تمدن ساز

و اعلام القاصدین الیک واضحه

تمدن ساز

و اعلام القاصدین الیک واضحه

أعوذ بالله من کلِّ شرّ

و أسأل الله من کلِّ خیر

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

رمان اقتصادی-قسمت دهم

پنجشنبه, ۲۹ دی ۱۴۰۱، ۰۱:۱۴ ب.ظ

مرتضی چشمهایش را می مالد و می گوید این هم قسطنطنیه و این هم تنگه بسفر که محل اتصال به آبهای اروپاست! دلم را می زنم به آبهای اروپا و با لحن و لهجه آزاد همراه با آهی که خارج از برنامه ریزی من از سینه ام  بیرون می آید می پرسم: چه خبر آقا مرتضی ..قصه چی بود؟ کی به جای ما گلستان دهم عملیات کرده؟

از توی آینه نگاهم می کند:...نگاهش خسته و خوشحال است مثل کسی که برای پیدا کردن گمشده ای هلاک شده و آخرش پیدایش کرده توی رویم می خندد انگار بچه شیرین سه ساله اش باشم و پیدایم کرده باشد. مرد می خواهد که قرمز نشود و خودش رانبازد!

از این به بعد مرد می شوم! چه بهتر که قبل سفر دادم موهایم را مردانه بزنند! دنبال فرصتی هستم که این روسری را بیاندازم و این روسری نگه داشتن الهه نمی گذارد!

خدا را شکر مرتضی خیلی هم کت بسته نبوده و مذاکراتی داشته و موفقیتهایی به دست آورده و دست گیر شدن ما به این دلیل بوده که توی شبکه های مجازی پیوستن عن قریب خیلی از مردم به ما پیش بینی شده و می خواسته اند جماعت را از تب و تاب ما بیاندازند

کنجکاو می شوم واکنش بی بی سی فارسی را به غیبت مرتضی در بیاورم. با امکانات رومینگ دیتا را روشن می کنم و می زنم به نت. آرشیو شبکه را پیدا می کنم و می روم سراغ لیست خبری از دریم و درام نیست. از گوگل که سراغ می گیرم یک تکه از صحبتهای خانم مجری پیدا می شود:

به دلیل مشکلات پیش بینی نشده امروز دریم ودرام نداریم!وبعد یک آهنگ ملایم توی مایه های هو هو چی چی 

الهه و مرتضی دارند بحث بی سرو تهی درباره باعث و بانی گرفتاری مان می کنند و کلارا خودش را کنار کشیده و زل زده به دریا! جا داشت زلف بر باد می داد عین فیلمها و یک جمله پر از انگیزه می گفت عین آن زنه توی به وقت شام که درباره تدمر ترانه سرایی می کرد.

اگر جای او بودم درباره آینده این حرکتی که گاهی نمی فهمم چرا تویش افتاده ایم وراهی ندارم جز این که با نگاه کردن به مرتضی دلم را قوت بدهم

چی می گفتم؟

مرتضی آهی می کشد و می گوید بچه ها سوار شیم بریم یه چیزی بخوریم. خوشبختانه از دو هفته ای که وقت داشتیم برای گرفتن بلیط سه روز و نصفی مانده .

حالا همگی به مرتضی بیشتر ایمان آورده ایم! الهه اصرار داشت بلیط نیویورک را از یک چارتری که اگر خوب می رسیدیم همان روز اول به استانبول، بخریم  و نفری چهار میلیون سیو کنیم!  و مرتضی مدام می گفت نه! بذارین ببینیم چی پیش میاد!

از روی پلی که عبور از آن دهن همه را بست و من یکی را بیشتر رد می شویم ....مرتضی از توی آئینه دهن نیمه باز من را می پاید. این پل اول بسفره....ما رو از آسیا می بره اروپا.....وخدا را شکر ادامه نداد! خوبیت نداشت جلوی جمع نقش تورلیدر بازی بکند برای من یکی فقط!

دریا خوب است و ماهی یا نمی دانم غذای دریایی ای که می خوریم هم البته اگر همان لحظه مجبورنباشی به یک روشی از قیمت چیزی که می خوری باخبر بشوی و نخواهی بین حساب کردن یا توی تعارف له شدن گیر کنی! یازده روزی که گرفتار بودیم حداقل خوبیش این بود که به خرج خودشان گرفتار بودیم. از ذهنم می گذرد همین الان یهویی که غربت  همانجایی است که هر لقمه ای را که فرو می دهی باید حساب کنی از کجا آمده و فردا چه می شود! غربت غربت است چه تهران باشی چه استانبول و چه نیویورک! به این همسفرها می شود مگر دل بست؟ روی میز هیچ چیز مایعی نیاورده اند ...الهه هم از من بهتر نیست! سر حرف را باز می کند:

غذاش خیلی بهتر از غذاهای حبسه... مرتضی لبخند زنان می گوید: اما غذای حبس هم خوب بود به اون قیمتی که با ما حساب می کردن می ارزید!

الهه کم نمی آورد: از اینجا تا نیویورک مهمون من "مال و جان "میشیم دیگه!

مرتضی به سرفه می افتد والهه می زند پشتش

آه

"جان و مال" را گاز بزنیم یا لقمه لقمه بخوریم؟ "جان و مال" رو بفروشیم یا بذاریم سر کوچه برامون کار کنه؟ چجوری قراره آخه مهمون "جان و مال" بشیم؟ الهه سرش را از روی بشقابش بلند نمی کند ...همین طوری که سرش پائین است و جو دارد لحظه به لحظه سنگین تر می شود می گوید: بالاخره یه اعتباری داشته که ما رو رسونده نیویورک...

نه عزیزم بهتره رساله ی نهضت رو ورق ورق کنیم و باهاش موشک کاغذی درست کنیم و بعدشم با موشکها جلوی دوربین تلوزیون بزنیم دخل استکبار و استعمار وبقیه رو در بیاریم تا این که فکر کنیم از راه "جان و مال" می تونیم به آب و نون برسیم!

طبیعی بود که اینجا به بعد چشم من به دهن مرتضی باشد که می خواهد بگوید توی مدت اقامت در نیویورک قراره از کجا تامین بشیم و به جاش تاریخچه مفصلی می شنوم در مورد منحرف شدن و نابودی تمام نهضتهایی  که تامین مالی شون از بیرون خودشون بوده...و با آهنگ منظم لقمه های خوشمزه این خوراک ماهی بی استخوان و بی تیغ  و بی اضافات را می بلعم . خب امروز که سیر شدیم تا فردا هم خدا بزرگه...هنوزم گرسنگی کشیدن در محیط این افکار و روحیات رو میشه به سیری در سنندج ترجیح داد. این بار چندمی هست که نفس عمیق می کشم و با خودم قرار می گذارم که محکم باشم! چاره ای ندارم البته!

ولی کلارا می پرسد: مرتضی این حرفا یعنی چی؟ ما مگه چند تا دست داریم؟ نمی تونیم بدون تمرکز روی کمپینی که راه انداختیم پیش ببریم!

الهه هم می آید وسط حرف مرتضی: این مثل این می مونه که سربازهای خط مقدم، مجبور باشن توی خط سیب زمینی کدو بکارن که غذاشون رو محتاج بیرون نباشن!

گوشیم درست همین موقع زنگ می خورد!

  • مجتبی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی