناختم.

این سومی را.....همینجا باهاش دوست شدم. یه روز توی یه پارک در حال بافتنی کردن دیده بودمش . راستی تصادف قشنگی بود خیال می کردی همه ماجراهای این یک ساله باید اتفاق می افتاد تا من دوباره این زن رو ببینم و به کمک مرتضی راهی اصفهانش کنم! از حومه نیویورک! مرتضی برای جلب حمایت آرت کوین و جهت اجر معنوی و محض خاطر ذوق شکوفا کردن مال و جان  یه پسر بچه رو همراه این زن کرد و همراه این همراه کردن هم خیلی از خودش مایه گذاشت و هم خیلی آرت کوینی ها را به مایه گذاشتن تشویق کرد!

پسر بچه از یه مادر ایرانی و پدر کامرونی توی ایتالیا به وجود آمده بود . و نمی دونم چه اتفاقی باعث مرگ پدر و مادر بچه شده بود و لابلای  فعالیتهای یونسکویی الهه مونده بود روی دست الهه و داشتند تلاش می کردند از جاهای رسمی و غیر رسمی قانون کمک بگیرند و این پسر بچه را شناسنامه ایرانی بدهند.

خوشبختانه پسره رنگ و نژادش به مادره برده بود. سه شنبه هفته گذشته بود که ویدئوی الهه رو دیدم. می گفت شناسنامه ایرانی آیار در حال تهیه است و توی یه مدرسه در مبارکه اصفهان قرار ثبت نام بشه!

از امروز یه پسره به جمع ما "جان و مال"ی ها اضافه میشه. پسر بدجوری خوش تیپه اما نا آرومه . مثل یه موج اومده یه سری به ما بزنه و بره ...اینو از توئیتهاش از عکسهایی که روی تخته اسکی روی آّب از خودش انداخته از عکسی که توی سوریه با دورنمای پرچم اسرائیل از خودش انداخته و ...میشه فهمید.

ولی خب حرفهاش مثل موج نیست که زود بگذره یا اگر م بگذره نمی، ترای سیلابی چیزی به جا میذاره!

بازم رسیدیم به سیل!

دیروز توی بلاگ اصلی مرتضی برای مرتضی پیام گذاشته بود و یه سوالایی پرسیده بود که می رسوند طرف انگار ده سال دیگه ی این برنامه "جان و مال" رو هم می بینه!

سوالاتش درباره جنبه های حقوقی آرت کوین بود . این که مالکیت نقل و انتقالهای فوق اعتباری با کیه؟

این که گریزگاهمون چیه وقتی به گردابی می افتیم که قبل از ما فئودالها و بورژواها و سرمایه دارهای کهنه و نو جهان تویش افتاده اند!

مرتضی نبود تا ازش بپرسم یعنی چه این حرفها

برای همین به سبک ژورنالیستی طرف را معطل کردم بلکه نیروی کمکی برسه:

بهش گفتم: از نظر شما گردابهای سرمایه دارهای نو و کهنه جهان چیا بوده؟

گفت: بسیاری از آدمهایی که با هم مخلوط می شن بعضیشون به بعض دیگه ستم می کنن! این حرف داووده که توی قرآن هم نقل شده:

گفتم و لابد توی آرت کوین آدمها حسابی با هم مخلوط میشن!

به چه جورم ! اساس آرت کوین اصلا همینه! کار شما بر پایه قاطی شدن خون و جون و سرنوشت آدمهاست!

آخرش هم گفت: اگر مارکس این روزها زنده بود بهتر از شما می تونست تئوری ببافه و منو قانع کنه

گفتم: از تحسین کننده های مارکسی؟

گفت: مهم نیست که در موردش چی فکر می کنم مهم اینه که آدم گنده ای بود

دیدم ضایع است تنها به استناد چیزایی که توی یکی از کتابای دبیرستان در باره مارکس وشکست ایدئولوژیش خونده بودم بخوام عین بچه مدرسه ای ها بگم : "ولی مارکس بشر رو به بیراهه برد...."

برای همین گفتم: بشخصه فکر می کنم مارکس آدم جالب و قابل اعتنایی بوده!

و سریع توی تبلتم گوگل کردم اسمش را:

"در آغاز هزارهٔ جدید در یک نظر سنجی که ۲ میلیون نفر از مردم کشورهای گوناگون از سرتاسر جهان در این نظرخواهی شرکت کرده و از میان اندیشمندان هزاره، کارل مارکس مقام نخست را یافت و انیشتین و نیوتون با فاصله‌ای بسیار از او به‌عنوان نفرات دوم و سوم انتخاب شدند."

 

پسره خندید! خنده اش شبیه خندیدن به بچه کوچیکی بود که حرفای گنده تر از دهن زده.... و گفت و با این حال مارکس هم با این همه حق گفتن توی  تئوریهاش ..توی کاپیتال توی اقتصاد سیاسی و ....آخرش به دست مرامهای ناحق لنینی و استالینی افتاد. در حالی که اصلا قصدش از زندگی نفی اون مرامها بود!

مرتضی از راه رسید...یکی از معجزاتش اینه که وقتی باید باشه هست!

دو آدم خوش تیپ رو به هم معرفی کردم و دیدم که مرتضی حتی در مقایسه با این پسر قد بلند و خوش صدا هنوز هم جذابه!

چه زن وفاداری که من هستم! برای همین گفته اند یک زن کردی بسون!

پسره یادش نرفته بود که منو کجا گیر انداخته و این پا اون پا می کرد همین حرفها رو به مرتضی هم بزنه ...مرتضی پیش دستی کرد و گفت: خب حرفتون گل انداخته بود. به لنین و استالین فحش می دادین یا به مارکس ...

پسره دو برابر ادب و دلبری رو توی حرف زدن با مرتضی به کار بست: عرضم این بود که چجوری می خواین توی دامهایی که بقیه انقلابیهای جهان توش افتاده اند نیافتین!

لبخندی زد و گفت این جوری:

و یه عکس خونوادگی نشونمون داد ...

زیرش یه استوری بود درباره جلسه ای توی خانواده

زیرش داستانهایی بود درباره گلخونه تراسی خانواده

اون طرف تر پسر بزرگتر داشت محصول رو دست فروشی می کرد...

باید این خانواده را می شناختم؟

جلوی پسره ادای آدمهای مطلع رو در آوردم یه چیزی توی مایه های " ما اینیم دیگه"

کار ما نه شلوغکاریهای مارکس و بقبیه برو بچ رو داره نه ماده پرستی مکانیکی اونو!

اما اگه مارکس خودش وسطهای قرن نوزدهم چیز می نوشت و اوایل قرن بیستم نوشته هاش توی بلشوییسم جاری می شد ما همزمان داریم می گیم و می شنویم و می سازیم وبه خودمون بازخورد میدیم!  و تازه هنوز توی فصل پنجم کتابمون هستیم ...ببین دیگه وقتی کتابمون به چاپهای پر تیراژ بخواد برسه خیلی خودمون رو بهبود دادیم قطعا تا اون موقع

بعدش طوری که من می باید تائید می کردم نصف نیمرخش طرف من چرخید و گفت: از روز اول تا الان ما خیلی خودمون رو بهبود دادیم! هنوز پنجاه سال که چه عرض کنم پنجاه روز هم از جدی شدن حرکت ما نگذشته!

پریدم وسط که : و پنج ملیون دنبال کننده داریم!

حرفم نگرفت! تاکید روی دنبال کننده بچه گانه بوده!

از این زاویه نگاهم به سفیدشدگی های جدید بناگوش مرتضی افتاد و یه معنای رمانیک براش پیدا کردم: الهه! دلش برای الهه تنگ شده!

پسر قدبلنده گفت: شما هم به حرکت خانوادگی روی آوردین...می تونستم سرخ بشم اشاره اش به من و مرتضی بود اما دیدم دیگه از این حرفها گذشته!

مرتضی گفت: ازدواج ....اونجوری که برای ما جا افتاده چیز غلطیه!

با خودم گفتم: اون طوری که برای تو والهه جا افتاده چطور؟

......اما نمی دونم چی شد که مرتضی گفت: امشب همه را جمع کن برنامه دارم:

و همه را شب که جمع کردم الهه هم از جنوب رسیده بود و اعلام کردند که بعد از ازدواجشون در ماه سپتامبر! یعنی همان اولی که رسیده بودند آمریکا حالا باید برای ژوئن منتظر بچه شان باشیم!

مبارکشان باشد! پس سنگینی مسئولیت پدرانه بناگوش مرتضی را سفید کرده!

هر چی به الهه به این چشمهای آهویی به این لهجه انگلیسی زده به این نگاه سایه دار خیره میشم نمی تونم باور کنم مادر شدنش رو!

ولی باید کاری بکنم! پا میشم و با شور الهه رو می بوسم ...الهه رو می بوسم اما صورتم سرخ میشه انگار مرتضی را بوسیده باشم! چه خوب که بین من و مرتضی چیزی نیست با این که چیزی هست!

محمد قائمی نیا مدام به ما می گوید شما اونجا چه غلطی می کنید که اینجا نمی تونید بکنید و یک چیزی می گوید که تویش عصم الکوافر دارد یعنی دست به دامن اینها نشوید و مرتضی می گوید اینجا فقط یک بلندی است که صاحبش خداست نه اینها و پیغمبر هم از روی بلندی دعوت کرد آدمها را.

محمد می خندد و می گوید عجب.من فکر کنم همه دارند توی دلشان به این دعوی پیغمبری ما می خندند اما خوب شد ...همین که چشمم به الهه و پسرخوانده اش می افتد....به خودم می گویم مهم این است که ما یک نفر کامرونی را نجات دادیم.

یعنی نه رد  و نه تائید بکند افق را می پاید. الهه هم فقط نگاههای ناز به ما می اندازد! 

روی حرکت ما بدون این که ما خواسته باشیم (؟ به هر حال من که مدیر رسانه ای رسمی "مال و جان " هستم خبر ندارم!) کار کرده اند. توی نیویورک تایمز که نه ولی یکی دو تا از روزنامه های صبح نصف صفحه درباره ما نوشته اند. و پدرام همین روزنامه را دیده که  از راه نرسیده داد می زند:

نهضت جهانی یعنی همین!

و بعد همه را می کشاند با خودش توی اتاق جلسات!جلسه جلسه جلسه!

 از وقتی سر و کله این پدرام پیدا شده هی می رویم جلسه! اصرارشان چیست که الهه را توی این وضعیتی که چشمهایش خمارتر از همیشه است می آورند جلسه؟ نمی دانم!

با پیدایش پدرام یک بار هم الهه را بدون آن شال زمینه مشکی اش ندیده ام....خب بالاخره دارد مشهور می شود و نباید ازش عکسی توی گوگل باشد که بعد رفتنش به ایران و کسی شدنش، آتویی ازش داشته باشند!همانطور که همیشه گفته ام عالم محضر گوگل است!

اینبار جلسه تا پاسی از  شب طول کشید و ما نفهمیدیم. ایول به این همه انرژی!

تا ساعت سه صبح داشتیم در این باره حرف می زدیم که چطوری بترکانیم و من الان که دارم چیزهایی که توی این جلسه گذشت را مرور می کنم سرگیجه می گیرم که چطور این اتفاقات افتاد!

ما دنیا را باید تحت تاثیر قرار بدهیم: یعنی توجه مردم اروپا و آمریکا را جلب کنیم ولی روی مردم خودمان تاثیر بگذاریم!

مثلا باید کاری کنیم که دنیا و اهالی آرت کوین باورمان کنند و وقتی رو به ما آوردند و راستی راستی ارزش ما به عدد بالا رفت! مردم خودمان بیایند از ما تبعیت بکنند!

به قول قائمی نیا یک تبعیت فرموله شده با روشهای این دنیا و البته که به درد آن دنیا نمی خورد!

امان از دست آن دنیای قائمی نیا! که روی مرتضی هم اثر می گذارد بالاخره یک روز!

آه یک روز! یک روز ! من باید از خودم گردی بگیرم و آفتابی بشوم و چیزی یا کسی را تور کنم بس است هر چی عزب مانده ام!

فکر کنم این نتیجه نهضت مال و جان  است که من خودم را مردانه نگاه می کنم!

اگر تهران بود حالا حالاها پای آینه می ایستادم و کمی هم از زهره سرمدی و الاهه ثابتی کمک می گرفتم رژ قرمز و سایه ی اکلیلی و ...

یک کت کوتاه و تنگ برزنتی و....همین!

همین طوری ها راه می افتم سمتی که سمت هژار است  و  جالب این که تلفن را جواب می دهد: سلام خوبی؟

چه خبر؟

بیا بریم یه طرف

همان مزه ای توی دهانم هست که وقتی داشتم با مرتضی از بستنی نعمت پله ها را بالا می رفتم!

دلم تنگ است و از خیلی نظرها تامین نیستم! تامین نیستم و برای همین به مامان زنگ می زنم. نباید از این راه دور دلواپسش کنم ولی اگر این کار را نکنم و او را به تقلا نندازم چی کار کنم

شماها خوب جاتون گرم و نرمه!

مادر برای شب یلدا میای که؟

سی؟ چی ؟ شب یلدا

این یه بارم که ترامپ اجازه داد بیایم تعجب کردم

 با هژار صحبت کن! زنداییت میگه خرشون خیلی میره. با یه سناتور پر سابقه دوستی می کنن

آره خب! شب یلدا و تعطیلات کریسمس! فقط سه هفته مونده!

توی این سه هفته خب بالاخره خودمو سرگرم می کنم به کاغذ و قلم و جدول و  برنامه ریزی احتیاج دارم!

پس مامان هم منو به دامن هژار میاندازه! مساله اینجاست که معلوم نیست اون منو بخواد یا نه!

بالاخره بعد از تلفن و قرار و سکوت و باز تلفن وقت می گذرد و ساعت یازده می شود و من موقع بیرون رفتن از خانه نیم نگاهی به طبقه بالا می اندازم و از مرتضی هم بالاخره کسب اجازه می کنم!

 

با مرتضی بودم!

مطمئنم هژار از همان اول توی همین فاز می رود چون مرد است و چون.... 

خب گفتن نداره که من نان خالی ام را به نان و کره ای که با اشتها خوردمش تبدیل کردم و بلیط ترکیه هم گرفتم، ویزا هم گرفتم! و این سه هفته را زن هژار هستم! اسم این روزهایم روزهای نان و کره است!

زن هژار هستم و آمده ایم ایران و طوری که فکر نکنند زن هژار هستم از هم، همان ترمینال سنندج جدا شدیم و با هم در تماسیم گفتیم و هر کدام زیر کرسی شب یلدای خانه پدری خودمان خزیدیم!

به خانه نرسیده بودم که مهمان بازیها شروع شد! دختر عمه ها پسر عمه ها...دخترعموهای مامان که با ما رفاقتشان از فامیلیشان بیشتر است و هی سوال درباره اوضاع در نیویورک ! قیمتها!  بهره بانکی! اوضاع وام دادن در آمریکا..نحوه خانه دار شدن و شغل پیدا کردن و حتی زن گرفتن! از من بیچاره که سه چهار ماهی بیشتر نیست رفته ام و همه اش را هم حالا که می بیتم اسیر "مال و جان " بوده ام!

برای این که مامان به خودش فراغتی بدهد از مهمانی ها پیشنهاد می کند برویم اهواز و من فراری ام!

 سری قبلی که رفتیم غیر از دیدن غصه های مردم و عزاداری برای زندگیشان تازه متوجه شدم که برای خودم چه اتفاقی افتاده است و علیه خودم چه خبرهاست!

گزینه بعدی مادرزن زانیاراست که پایش شکسته و کرمان دعوتمان کرده!

 این را می پذیریم و می رویم!

 سه روز در کرمان خانه خالی افتاده ای که به زن زانیار ارث رسیده ساکنیم و منم و دوقلوهای زانیار و سه تا خواهرزاده های پروانه که تماشای بازی کردنها و سر و سامان دادن به قهر و دعواهاشان تمام بعد از ظهرهای کوتاهم را می گیرد! و هر از گاهی هم که یاد هژار می افتم پیش خودم خوشحالم که نه من سراغی از او می گیرم نه او سراغی از من! یادم نمی رود با چه لبخند کجی قبول می کرد صیغه بخواند و چقدر من را درسته قورت می داد بدون این که بگوید می گیرمت!

حتی کریسمس بیست بیست را به هم تبریک نمی گوئیم!

نمی گوئیم؟ خب خیلی زشت است خدائیش در این صورت فرق من با یک خانم خیابانی چیست؟

چاره ای نیست برای دفاع از این عقیده که "به هر حال موقتا من و هژار فامیل هم بوده ایم در روزهای آخر سال نیویورک" زنگی به او می زنم و تمام مدتی که طول می کشد تا گوشی را بردارد به این فکر می کنم که زن و شوهری موقتی از عقاید شیعه هاست و ما قبولش نداریم و ابدا اهمیتی ندارد چون من یکی قبولش کرده ام با جان و دل ....

سلام هژار چطوری خوبی؟

سلام...چکی چونی؟ خو وستی؟ راستی می خواستیم خدمت برسیم با خانواده برای امر خیر!

قدمتان سر چشم بفرمائید...چه کلکی توی کارتان هست؟

همین طوری برای این که عشقمان کشیده می خواستیم بیاییم!

بفرمائید فقط اگر زحمتی نیست با زندایی بیایید که ما کرمان هستیم و خانه پروانه جان و زندایی خوب اینجا ها را راه می برند!

زکی ...پس با کی می خواستم بیاییم. دسته گل چطوری بیاریم برات؟

هژار سرکارم نذار! من زنگ زدم ! تو خواستگار از آّب در آمدی؟

حالا بیام یه چایی دور هم بخوریم.

که چی مثلا اینا دلشون برای من تنگ نشه فکر کنن شوهر دارم!

داری مگه نداری؟

گیر ندن بگیر و ببند و محضر و ...

گیر بدن چی می شه ؟

یعنی راستی راستی اینقدر از هفت دولت آزادی؟

از اینم بیشتر! مثلا دخترای نیویورک شناسنامه مو چک می کنن یا تو قراره نفقه ازم بخوای؟ 

مردم اصولا این قدر با خانومشون راحت حرف نمیزنن! اما چون از بچگی دوستت داشته ام شاکی نمیشم!بیا ببینم چند چند میشیم!

و می آیند و می نشینیم و غیر از چایی ناهار هم با هم می خوریم و وقتی می روند دوری توی شهر بزنند و برگردند( شب می خواهند بماند!) مامان با ذوق و خیره و شیطان توی چشمهایم زل می زند و مبارک ه ای می گوید که انگار همه آرزوهای جهان برآورده شده!

من هم چه کنم شادم به شادی اینها

حالا باید جواب پس بدهم که چی شد و چطور شد و کی سر حرف را باز کرد و مسلما نمی گویم که از همان تین ایجری توی نخ این هژار بوده ام. یا آنطورهایی که در خیال اینهاست ازدواج ایرانی قرار نیست بکنیم. سر و ته حرف را نه من که یکی جای من هم می آورد: حالا بذارین ببینیم چطور میشه!

این زانیار است که انگار  توی تیم ما نیست!

تا ساعت هشت شب که هژار اینها برگردند کسی ابدا حرفی از مرتضی به میان نمی آورد.  چقدر مردم اینجا ماخوذ به حیا شده اند! من دم دستم می آمد با خود مرتضی درباره هژار حرف می زدم! بعد از شام هم هژار به بهانه این که خسته است و می خواهد بخوابد جلوی جمع گفت: رجیار اتاقت کجاست من برم دراز بکشم که فردا باید رانندگی کنم! و من پس از مبالغی سرخ شدن و گفتن این که اینجا اتاق زیاد هست جایش را توی اتاق خودم انداختم و وقتی گفت دیر نکنی به روی خودم نیاوردم! اما هژار را پیش من نخواباندند و بدبخت به نتیجه ای که به بهانه خواستگاری می خواست به آن برسد نرسید!

فقط لپش را کشیدم  و گفتم: اونی که بهت گفته یه زن کردی بسون ..اینجاهاش رو نگفته بهت نه؟

صبح جمعه خروسخوان با صدای گریه بی امان پروانه و بابا بیدار می شوم. وحشت زده از خواب پریدم! خواب قبر و مرگ و جنایت داشتم می دیدم.

بابا بلند بلند گریه می کرد به پهنای صورت اشک می ریخت و می گفت: نه دروغه شایعه است مگه سلیمانی کشته میشه؟

قصه چیه؟

دیشب توی فرودگاه بغداد، بالگردهای ارتش آمریکا ماشین  سلیمانی  و ماشین قائم مقام حشد الشعبی رو با موشک نقطه زن آتیش زدند .....

این را زانیار  با اشاره به گوشیش می گوید . چشمهای او هم قرمز است!

 نه بابا! چه باحال! خیلی قشنگه که! اگه وسط میدون یه تیر قناصه می خورد توی پیشونیش این همه قشنگ نمیشد!

ایول! عجیب از این مرد می ترسیدند!

هژار است که با چهره ای خوشحال و شاد و خندان وارد  شده!

باید تائید کنم حرف شوهرم را....عجیب می ترسیدند ازش! اصلا اولین بار چهره اش رو چند سال پیش توی کاریکاتور  روی جلد  نشریه ویک دیدم: strang bedfellow  سلیمانی و عمو سام!

چطور شد که اونی که به کلینتون می گفت شما داعش رو ساختید خودش قاتل داعش رو کشت؟ این را پروانه به هژار می گوید!

سوتی دادند

اما الان همه شون عروسی گرفته اند! بس که از این مرد می ترسیدند!

سازمان ادارای پنتاگون از ۷ لایه حفاظتی تشکیل شده که از این میان ۴ لایه به طور خاص مربوط به کنترل ارتباطات با شخص وزیر دفاع یا رییس پنتاگون می‌باشد. کمی بعد از نامه اوباما نامه ای از تمام این لایه های امنیتی، اطلاعاتی و حفاظتی عبور کرده و مستقیم، روی میز کار وزیر دفاع یعنی لئون پانتا قرار می‌گیرد. ظاهر ساده نامه که هیچ آرمی از سازمان های مرتبط با پنتاگون در آن به چشم نمی‌خورد توجه وزیر را جلب کرده و وی آن را از روی میز برمی‌دارد… با باز کردن نامه و خواندن آن عرق سردی بر چهره پانتا می‌نشیند؛ یک نامه با سربرگ رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران... نامه حاوی عبارتی بود که قطعا برای رییس پنتاگون با آن عظمت حفاظتی باورکردنی نبود: "اگر لازم باشد از این هم نزدیک تر خواهیم شد... امضا: قاسم سلیمانی فرمانده سپاه قدس جمهوری اسلامی ایران"

برای این که هژار چیزی بیشتری نگوید می آیم وسط..

ای ول بابا حقش بود! دمش گرم! خوب  شد کار داعش رو تموم کرد بعد زدنش!

..مردم خیلی دوستش دارند! این را پروانه با صورت سرخی که تا بحال ندیده بودم می گوید!

زانیار هم چشمهایش قرمز است! زده اند توی برجکمان! اینها حالا با ما کار دارند!

بابا بد جوری گریه زاری می کند!  تنها یاور همه مظلومهای جهان رو زدند!

باید بابا را آرام گنم...بابا مگه کس وکارت طوری شده آروم باش!

 کس و کارم؟ توی سیل نصف روز باهاش زندگی کردم اینقدر که این مرد باصفا  و بی ریاست

به سکوت کشانده می شویم من و هژار!

بعد هژار عکس توئیت جدید ترامپ را می آورد جلو:

بله شما درست حدس زده اید راه حل من برای سال جدید جنگ جهانی سوم است!

  و چشمهای گرد من را که می بیند می زند زیر خنده! فیک ه رجیار!

بابا بلندتر گریه می کند دور اتاق دور می زند و راه می رود....هژار احساس می کند به عنوان یک ایرانی ساکن آمریکا باید از در اتاق برود بیرون ....اوضاع فرق کرده است.

من هم همراهیش می کنم البته با فاصله چند دقیقه

با این بهانه که نمی توانم گریه کردن بلند بلند بابا را تحمل کنم. مامان را توی حیاط می بینم. به پهنای صورت اشک می ریزد. من را که می بیند چانه اش می لرزد و می گوید :

دیگه نمیذارم برگردی آمریکا....و می رود سمت اتاق

ساعت نه صبح است  و از دور و نزدیک صدای قرآن می آید.

شهر شلوغ شده. مردم راه افتاده اند توی جویهای خیابانها .....عاقله مردی سن بابا همراهمان می شود! یعنی او هم بند نشده توی خانه!

توی سرش می زند و می گوید: مردم کجا برن دیگه!

کم کم عکسها را که میبنم ..یا شاید اتفاق دیگری که برایم می افتد می بینم نمی توانم این مرد را دوست نداشته باشم و نسبت به مرگش بی تفاوت باشم! چشمهای من هم در دیدن تصاویر قرمز می شوند!

هژار می زند توی سرش! بدبخت شدیم رجیار ...قاسم سلیمانی کرمانیه

نه! با تمام تعجبم نگاهش می کنم!

یکجا بنر زده اند: کوهها و بیابانها با او بیشتر آشنا بودند تا کاخها و خیابانها!

و زیرش عکس بچه های پاپتی سربرهنه جنگ زده سوری در کنار دست نوازش سلیمانی!

هژار از بنر عکس می گیرد:

ببین ترامپ میگه برای پایان دادن به یک جنگ اونو کشته و خیلی وقت پیش باید اونو می کشت!

موافقم منظور ترامپ اینه که قبل از این که خون بی گناهان داعشی رو بریزه باید می کشتنش!

اینجا نوشته مسئول جان ملیونها نفر در اقصی نقاط جهان قاسم سلیمانی بوده!

قیافه فیلسوفانه ای به خودم می گیرم  و می گویم:

 خب اینا منظورشون اینه که خاورمیانه جون بخواب رو تخت حامله ات کنم خاورمیانه جدید آمریکایی بزایی دیگه روی جنگ رو هم نبینی! ولی امثال قاسم سلیمانی که میان توی تخت همه چی رو خراب می کنن! خب اونا مسئولن دیگه!

البته که ملتها هم اگه ببینن کسی داره کمک می کنه جلوی خوابو خیالهای غرب بایستند ، کمک می کنند!

و یه عده هم بی خیالن لابد!

خب آره! یه عده هم  یه جورایی موی دماغ شدن ما رو بر نمی تابن!راضین به رضای کدخدا!

بله! و الان می خوام از اینجا برم. زود خودتو برسون تهران!ببینم اولین بلیطی که بتونم برای استانبولی آنکارایی جایی بگیرم...

نمی دونم! یه هفته اس از مرتضی خبر ندارم.

خب باشه ..اگرم می خوای با مرتضی برگردی که.....

نه هژار من اینو نگفتم!

هژار نگاهی به پشت سرم می اندازد و سری برای کسی پشت سرم تکان می دهد....به هر حال توی این اوضاع عزای عمومی و با این وضعی که مردم دارن....عروسی ما اینجا سر نمی گیره!

دماغش را می گیرم فشار می دهم و می گویم: نتیجه می گیریم که نخود نخود هر که رود خانه خود !

که هژار دست پاچه رو می کند به کسی که نزدیکتر شده الان ...حاج آقا من دیگه رفع زحمت می کنم. تسلیت می گم. واقعا مرد بزرگی بود...ایشالا از ترامپ انتقام میگیریم.

ای وای باباست که آمده بیرون...با گریه چیزی می گوید که متوجه نمی شوم...و دوباره هق هق سر می دهد...و راهش را می گیرد می رود.

اشکم راه خودش را می گیرد و از زیر چانه ام در می رود.عین خیالم هم نیست که هژار چی فکر می کند. ولی خودمانیم چطوری برگردم آمریکا؟ ! این را زیر لب می گویم.

هژار خیلی سریع می گوید ok

 و دور می شود!

حالا می توانم بروم سراغ دلم و ببینم دقیقا چه اتفاقی برایم افتاده..که سر از صفحه مرتضی در می آورم!

استتوس مرتضی هم  طرحی از لبخند سلیمانی است

به یادداشتهای مرتضی سر می زنم:

نوشته است:

گرفتم ای بیابانگرد مرد تر از مرد....گرفتم نهضت آنی است که تو زیسته ای نه اینی که من به راه انداخته ام...نهضت جوری است که تو بوده ای

چه تشریفات باشکوهی...مخصوص خودت بود ....این طور که نامردی و از دور زدند  از جبروت تو بود...این طور که با  هیمنه و بالگرد مارک دار ارتششان زدند، از لذت و افتخار با تو بودن بود! آنها می بایست افتخار زدن مردترین مرد زمین را برای خودشان نگه دارند....

گرفتم....شعله ای که از ماشین تو زبانه کشید توی سینه ها درگرفت!

هیچ رسانه ای در هیچ کجای جهان یارای رساندن این شعله ها را نداشت جز پیکر آتش شده ی خودت. ای مرد!

اشکهایم که خوب سرازیر می شوند و پرسه های بی هدفی که توی هوای شلوغ شده ی شهر می زنم، پیرزنهایی که توی سرشان می زنند. مردمی که گوشه ای برای خودشان نشسته اند هق هق می کنند!

مردمی که بعد از گرد شدن دور هم موج برمیدارند و نوحه می خوانند و توی سرشان می زنند!

توی هیچ نگاهی نمی توانم چشم نگه دارم...اتفاقی برای من افتاده است.

دیگر نمی خواهم به حرفهایی که می زدند گوش کنم ...فکر می کنم همین که برای آمریکا صرف می کرده خودش و بدون اجیر کردن یک موتورسوار در پس کوچه ای ، آن هم توی کشوری مثل عراق، با بالگرد رسمی ارتشش و با موشک نقطه زن بزند کافی است برای این که ثابت کند زندگی این مرد تماما ضرر برای اهداف آمریکا بوده.

پس زندگیش چیز با ارزشی بوده و ان قلتهایی که می آورند راه به جایی نمی برد...همین هژار نیست که می گوید حق باکسی است که موفق است ؟ حالا که معلوم شد سلیمانی موفق بوده  و این طوری زدنش موفق بودن  او را مسلم تر کرده! پس به اندازه یک دنیا حق دارد!

 

حتما آمریکا پیش خودش حساب کرده عکس العملی از دولت و ملت ضعیف شده و تحریم کشیده ایران بر نخواهد آمد!

و مردم این پیام را از آمریکا خوب گرفته اند که هر کسی به خودش می گوید حالا باید چی کار کنم؟

فکر کنم مردم دارند جایی می روند که ربطی به سلیمانی دارد!

توی یکی از خیابانها که عکسی از سلیمانی زده اند و شمعی و سربازهایی خبردار ایستاده اند...آهان دژبانی نیروی زمینی است ...پیرزنی می آید و مویه کنان با حلقوم پر از گره چنان در برابرش لابه می کند که یکی دو نفر گوشی به دست مشغول اشک ریختن و فیلم گرفتن از این صحنه می شوند.....خب اینجا کرمان است ...

تا ظهر که سر گردانی می کنم در راه برگشت خانه را گم می کنم اما به جای زنگ زدن به پروانه یا زانیار ذهنم جاهای دیگری است!

احساس می کنم آرت کوین باید برای عرضه چیزی داشته باشد!

سری می زنم به آرت کوین:

خرید نمادین آهن پاره های بجا مانده از ترور سردار جهت احداث یتیم خانه ای به نام سردار سلیمانی در حومه بغداد!

ای بابا این وسط مرتضی؟ این کلاهبرداریه؟

نه بابا شاخص آرت کوین رو ببین کجاها رفته؟

خب چرا که نه! اکثرا مایه دارهای عراقی می خرند ...شاید هم خود این حرام لقمه های آمریکائی بخرند...هر کس بهر امیدی

نمی دانم این کار ضایع نباشد ؟ چرا به ذهن کس دیگری نرسیده است؟

خجالت می کشم بابت این کار خجالت عمیق! این چه کارهایی است؟
......

دنیا روی دور تند می افتد و قضا وقدر هر چقدر خجالت که بخواهی برای خورد و خوراک شب و روزت فراهم می کند.

به خاطر این که مرتضی یک هفته برگشتنمان را عقب می اندازد، و به خاطر آنفولانزا می افتم گوشه ای ..اما مدیریت رسانه ای مرتضی ول کنم نیست!

یکی تشییع جنازه است که جهان را ترکانده و تقریبا روزی دویست بار از ملیتهای مختلف دارند از سر شگفتی و تحسین می پرسند چطور است که این همه آدم جمع شده ..چه خبر هست حالا؟ چه شکوهی چه شکوهی

و دارم طوری گرم می شوم..از آن گرم شدنهایی که گفتن ندارد که خیال می کنم آمریکا که عددی نیست ما خودمان یک جهانیم! به آینده آتر کوین هم حتی کلی دلم قرصتر می شود . فکر می کنم با او بتوان دنیا را گرفت! چرا که نه

نه نه اثرات مریضی است ! تب و لرز ناشی از سرماخوردگی است ...

حال که خوب نیست اما چشم می خوریم..روز تشییع سردار توی کرمان پروانه هم تا دم مرگ میرود! الان افتاده گوشه خانه و مامان مانده و دوقلوها و آه و حسرت و درد

غیر از این که زده اند هواپیمایی را که اولش قرار بود ما با آن پرواز کنیم را عوضی جای هواپیمای متخاصم زده اند!

تب بود و تب بود شوری که افتخارات را ایجاد می کرد...افتخار جنگیدن با سامانه پاتریوت...افتخار خسارت زدن برای اولین بار به طور رسمی به پایگاههای نظامی آمریکا بعد از جنگ جهانی

افتخار تشییع بیست ملیونی

و حالا لرز است 

خجالت له شدگی آن هم دویست و وسیصد نفری زیر دست وپا

خجالت ساخت و پاخت نیم بند و زدن پایگاه خالی عوض انتقام

خجالت این که سامانه پاتریویت قابل ندانست جلوی موشکهای ما را بگیرد!

خجالت زدن هواپیمای مسافری با موشک ! این را دیگر آدم کجای دلش بگذارد...آبروریزی تمام عیار درست در ساعتی که می خواستیم برای خودمان جشن پیروزی بگیریم!

همه اینهاست که وادارم می کند مثل گرد عقب مرتضی بدوم و سعی کنم هرگز منزل  و ماوایی نداشته باشم! برای اینکه همیشه کسانی که نظم مستقری دارند و نظامی که می خواهند ازش دفاع کنند دسته گل هایی به آب می دهند که هیچ جوره نمی شود جمع و جورش کرد!

..........

بیست و نهم دی شده است و هنوز نرفته ایم آمریکا...حال مرتضی هیچ خوب نیست. مرتب سرفه می زند و با هم زیر برف داریم راه می رویم. برف در پارک لاله. قرار است برای من تعریف کند که برنامه اش چیست و من دلم می خواهد از برنامه خودم بگویم. الهه مانده است آمریکا و مرتضی دنبال راهی است که راهیش کند ایران اما الهه هر بار بهانه ای آورده و از حرف زدن درباره خیلی چیزها طفره رفته است. شاید به عنوان مدیر امور رسانه ای مرتضی عاقبت کارم کشیده است به نجات دادن زندگی مرتضی و الهه

نمی شود نشست زیر برف ..باید مرتضی را به جایی زیر سقف هدایت کنم 

آقا مرتضی بریم زیر یه سقف!

انگار چی گفته ام که این طوری نگاهم می کند! بیش از اینها ازش انتظار داشتم!

خودمان را رسانده ایم به مترو! سقفی از ایستگاه مترو بهتر نشده پیدا کنیم. نمی دانم با این همه محبوبیت و شهرت قرار است از من و او چند تا عکس بگیرند....آه می کشد و می گوید: دیگه فکر نکنم کسی به این چیزها فکر بکنه ....

یعنی فکرم را می خواند!

الان همه جا همه کس درباره هواپیما درباره تشییع تکه پاره های به جا مانده حرف می زنند!

به هر حال محبوبیت شما سر جاشه!

جاش کجاست؟

شما نمی دونین؟

ما باید ادامه بدیم و هیچ برنگردیم پشت سرمون رو نگاه کنیم...نگاهمون به پشت سر بیافته سرعتمون از جلو طوری کم میشه که ممکنه سقوط کنیم!

چشم دوخته ام به گودی ریلهای قطار و ترس توی سلولهای تنم دارد فرو می رود.

اگه الهه نخواد بیاد....

ممکنه مگه؟ 

بله ممکنه....مدام همین جمله رو تکرار می کنه که من نمیام ایران. من کارم ایران تمام شده....من اینجا خیلی کار دارم

خب اونوقت شما باید برین

باید برم؟ چرا؟

چرا؟ حداقلش برای اون بچه!

بچه.....الهه بچه رو نتونست نگه بداره! یا نخواست نمی دونم!

چی؟ و صدایم خیلی بلند تر از حد لازم شده است...یعنی چی نخواست؟

کلارا میگه این قرصها رو توی زباله های آشپزخونه مون توی نیویورک پیدا کرده! کلارا از خیلی وقت پیش داره درباره الهه یه چیزایی میگه! و من زیر بار نمیرم

کلارا خب     خودش قبلا ....

هیچ خبر خوبی نیست. خجالت روی خجالت داریم متحمل میشیم

برای چی؟ آخه

یک جزوه ده صفحه ای کاغذ از داخل پوشه ای بیرون می آید و تا مقابل بینی من صعود می کند و بعد می نشیند توی دستانم

نه جزوه نیست یک نشریه است: منشور اخلاقی من!

نشریه ای است که صفحه اولش چهره بسیاری بازیگران زن هالیوودی و خیلی زنهایی که باید زیر عکسشان اسم و عنوانشان را بخوانی تا بفهمی آدمهای نخبه ای به حساب می آیند و چند تایی هم اسم ایرانی هست که یکیشان چند وقت پیش رسانه ای شد....دختری از خانواده و جایگاهی مذهبی که راه افتاده بود آمده بود ینگه دنیا خوانندگی کند ...و کمی آن طرف تر در جایی کاملا ساکت و آرام در میان این همه تصویر و اسم ، الهه سحرگاهی با ژستی معصومانه و با چشمهای آهویی تو را نگاه می کند!

این منشور رو روزی که تصمیم به ازدواج گرفتیم دست من داد تا بخونمش....

خوندینش؟

چی بگم؟

نخوندینش؟؟؟

فکر می کردم نخونده می دونم توش چه خبره زیر اسمهای مقاله ها نوشته های پررنگ و منتخبشون رو می خوندم...الهه هم چیزهایی نوشته بود که از همه نوشته های توی نشریه عفیفانه تر بود. در اعتراض به تجاوز!

با هیجان نشریه را ورق می زنم تا برسم به مقاله الهه.....

می نشینم و تند تند طوری که نمی فهمم چقدر از نوشته را فهمیده ام متن انگلیسی نوشته الهه را می خوانم..الهه انگار معتقد است تجاوز بد است وباید جلویش را گرفت با قانون و خیلی چیزها..ولی تعریفش از تجاوز به هیچ چیز خاصی منتهی نمی شود و درگذشتن از پایبندی های سنتی مطلقا تجاوزکاری یا خیانت و بی وفایی نامیده نمی شود! مادامی که طرفین راضی باشند! این جمله ای است که تنها یکبارتوی متن آمده و با جوهر قرمز زیرش را پررنگ کرده اند!

اگر در این زمینه از الهه لغزشی دیده نباید آن را با کسی در میان بگذارد...نباید این حرفها را به من بگوید!

اشتباه نکن الهه وفاداره ...ولی روراست نیست....ایران بیا هم نیست...بچه رو هم ....

خب تو برو...این را مثل یک توقع می گویم: توقع قاطع نوع زن از نوع مرد!

بهش گفته ام میام....یعنی قرار بود برم بلیطم رو هم دیده خبر ندادم که نیومدم...و خبر نگرفته که کجام

یعنی چندوقته بهش زنگ نزدی؟

چهل و هشت ساعت

و اون فکر می کنه الان کجایی؟

نیویورک!

خودش کجاست؟

تگزاس!

خب منظور؟

بهش زنگ نمی زنم اما منتظرم زنگ بزنه....حتی مثل آدمهای قهر کرده هم رفتار نمی کنه ...کلا بی خیاله! اخبمرتضی رو دنبال می کنم مدام جلسه و نشست و کنفرانس.....من کلا توی زندگیش چیزی به حساب نمیام...برای چی برم؟ 

یعنی قضاوت کردی و حکم دادی؟

تکلیفم به زودی معلوم میشه...اما خواستم همه چیز رو به یه دوست گفته باشم. من دیگه میرم!

برنامه مال و جان  به کجا میرسه؟

به جاهای خوب ! خبرت می کنم!

و این آخرین دیدار ما چهل روز بعد تجدید شد! وقتی که ماجراهای زیادی ورق خورده بود...مخصوصا ماجرای مال و جان !

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • مجتبی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی