تمدن ساز

و اعلام القاصدین الیک واضحه

تمدن ساز

و اعلام القاصدین الیک واضحه

أعوذ بالله من کلِّ شرّ

و أسأل الله من کلِّ خیر

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

ِیک رمان اقتصادی -قسمت دوم

چهارشنبه, ۲۱ دی ۱۴۰۱، ۱۱:۳۱ ق.ظ

ظاهرا عملم کرده اند خونریزی مغزی را خالی کرده اند ..سرم درد می کند و هیچ فکری توی سرم نیست.

پرستار لگنی داده است دست زنم که من نباید از تخت پائین بیایم.

یادم می افتد که یکبار با حساب کاربری خواهرم به دوستش نزدیک شدم ...لعنتی این چه کاری بود ..حواسم به همه چیز بود ها اما مدام یادم می رفت! تابلو بود کارم اما امیدوار بودم نفهمد...فهمید ...

یادم به این خاطره که می افتد از خجالت انگار انقلابی توی دل و روده ام به پا می شود...می خواهم از روی تخت بلند شوم که زنها سرم داد می زنند....اجازه ندارم از تخت پائین بیایم....لگن می آورند و پرده را می کشند....لگن را نگه می دارم زیر خودم و خجالت می کشم!

اما خجالتی که مربوط به کارکردن شکم باشد خیلی بهتر از خجالتی است که مربوط به کار کردن مغز باشد، همین درست قبل از تعطیلی عاشورا، توی اداره چی کشیدم؟ عین یک زن گیس بریده ی دور شهر گردانده شده.....خجالت کشیدم!

  آقا عمو زنگ زد، توی اداره بودم، خبط تاریخی کردم و موبایل را جواب ندادم تا خودم به حجره اش زنگ بزنم. تا پرسیدم عمو جان چطوری؟ صدای فریاد بود که آبم کرد جلوی خانمهای همکار...از توی همان حجره اش صدا توی اتاقم و توی کل اداره پیچید: "نه اصلا حالم خوب نیست. این چرت و پرتا چیه زدی توی گروه؟ مرتیکه همه تو این راسته جور دیگه ای روی من حساب می کنن....آقا دلش سوخته! نامه سرگشاده به رهبری زده! خب دلت سوخته که سوخته یخ بذار روش خوب بشه...با اعتبار من بازی می کنی؟ می خوای به اول شخص مملکت نامه بنویسی، بیا پیش خودم، چرا میذاری توی گروه؟ حالش بد شده برام آقای نویسنده، دوزاری تو کلن خودت و قلمت و نامه نگاریت چند می ارزی؟ حالا برام نامه سرگشاده میذاری تو گروه....از اعتبار من با این گروه و آدمای اتاق بازرگانی و کله گندای وزارت خونه مرتبطی، و الا به تو کی محل سگ می ذاشت؟ حرفای گنده تر از دهن میزنی؟ مردم دوست میشی؟ دلت برای  مردم فلان جا وبهمان جا می سوزه؟ "

خلاصه ، من فقط سکوت و عمو فقط فریاد و بد وبیراه....درست حس زنی را داشتم که فیلم ارتباطات نامشروعش توی تلگرام پخش شده بود،

گاهی چه احساسات نامربوطی که سراغ آدم نمی آید.

عمو هم دقیقا حال شوهر خیانت دیده را داشت....خجالت کشیدم ها....معنی کلمه خجالت را تازه فهمیدم. فکرش را هم نمی کردم روزی به خاطر فعالیتهای حقوق بشری، این همه خجالت زده بشوم،و توسط عمو هم خجالت زده بشوم. اوج خجالتم هم وقتی بود که مرتب تکرار می کرد "تو به اول شخص مملکت هم بخواهی نامه بنویسی، بده من می رسونم دستش، این گنده کاریا چیه؟"

بعد از سکوتی که هر سه تا همکارم را کاملا هوشیار کرد و فهمیدند آن طرف خط کسی فریاد می زند، با متانت یک زن خیانت پیشه که حین ارتکاب به خیانت گرفتار شده، فقط گفتم:" عموجان، میشه من به شما زنگ بزنم؟" و بعد گوشی را گذاشتم و راه افتادم توی محوطه اداره و از نو  با موبایل م با او سر صحبت گرفتم و از نو به عصبانیتهایش گوش دادم. به خدمات ارزنده ای که  توی بازار برای دخترهای بی جهاز همیشه کرده...به کمکهایی که برای مردم زلزله زده ی بم  جمع کرده، به مدارس و مساجدی که با دوستان اتاق به صورت خیریه بانی شده اند  و درست و حسابی باورکردم که هیچی نیستم. و این نامه نگاری هم که افتضاح تر از هیچی بودگی

قصه از این قرار بود که با خبر شدم آدمهای اتاق بازرگانی توانایی این را دارند که بروند و به گرسنه های اطراف مددی برسانند اما برای تنظیم بازار است یا برای هر چه،  سیب زمینی پیاز جیرفتی ها را می گذارند توی تره بار بگندد....نامه سرگشاده نوشته بودم ورئیس اتاق را خطاب کرده بودم و برای همه و من جمله خود اعضای اتاق فرستاده بودم. عمو راست می گفت حق نداشتم از آدرسها و رابطه هایی که او به من داده بود استفاده کنم. نباید می نوشتم هیچ انسان و شبه انسانی این کار را نمی کند. نباید....

اما حالا که مثل خداوندگار حیات روی این تخت سلطانی بیمارستانی به یاد این خجالت می افتم عصبانیت سراغم می آید:

عمو فکر کرده کی است؟ کاش پشت تلفن بهش می گفتم من فرق نامه سرگشاده را با نامه ای محرمانه بلدم.

آخرش مثل کبکی که  سر در برف می کند، زدم کل حساب کاربری و تشکیلاتم را پاک کردم!به این خیال که  هر کس از این بزرگ و کوچکی که بهش نامه نوشته ام پیگیر بشود و بخواهد برای اتاق بازرگانی یا برای خود من دردسر درست کند به در بسته می خورد. گاهی ازاین همه ضعف و ترس حالم به هم می خورد!

حالا دیگر نه برای گرسنه ها وجدان درد دارم و نه برای پوسیدن محصول کشاورزها.

از حس خیانت و خجالت زدگی هم، خلاص شده ام...!

 می گویند بعد از کما آدم پر حرف می شود!

الهه بیا...تموم شد....به زن داداش بگو بیرون بمونه!

  • مجتبی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی