تمدن ساز

و اعلام القاصدین الیک واضحه

تمدن ساز

و اعلام القاصدین الیک واضحه

أعوذ بالله من کلِّ شرّ

و أسأل الله من کلِّ خیر

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

رمان اقتصادی-3

پنجشنبه, ۲۲ دی ۱۴۰۱، ۱۱:۴۹ ق.ظ

چشمم را که باز می کنم، از شلوغی بیمارستان متوجه می شوم که ساعت ملاقات شده.

اخوی، مجتبا را می بینم که از در می آید تو،و هنوز سیاه پوشیده به خاطر محرم. مریم و میثم هم پشت بندش پیدا می شوند. مریم  جعبه شیرینی تر را به طرز نمایانی می گذارد روی یخچال. میثم کت شلوار شیکی پوشیده است.

 ازشان می پرسم: کیا خبردارن من تصادف کرده ام ؟

نمی دونم...بابا که دیشب به حاج عمو گفت. مامان فکر کنم به خاله منیر گفته باشه...من ولی به کسی نگفتم...

خوشحال می شوم که خبر به خاله منیر و لاله رسیده ...چشم به راه می شوم که بیایند ببینندم...شاید لاله دم گل فروشی باشد. سرم را بلند می کنم تا گل فروشی کنار خیابان را بهتر ببینم....یک خانم چادری آنجا ایستاده اما لاله نیست!

میثم با پوزخند می گوید: اگه کارت یکسره شده بود اولین کسی که در مسجد دست به سینه می ایستاد و همه بنرهای عرض تسلیت خطاب به اون نوشته میشد بلا شک همین حاج عمو بود! ولی الان کجاست؟

اخوی کتابی سمتم گرفته...

این چیه ؟

توسعه  و مبانی تمدن غرب ، آورده ام بخونی

اوووم دیگه چی؟

بیا اینم خاطرات غواصهای کربلای چهاره

"حالا چت شده چرا دستت می لرزه؟"

آخه اینجوری ندیده بودمت هیچ وقت

بابا دستت خسته شد....اون خاطرات ه  رو بده شاید خوندم

مثل وقتهایی که عصبی می شود تکرار می کند:

خیلی یه جوری شدم..تا حالا این شکلی ندیده بودمت!

چشمکی زدم و گفتم ولی من دیده بودمت، تو را دو سالگی ختنه کردند....یه اتفاقاتی باعث شد یه شب بیمارستان بخوابی

سرخ شد! صورت سبزه ی اخوی موقع سرخ شدن زیاد تابلو نمی شد.

 به بانداژ سرم اشاره کرد و گفت خیلی درد می کنه؟

گفتم جات خالی البته منظورم به مورفینهایی بود که پرستار خوشگل برایم تزریق می کرد.

دستی به ریش تنک مجتبی کشیدم و گفتم اخوی ریشت خیلی کم پشته می خوای یه کم کود بدی پاش!

زن میثم پقی زد زیر خنده و از اتاق بیرون رفت.

مامان که رسید، خیلی سرخ بود صورتش ....گریه کرده بود حسابی، تازه فهمیدم همه با هم آمده اند، مامان مانده بود بیرون گریه هایش تمام بشود.....اولین جمله اش همین بود: چی کار کردی با خودت مرتضی؟ میثم خود شیرین برایش صندلی آورد.ننشست. می خواست یک کاری برای من بکند، اول به شیب تختم گیر داد. بالش تخت خالی بغل را برداشت گذاشت پشت سرم؛ آخ و اوخ کردم برش داشت، بعد به سوندم نگاه کرد، چه خوب که الهه قبل از ساعت ملاقات سوندم را خالی کرد.

حال خودش را نمی فهمید. کمپوت باز کرد و به زور یکی دو حلقه دهنم گذاشت! دستمال برداشت دور دهنم را پاک کرد! خدا را شکر زن میثم نبود وندید!

وااای که چقدر خودم را گاز گرفتم که زنبیل و بغچه و بسته هایی که مامان آورده بیمارستان، از کوره به درم نیاورد! فقط پرسیدم بابا کجاست؟

بابات شب میاد پیشت. الان موند دم مغازه، عصری قراره بابات بیاد ....

الهه نمی ذاره که!

مامان با تندی گفت: من نمی دونم والا ....بستری مردان....زن جوون؟ بیمارستان بهش گیر نمی دهند؟ زشته ...اصلا دیگه حرفش رو هم نزن... داداشات هم هستن تازه...

خیلی خودم رو نگه داشته بودم....فقط گفتم: نه مامان....بابا خودش قند داره...یه شب بمونه ، یه هفته گرفتار میشه،مجتبی هم که درس و دانشگاه داره، میثم هم که نمی تونه دادگاه رو ول کنه بیاد ور دل من

میثم گفت:  میدونم میخوای ور دل خانوم باشی...اما یه شب هم بذار بابا بمونه...من امشب قاضی کشیکم  ولی فردا بعد از ظهر می تونم بیام....بذار الهه یه خورده خستگی در کنه

بد هم نمی گفت میثم. با بابا میشد راحت بود، کتابی دست می گرفت و می نشست و هر وقت کارش داشتی می گفتی مثلا یک لگن برایت بیاورد...حتی سیگار هم میشد با بابا کشید ... گفتم: "باشه پس من امشب به الهه می گم نیاد "

ملاقاتی ها را که حراست بیمارستان از اتاقها بیرون می کند...توی فاصله ای که بابا بیاید من می مانم و فکر و خیال ......انگار از وقتی توی مسیر همیشگی مان خوردم زمین و پا شدم و هیچ جایم را نتکاندم، هنوز خودم را وارسی دارم می کنم....

......

شب با بابا اصلا بد نگذشت، فقط بدیش این بود که نمی گذشت! اولش برایم فال حافظ گرفت، سالها بود حوصله نکرده بودم پای حافظ خواندنش بنشینم...از این فاصله بهتر می توانستم براندازش کنم...چقدر پیر شده بود ...چقدر نحیف شده بود،

وقتی که گفتم توی کما بوده ام، آن هم یک کمای عمیق و شانس آورده ام برگشته ام، فهمید که رویم نمی شود بگویم معجزه شده که برگشته ام، برای همین خندید و گفت شانس هان؟ اینجا بود که رفت سراغ فال حافظ : به خودم فشار آوردم که حتما نیت کنم. 

حافظ از قضیه سر در نیاورد.....چون گفت: ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم .......از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم!

ولی بابا اشک توی چشمش جمع شد! تکرار کرد از بد حادثه!

بیت بعدیش 

ره رو منزل عشقیم و ز سر حد عدم ..تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم

دلم لب تابم را خواست و نوشتن را....خیلی زیاد دلم خواست . مخصوصا که " این همه راه آمده ایم" من را یاد خط ترمز انداخت .

و حالا دارم مینویسم ...اول هایی که توی کما بودم از خشونت به حال اعراض افتاده بودم اما بعدها به این نتیجه رسیدم که این خشونت  جواب یه خشونت دیگه لست...جواب خشونتیه که علیه خودت مرتکب میشی

انگار از همان توی کما دارم سالهای سپری شده عمرم را رو به عقب،  و از ارتفاع چندمتری نگاه میکنم. خودم را توی  دسته های عزاداری، جشن ها، کارناوالهای وین،حتی راهپیمائی های دوره نوجوانی  مرور می کنم.عاشوراهای تابستانی داغ که سقاهای هیأت آب روی دسته عزاداری می پاشیدند و عبور اسب و شترها و دویدن بچه ها دنبال کاروان هاخاک به هوا می کرد، عاشوراهای زمستانی که نوحه ها دم دهن مداحها بخار می کرد و ماندن توی سرمای خیابانهای یخ زده و زنجیر زدن، تنها زیر گرمای چشمهایی که لابلای چادر مشکی ها می درخشیدند، ارزش داشت!

حالا از این زاویه همه چیزهایی را که میبینم انگار ملتهای جهان به یاد دوران کودکی،  هیأت و کارناوال و فستیوال و مراسم های مختلف مثل سواری شاهان و سوگ سیاوش را اختراع کرده اند.

همین فکر  خشونت است:  که از پس کله ام تیر می کشد .هنوز تصویر آینه جلوی ماشین را  میبینم که باریکه ای از دست نوشته ای رویش نقش بسته  تا هر بار نگاهم  را وشگون بگیرد.

"هیچ جا روضه نیست جز در این کره! روضه نه کارناوال است، نه سواری شاهان است، نه سوگ سیاوش است، ونه هیچ کوفت و مزخرف نستالژیک دیگر....روضه فقط روضه است....".

این یادداشتی است که مثل یک برگ جریمه، زیر برف روب پرایدمان گذاشته بودندش...لاله یا شوهرش...

هر چه از دوست رسد نیکوست!

 

  • مجتبی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی