من بچه مادرم هستم.
زن روستایی بی سوادی که بعدها پابپای من تا کلاس پنجم درس خواند.
کسی که زیاد می خواند
زیاد تر تحلیل می کرد.
کسی که از راه اندیشه هایش
از هیچ چیزی ساخت و به من باوراند که باید ساخت.
من مهندسی برق را از یک دانشگاه نسبتا خوب تمام کردم.
بی علاقه و بی استعداد هم نبودم.پروژه کارشناسیم ساختن بود.
ساختن دو نمونه از دستگاهی که دانشگاه سرانجام قانع شد این دستگاه ارزش دارد و برای آزمایشگاه شیمی دستگاه تشخیص غلظت یونی من را خرید.
ولی من استعداد و علاقه ی ساختن را برای ساختن تمدن نوین خودمان می خواهم. تمدنی که همه چیزش دست خودمان باشد.
تا با هیچ چیزش در مخمصه نیافتیم.
پس وارد حوزه علمیه شدم و خدا را شاکرم که همسری به اندازه همراه و به اندازه مستقل به من عنایت کرد.
خانمم جامعه شناسی دانشگاه اصفهان درس خوانده و الان بزرگواری می کند من و دو فرزند عزیز تر از جانم را در بالا و پست زندگی درویشی همراهی می کند