تمدن ساز

و اعلام القاصدین الیک واضحه

تمدن ساز

و اعلام القاصدین الیک واضحه

أعوذ بالله من کلِّ شرّ

و أسأل الله من کلِّ خیر

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

رمان اقتصادی-قسمت هفتم

دوشنبه, ۲۶ دی ۱۴۰۱، ۱۲:۵۲ ب.ظ

مرتضی:

طفلک الهه ...بعضی وقتها از خودم بدم می آید....اینقدر که این دختر به من اعتماد دارد!

تا گفتم یک فرصت کاری پیش آمده، برویم اروپا، اول کمی ماتش برد و رنگش پرید اما بعد رویاپردازی های من درباره اروپا حالش را بهتر کرد. یعنی بعد از این حرف دیگر نمی شد اخبار تماشا کرد. مجبور شدم با گوگل مپ ببرمش پاریس بالای سر برج ایفل...عکسهای مهم از جاهای دیدنی را نشانش دادم. بعد بردمش اتریش بالای خانه ها و خیابان کشی های سرخ رنگ و هندسی وین چرخاندمش..حسابی خوشش آمده بود....می گفت اگر اینجوری میشه رفت دنیا رو دید چرا آدم  به خودش زحمت بده ؟

الهی چه قانع....محکم بهش گفتم کجاشو دیدی؟

توی چشمهام خیره شد تا بلکه جاهایی رو که ندیده از مرور تصاویر توی ذهن من ..

همیشه دوست داشت از مدتی که توی اتریش بودم برایش خاطره تعریف کنم و من هم فقط می گفتم قشنگ بود یا دل تنگ بودم یا ... نیم ساعتی توی گوشی بود، تا این که بوی غذایش بلند شدبا گوشی رفت آشپزخانه و اصلا جیغ نزد که "وااای غذام سوخت!"

ولی سر شام هم هنوز توی آسمان قاره سبز بود، از چیزی که بیشتر از همه خوشش آمده بود طرح منظم زمینهای کشاورزی بود که از دور با خطوط مرزی صاف و منظمی که زمینهای سبز و آیش را کنار هم قرار داده بود بیشتر شبیه نقاشی های دختر بچه های دبستانی بود تا واقعیت! فکر کنم چون پدربزرگ خودش هنوز کشت  و زرع دارد، هنوز ذهنش توی خاطرات کودکی اش مانده.

تمام مدت منتظر بودم چیزی بگوید...سوالی بپرسد....اما می ترسیدم،بخواهد از برنامه ام برای ماندن با خبر شود. تهران آمدنمان خیلی ناگهانی شد. مدام می گفتم من توی محلات کاری ندارم انجام بدهم...تا اینکه دایی الهه این کار را برایم پیدا کرد. یکی یک دانه خواهر زاده بود و دایی هم دوست داشت اشتباهش در مورد ازدواج اول الهه را جبران کند. سنگ تمام گذاشته بود، توی دیدن آدمها و لابی کردنها..

وقتی استخدامم قطعی شد به الهه گفتم صبر کن و تو توی محلات بمان تا  من یکی دو سال جا بیفتم تا خانه ای چیزی بتوانیم رهن کنیم، اما اصلا راضی نبود. اینجا هم فامیلهای الهه به داد رسیدند، همین الان نصف پول رهن خانه را به پدرزنم بدهکارم!

ولی بعدها فهمیدم این اراده الهه بوده که تهرانی بشویم...تمام لابی ها را الهه اراده کرده بود شاید هم اداره کرده بود.اینبار اتریشی شدنمان  به اداره و اراده من باشد! اما نمی خواستم کل برنامه را همین اول کار به الهه بگویم...انگار می ترسیدم قبول نکند.

تلوزیون را روشن کردم و اخبار شبانگاهی را آوردم ... داشتم عدد و رقم قربانی های اغتشاشها را با شنیده های غیر رسمی مقایسه میکردم و در جواب همکارم که پرسیده بود تو واقعا باورت میشه که این حرکتها خود جوش باشه؟ یک استیکر دوپهلو می فرستادم (توی استیکرحمید لولایی یه چشمک زده بود و از دهنش در اومده بود نه به اون صورت.)

اما تمام مدت به کلارا فکر می کردم و این که باید فردا دعوتش کنم خانه...

پیامی از کلارا رسید ....من توی هتل می ترسم سر وصدا اینجا زیاده.... می خواستم کاری براش بکنم، مهمان بود، خارجی بود، نان و نمک خورده بودیم....اول باید الهه را آماده می کردم.اما بی مقدمه حرفم را شروع کردم، یک ساعت قبلش به محسن خاکی گفته بودم مهمان دارم و الهه مدام می پرسید مهمانت کیست....بعد از این که پیام کلارا را دیدم تصمیم گرفتم به انتظار پایان بدهم و الهه و کلارا را به هم معرفی کنم.

 

الهه بیا...

از آشپزخانه صدا میرساند چی کار داری

بیا کارت دارم

با سینی خودش را می رساند ،

الهه  اون دوستم بود که توی وین برام کار ترجمه جور کرده بود؟

ترجمه ؟

آره اون دو تا کتاب که بالای تخت گذاشته ام ...

ترجمه به فارسی ؟

آره ....اسمش چی بود؟

ماسرا...یک دو رگه ی اهل پرو! بهم میگه یه پروژه  دارن به چند تا جوون ایرانی احتیاج دارن حقوقشم خوبه...خرج در رفته می تونیم ماهی سیصد چهارصد یورو پس انداز کنیم...

الهه می پرسه؟ از طرف اداره است

نه الهه کجایی میگم رفیقم تو وین

آها ...آخه خب دوستم خواهرش معلم بود یکی دو سال رفتند سنگاپور برای تدریس و اینا ..گفتم شاید

نه بابا بی خیال..حالا این دوستای اتریشیم یکیشون اومده تهران، میخوان چند نفر رو برای کار انتخاب کنن ترجیح داده ان ازنزدیک بیان ایران تماشا کنن..

نگاه الهه رفته به تصاویر شلوغی هایی که از شهرهای مختلف نشون میده..الهه میگه خوبه همین بچه های شلوغی ها رو بگیرن ببرن برای کار...

بد هم نمی گه...حالیش هست داره چی می گه؟

 برای هر دو طرف خوبه ....نظام میگه اغتشاش گرها به خارج وصل بودند

خودشون هم که از همه چی خسته شده اند، یه کم میرن اونطرف، ببینن یه من ماست چقدر کره داره.

ببین الهه دوران وین، ما چهار تا خوب صمیمی بودیم: من و الکس، کلارا و مارگارت

نگاهم میکنه و میگه تعریف نمی کردی؟

بعد هم می خنده..توی دلش میگه به هر کدومتون یه دختر رسیده خب!

کلارا الان ایرانه و داره دنبال آدم میگرده..ما  باید بهش کمک کنیم.و می نشینم به اندازه ای که برای به دست آوردن اعتمادش لازم هست، خاطره تعریف می کنم و می گذارم خوب باور کند که کلارا و الکس با هم بودند و مارگارت حسودیش می شد.

  • مجتبی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی