تمدن ساز

و اعلام القاصدین الیک واضحه

تمدن ساز

و اعلام القاصدین الیک واضحه

أعوذ بالله من کلِّ شرّ

و أسأل الله من کلِّ خیر

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

رمان اقتصادی قسمت ششم

يكشنبه, ۲۵ دی ۱۴۰۱، ۱۲:۲۷ ب.ظ

با خودش زیر لب گفت: اسمم مرتضی نیست اگه در نیارم چی کارم دارن اینا....

و اول از همه رفت سراغ سایت ژرمینال....اندیشکده ژرمینال

مقاله ها رو نیگا

تصویرها رو

علوم اعصاب نابرابری....سیتی اسکن مغز فقرا!

سلسله طبقات جدید: ما و شما و آنها و هوش مصنوعی ها

به من گفتند تنها بیا....زن خبرنگاری در پایتخت داعش

آه...هنوز هم این ماسرا لعنتی ذهنش توی نوزده هشتاد و چهار جا مانده! حتما از بچه هایش خواسته بیایند یک پروژه ی "ایدئولوژی چیز جیزی است" را دنبال کنند...خدا کند کلارا خبرنگار نشده باشد!

انجمن ایرانیان نخبه آمریکا

این چی بود ؟

روی لینک کلیک می کند و با عکس دسته جمعی بزرگی مواجه می شود:

ما اعضای یک انجمن ایرانی دوست آمریکائی هستیم و هدفمان هم حمایت از سرمایه انسانی- اجتماعی دانشجویان ایرانی مقیم خارج هست.

مرتضی اندیشید: اگر  اورژانسی زن نگرفته بودم، حالا توی رودروایسی خودم مجبور می شدم بروم آنور و کارهای فرهنگی!! بکنم! الهه هر چی که نداشت این خوبی رو داشت که از این جوگیری ها نجاتم داد...

 

کلارا:

این هتلی که اقامت کرده ام زیاد راحت نیست. همیشه استرس دارم...چیزهایی که درباره ایران شنیده ام سرنوشت خیلی دخترهای شبیه من که به جرم جاسوسی الان توی زندانهای تهران هستند...و خیلی چیزهای دیگر نگرانم می کند، اما دلم می خواهد بدانم اینجا چه شباهتی به پرو دارد....ماسرا می گوید نظام  پرو توتالیتر و ایدئولوژیک است، مال ایران هم هست..دلم می خواهد از خیابانهایش این را در بیاورم...ماسرا گفته بود بروم مترو ...آنجا همه جاست...

فارسی را خوب می شنوم...حتی با این همه محاوره ولهجه....هر چه باشد از بچگی مادرم با مادرش تلفنی فارسی حرف میزد و من می شنیدم...دنبال توتالیته و ایدئولوژی می گردم....زنها بسیار وقت صرف چهره خودشان و موها کرده اند، لباسها و حرکات شبیه حرکات زنان خیابان  هرادورای خودمان است. احتمالا این ساعت روز مخصوص مانور طبقات خاصی از اجتماع توی خیابانهاست.از کنار گفتگوهای تلفنی رد می شوم، تا کلمات به گوشم آشنا شوند کمی طول می کشد..بعدش چیزهایی دارد واضح می شود...صداهای دخترانه ای که دارند گزارش دوستی شان را می دهند: اون اینجوری کرد....منم اینکار کردم....

یک زن مسن که شبیه راهبه ها لباس پوشیده، (توقع داشتم بیشتر زنها را توی این پوشش ببینم...تصویرهایی که از زن ایرانی دیده بودم به این شبیه تر بود.البته به جز شاشا، مادربزرگم، "شایسته " بود اسمش).دارد می گوید: خدا خیانتکارا را رسوا کنه...خدا نابودشون کنه که مردم رو بد بین می کنند....صدای دیگری که جوانتر است می گوید...حاج خانوم رسوا میشن..رسوا شدن...صدای دیگری که درست شبیه زنان آن خیابان معروف تیپ زده می گوید: فقط به حجاب ما گیر میدن....بچه جقله نصف منه ...منو ارشاد می کنه...بش گفتم تو برو اختلاسا رو ارشاد کن

از هوای گرفته ی مترو میزنم بیرون...راهرو ها بسیار شلوغ و تنه خوردن فراوان....بیرون که می آیم می بینم اوضاع عادی نیست، عده ای پلاکارد دست گرفته اند  و از پیاده رو به سمت سواره رو در حرکتند. قیافه پلیسهای ضد شورش اضطرابم را بیشتر می کند، کافیست کسی نگاهش به من بخورد، حضور یک زن اروپایی در آشوب، حتما سوژه خوبی برای پلیس امنیت است.

باز بر می گردم به متروباید به هتل برسانم خودم را...کاش مرتضی زنگ بزند...

الهه:

همسایه ی شمالی مون، سلیمه خانوم رو توی راه پله دیدم، میگه الهه خانوم فهمیدی چه خبر شده؟

چه خبر شده؟ میگن تو رشت دیگه اجازه تیر اندازی هم داده اند.

از کجا فهمیدید توی رشت اجازه تیر داده اند؟

دخترم زنگ زده بود

دخترت رشته؟

نه لنگروده...

.شب وقتی این حرف سلیمه خانوم رو به مرتضی زدم گفت محسن خاکی میگه  تیر اندازی کار داعشیا یا مجاهداس...اما از من بپرسی میگم  مهم نیست که کی بوده، مهم اینه که ما استعدادش رو داریم، وقتی مریض میشی مهم نیست که ویروسه یا باکتریه یا سرطانه... مهم اینه که تو استعدادش رو پیدا کردی...ضعیف شدی ...مریضی مریضیه دیگه

گفتم : نه سرطان بده،

گفت: می دونی چرا سرطان بده؟ چون سرطان از خود بدنه...ویروس و باکتری از بیرونه....

ترسیدم و به خودم دلداری دادم:  نه این سرطان نیست.

بعد مرتضی کوسن مبل رو بغل گرفت و صورتش را کامل گرفت روبروی من و گفت: الهه اگه بازم برام یه فرصتی پیش بیاد برم وین، تو هم میای بریم....

دلم هری ریخت پایین....بهم برخورد که گفت برم وین تو هم میای؟ این چه مدلشه؟ شوهر آدم اگرم می خواد نظر زنش رو بپرسه میگه: میای بریم....تو هم میای یعنی چی؟ دهنم تلخ شد، خواستم جوابشو ندم، اما نتونستم نمی دونم چرا پرسیدم چند وقت باید بریم؟

چشماش درخشید و گفت معلوم نیست، شیش ماه یه سال....حالا زیادم جدی نیست.بعدم ادامه  اخبار رو تماشا کرد.

نمی دونم خوشحال شد که من گفتم باید بریم ....کاش گفته بودم باید بری....اما به زبونم نیومد! حتی برای امتحان کردن مرتضی هم نتونستم یه کم خودم را بکشم کنار....

بعدش هر چی خواستم از زیر زبانش بکشم چی شده و کی خبرت کرده و چه فرصتی، خودش را به نشنیدن زد .عدل همان وقت دوستش فکر کنم محسن خاکی زنگ زد و دیدم دارد درباره پیک نیک آخر هفته  و واریج و اینها حرف می زند! اصرار هم داشت که محسن حتما صبیحه را بیاورد، گفت یک مهمان مهم دارم !

انقدر پیله کردم و پیله  کردم ، جلوی تلوزیون ایستادم، هی گفتم مهمان که گفتی کیه....تا بلاخره تلوزیون را خاموش کرد، معلوم بود می خواهد طفره برود، گفت باهاش آشنا میشی از رفقای دوران وین...کریسمس آمده ایران گردی.....

خیالم راحت شد و آهی کشیدم!

 

  • مجتبی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی