تمدن ساز

و اعلام القاصدین الیک واضحه

تمدن ساز

و اعلام القاصدین الیک واضحه

أعوذ بالله من کلِّ شرّ

و أسأل الله من کلِّ خیر

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۱۶ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

چشمم را که باز می کنم، از شلوغی بیمارستان متوجه می شوم که ساعت ملاقات شده.

اخوی، مجتبا را می بینم که از در می آید تو،و هنوز سیاه پوشیده به خاطر محرم. مریم و میثم هم پشت بندش پیدا می شوند. مریم  جعبه شیرینی تر را به طرز نمایانی می گذارد روی یخچال. میثم کت شلوار شیکی پوشیده است.

 ازشان می پرسم: کیا خبردارن من تصادف کرده ام ؟

نمی دونم...بابا که دیشب به حاج عمو گفت. مامان فکر کنم به خاله منیر گفته باشه...من ولی به کسی نگفتم...

خوشحال می شوم که خبر به خاله منیر و لاله رسیده ...چشم به راه می شوم که بیایند ببینندم...شاید لاله دم گل فروشی باشد. سرم را بلند می کنم تا گل فروشی کنار خیابان را بهتر ببینم....یک خانم چادری آنجا ایستاده اما لاله نیست!

میثم با پوزخند می گوید: اگه کارت یکسره شده بود اولین کسی که در مسجد دست به سینه می ایستاد و همه بنرهای عرض تسلیت خطاب به اون نوشته میشد بلا شک همین حاج عمو بود! ولی الان کجاست؟

اخوی کتابی سمتم گرفته...

این چیه ؟

توسعه  و مبانی تمدن غرب ، آورده ام بخونی

اوووم دیگه چی؟

بیا اینم خاطرات غواصهای کربلای چهاره

"حالا چت شده چرا دستت می لرزه؟"

آخه اینجوری ندیده بودمت هیچ وقت

بابا دستت خسته شد....اون خاطرات ه  رو بده شاید خوندم

مثل وقتهایی که عصبی می شود تکرار می کند:

خیلی یه جوری شدم..تا حالا این شکلی ندیده بودمت!

چشمکی زدم و گفتم ولی من دیده بودمت، تو را دو سالگی ختنه کردند....یه اتفاقاتی باعث شد یه شب بیمارستان بخوابی

سرخ شد! صورت سبزه ی اخوی موقع سرخ شدن زیاد تابلو نمی شد.

 به بانداژ سرم اشاره کرد و گفت خیلی درد می کنه؟

گفتم جات خالی البته منظورم به مورفینهایی بود که پرستار خوشگل برایم تزریق می کرد.

دستی به ریش تنک مجتبی کشیدم و گفتم اخوی ریشت خیلی کم پشته می خوای یه کم کود بدی پاش!

زن میثم پقی زد زیر خنده و از اتاق بیرون رفت.

مامان که رسید، خیلی سرخ بود صورتش ....گریه کرده بود حسابی، تازه فهمیدم همه با هم آمده اند، مامان مانده بود بیرون گریه هایش تمام بشود.....اولین جمله اش همین بود: چی کار کردی با خودت مرتضی؟ میثم خود شیرین برایش صندلی آورد.ننشست. می خواست یک کاری برای من بکند، اول به شیب تختم گیر داد. بالش تخت خالی بغل را برداشت گذاشت پشت سرم؛ آخ و اوخ کردم برش داشت، بعد به سوندم نگاه کرد، چه خوب که الهه قبل از ساعت ملاقات سوندم را خالی کرد.

حال خودش را نمی فهمید. کمپوت باز کرد و به زور یکی دو حلقه دهنم گذاشت! دستمال برداشت دور دهنم را پاک کرد! خدا را شکر زن میثم نبود وندید!

وااای که چقدر خودم را گاز گرفتم که زنبیل و بغچه و بسته هایی که مامان آورده بیمارستان، از کوره به درم نیاورد! فقط پرسیدم بابا کجاست؟

بابات شب میاد پیشت. الان موند دم مغازه، عصری قراره بابات بیاد ....

الهه نمی ذاره که!

مامان با تندی گفت: من نمی دونم والا ....بستری مردان....زن جوون؟ بیمارستان بهش گیر نمی دهند؟ زشته ...اصلا دیگه حرفش رو هم نزن... داداشات هم هستن تازه...

خیلی خودم رو نگه داشته بودم....فقط گفتم: نه مامان....بابا خودش قند داره...یه شب بمونه ، یه هفته گرفتار میشه،مجتبی هم که درس و دانشگاه داره، میثم هم که نمی تونه دادگاه رو ول کنه بیاد ور دل من

میثم گفت:  میدونم میخوای ور دل خانوم باشی...اما یه شب هم بذار بابا بمونه...من امشب قاضی کشیکم  ولی فردا بعد از ظهر می تونم بیام....بذار الهه یه خورده خستگی در کنه

بد هم نمی گفت میثم. با بابا میشد راحت بود، کتابی دست می گرفت و می نشست و هر وقت کارش داشتی می گفتی مثلا یک لگن برایت بیاورد...حتی سیگار هم میشد با بابا کشید ... گفتم: "باشه پس من امشب به الهه می گم نیاد "

ملاقاتی ها را که حراست بیمارستان از اتاقها بیرون می کند...توی فاصله ای که بابا بیاید من می مانم و فکر و خیال ......انگار از وقتی توی مسیر همیشگی مان خوردم زمین و پا شدم و هیچ جایم را نتکاندم، هنوز خودم را وارسی دارم می کنم....

......

شب با بابا اصلا بد نگذشت، فقط بدیش این بود که نمی گذشت! اولش برایم فال حافظ گرفت، سالها بود حوصله نکرده بودم پای حافظ خواندنش بنشینم...از این فاصله بهتر می توانستم براندازش کنم...چقدر پیر شده بود ...چقدر نحیف شده بود،

وقتی که گفتم توی کما بوده ام، آن هم یک کمای عمیق و شانس آورده ام برگشته ام، فهمید که رویم نمی شود بگویم معجزه شده که برگشته ام، برای همین خندید و گفت شانس هان؟ اینجا بود که رفت سراغ فال حافظ : به خودم فشار آوردم که حتما نیت کنم. 

حافظ از قضیه سر در نیاورد.....چون گفت: ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم .......از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم!

ولی بابا اشک توی چشمش جمع شد! تکرار کرد از بد حادثه!

بیت بعدیش 

ره رو منزل عشقیم و ز سر حد عدم ..تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم

دلم لب تابم را خواست و نوشتن را....خیلی زیاد دلم خواست . مخصوصا که " این همه راه آمده ایم" من را یاد خط ترمز انداخت .

و حالا دارم مینویسم ...اول هایی که توی کما بودم از خشونت به حال اعراض افتاده بودم اما بعدها به این نتیجه رسیدم که این خشونت  جواب یه خشونت دیگه لست...جواب خشونتیه که علیه خودت مرتکب میشی

انگار از همان توی کما دارم سالهای سپری شده عمرم را رو به عقب،  و از ارتفاع چندمتری نگاه میکنم. خودم را توی  دسته های عزاداری، جشن ها، کارناوالهای وین،حتی راهپیمائی های دوره نوجوانی  مرور می کنم.عاشوراهای تابستانی داغ که سقاهای هیأت آب روی دسته عزاداری می پاشیدند و عبور اسب و شترها و دویدن بچه ها دنبال کاروان هاخاک به هوا می کرد، عاشوراهای زمستانی که نوحه ها دم دهن مداحها بخار می کرد و ماندن توی سرمای خیابانهای یخ زده و زنجیر زدن، تنها زیر گرمای چشمهایی که لابلای چادر مشکی ها می درخشیدند، ارزش داشت!

حالا از این زاویه همه چیزهایی را که میبینم انگار ملتهای جهان به یاد دوران کودکی،  هیأت و کارناوال و فستیوال و مراسم های مختلف مثل سواری شاهان و سوگ سیاوش را اختراع کرده اند.

همین فکر  خشونت است:  که از پس کله ام تیر می کشد .هنوز تصویر آینه جلوی ماشین را  میبینم که باریکه ای از دست نوشته ای رویش نقش بسته  تا هر بار نگاهم  را وشگون بگیرد.

"هیچ جا روضه نیست جز در این کره! روضه نه کارناوال است، نه سواری شاهان است، نه سوگ سیاوش است، ونه هیچ کوفت و مزخرف نستالژیک دیگر....روضه فقط روضه است....".

این یادداشتی است که مثل یک برگ جریمه، زیر برف روب پرایدمان گذاشته بودندش...لاله یا شوهرش...

هر چه از دوست رسد نیکوست!

 

  • مجتبی

ظاهرا عملم کرده اند خونریزی مغزی را خالی کرده اند ..سرم درد می کند و هیچ فکری توی سرم نیست.

پرستار لگنی داده است دست زنم که من نباید از تخت پائین بیایم.

یادم می افتد که یکبار با حساب کاربری خواهرم به دوستش نزدیک شدم ...لعنتی این چه کاری بود ..حواسم به همه چیز بود ها اما مدام یادم می رفت! تابلو بود کارم اما امیدوار بودم نفهمد...فهمید ...

یادم به این خاطره که می افتد از خجالت انگار انقلابی توی دل و روده ام به پا می شود...می خواهم از روی تخت بلند شوم که زنها سرم داد می زنند....اجازه ندارم از تخت پائین بیایم....لگن می آورند و پرده را می کشند....لگن را نگه می دارم زیر خودم و خجالت می کشم!

اما خجالتی که مربوط به کارکردن شکم باشد خیلی بهتر از خجالتی است که مربوط به کار کردن مغز باشد، همین درست قبل از تعطیلی عاشورا، توی اداره چی کشیدم؟ عین یک زن گیس بریده ی دور شهر گردانده شده.....خجالت کشیدم!

  آقا عمو زنگ زد، توی اداره بودم، خبط تاریخی کردم و موبایل را جواب ندادم تا خودم به حجره اش زنگ بزنم. تا پرسیدم عمو جان چطوری؟ صدای فریاد بود که آبم کرد جلوی خانمهای همکار...از توی همان حجره اش صدا توی اتاقم و توی کل اداره پیچید: "نه اصلا حالم خوب نیست. این چرت و پرتا چیه زدی توی گروه؟ مرتیکه همه تو این راسته جور دیگه ای روی من حساب می کنن....آقا دلش سوخته! نامه سرگشاده به رهبری زده! خب دلت سوخته که سوخته یخ بذار روش خوب بشه...با اعتبار من بازی می کنی؟ می خوای به اول شخص مملکت نامه بنویسی، بیا پیش خودم، چرا میذاری توی گروه؟ حالش بد شده برام آقای نویسنده، دوزاری تو کلن خودت و قلمت و نامه نگاریت چند می ارزی؟ حالا برام نامه سرگشاده میذاری تو گروه....از اعتبار من با این گروه و آدمای اتاق بازرگانی و کله گندای وزارت خونه مرتبطی، و الا به تو کی محل سگ می ذاشت؟ حرفای گنده تر از دهن میزنی؟ مردم دوست میشی؟ دلت برای  مردم فلان جا وبهمان جا می سوزه؟ "

خلاصه ، من فقط سکوت و عمو فقط فریاد و بد وبیراه....درست حس زنی را داشتم که فیلم ارتباطات نامشروعش توی تلگرام پخش شده بود،

گاهی چه احساسات نامربوطی که سراغ آدم نمی آید.

عمو هم دقیقا حال شوهر خیانت دیده را داشت....خجالت کشیدم ها....معنی کلمه خجالت را تازه فهمیدم. فکرش را هم نمی کردم روزی به خاطر فعالیتهای حقوق بشری، این همه خجالت زده بشوم،و توسط عمو هم خجالت زده بشوم. اوج خجالتم هم وقتی بود که مرتب تکرار می کرد "تو به اول شخص مملکت هم بخواهی نامه بنویسی، بده من می رسونم دستش، این گنده کاریا چیه؟"

بعد از سکوتی که هر سه تا همکارم را کاملا هوشیار کرد و فهمیدند آن طرف خط کسی فریاد می زند، با متانت یک زن خیانت پیشه که حین ارتکاب به خیانت گرفتار شده، فقط گفتم:" عموجان، میشه من به شما زنگ بزنم؟" و بعد گوشی را گذاشتم و راه افتادم توی محوطه اداره و از نو  با موبایل م با او سر صحبت گرفتم و از نو به عصبانیتهایش گوش دادم. به خدمات ارزنده ای که  توی بازار برای دخترهای بی جهاز همیشه کرده...به کمکهایی که برای مردم زلزله زده ی بم  جمع کرده، به مدارس و مساجدی که با دوستان اتاق به صورت خیریه بانی شده اند  و درست و حسابی باورکردم که هیچی نیستم. و این نامه نگاری هم که افتضاح تر از هیچی بودگی

قصه از این قرار بود که با خبر شدم آدمهای اتاق بازرگانی توانایی این را دارند که بروند و به گرسنه های اطراف مددی برسانند اما برای تنظیم بازار است یا برای هر چه،  سیب زمینی پیاز جیرفتی ها را می گذارند توی تره بار بگندد....نامه سرگشاده نوشته بودم ورئیس اتاق را خطاب کرده بودم و برای همه و من جمله خود اعضای اتاق فرستاده بودم. عمو راست می گفت حق نداشتم از آدرسها و رابطه هایی که او به من داده بود استفاده کنم. نباید می نوشتم هیچ انسان و شبه انسانی این کار را نمی کند. نباید....

اما حالا که مثل خداوندگار حیات روی این تخت سلطانی بیمارستانی به یاد این خجالت می افتم عصبانیت سراغم می آید:

عمو فکر کرده کی است؟ کاش پشت تلفن بهش می گفتم من فرق نامه سرگشاده را با نامه ای محرمانه بلدم.

آخرش مثل کبکی که  سر در برف می کند، زدم کل حساب کاربری و تشکیلاتم را پاک کردم!به این خیال که  هر کس از این بزرگ و کوچکی که بهش نامه نوشته ام پیگیر بشود و بخواهد برای اتاق بازرگانی یا برای خود من دردسر درست کند به در بسته می خورد. گاهی ازاین همه ضعف و ترس حالم به هم می خورد!

حالا دیگر نه برای گرسنه ها وجدان درد دارم و نه برای پوسیدن محصول کشاورزها.

از حس خیانت و خجالت زدگی هم، خلاص شده ام...!

 می گویند بعد از کما آدم پر حرف می شود!

الهه بیا...تموم شد....به زن داداش بگو بیرون بمونه!

  • مجتبی

در اینجا یک رمان بر محوریت اقتصاد را به امید خدا به مرور خواهم نوشت!

قسمت اول:

فصل صفر-صبح دوشنبه  یازدهم سپتامبر بیست هفده

یک : مرتضی

اتوبان قم-تهران، ساعت سی و پنج دقیقه بامداد

از جایم بلند می شوم، هیچ جایم را نمی تکانم،سرم پر از باد شده است، سبکی سرم از روی زمین می کندم. معلق شده ام بین زمین و آسمان. انگشت شصت پایم سطح روسری الهه را لمس می کند،کفشهایم کو....صدای قشنگ یک زن می خواند" کفشهایم کو...چه کسی بود صدا زد سهراب"

صدا، صدایی است که روی آنه شرلی حرف میزد...صداقشنگ، خودش کو؟

 زنم خشک شده  و تصویر دراز افتاده ی من را نگاه می کند. همه مسیر سپری شده را از این بالا می شود دید؛ فکرش را که می کنم همیشه با همین سرعت راه می رفته ایم. همیشه دنده را سریع عوض می کرده ایم، سریع مال یک ثانیه اش است، خشونت! دنده ی همه ی بحث ها را خشونت عوض کرده است همیشه.. کاش! نه بعد از درست کردن خط ترمزی مثل این، کاش سر زبان آدم نمی آید، پس نمی گویم کاش دنده ها را نرمتر عوض می کردیم.

 

 

 آمدند، آمبولانس و پلیس با هم آمدند، اتوبان تاریک منتظر نورهای رنگی این ماشینها بود. من را بردند، اما من انگار هنوز اینجا هستم، شاید هم دارم دنبال آمبولانس کشیده می شوم، نکند بیمارستان شلوغ باشد و به من رسیدگی نکنند؟

یک خانم خوش بر و روی سفید و بور با کلاه قشنگی به سر، درست تیپ  آنه شرلی در جوانی، پیدا می شود، بیا....دلواپسیاتو بده من، دیگه لازمت نمیشه......

از "دیگه لازمت نمیشه"  لرزم می گیرد.....ناگهان خودم را توی سرمای اتاق عمل می بینم، تا بیایم خبری از خودم بگیرم، باز، من را برمی گردانند سر خط ترمز. چه بامزه، دنیای بامزه ای شده، دلواپسی  خاصی که توی زندگی ندارم. اما اعصاب خوردیها  همیشه بوده اند...حالا دیگر بیخیال..خیلی هم خوشم، آزادی است که سراغم آمده......هوس برف کرده ام، تازه اول مهر هست که باشد، آزادی برای همین وقتها کار می کند دیگر.....لازم هم نیست مثلا بروم کوهستان هیمالیا و برف پیدا کنم، آزادی یعنی همین.....برف سفید و سرمای ساکت کننده و نفس کشیدنهایی که محتوای خیلی به هم فشرده ای دارند......سرما خیلی برایم لازم است. حتی از شوخی گذشته، خودم توی یک برنامه علمی در شبکه  چهار دیدم که سرما برای سانحه دیدگان و تصادفی ها معجزه می کند، سرما مرگ را بر اثر خونریزی مغزی را هم متوقف می کند، مرگ مغزی را هم.

پس کاملا حق من است که به سرما بروم، و می روم. آه نکند بدنم را به سردخانه منتقل کرده اند که روحم از کوهستانهای برف و برف و بلندی وبلندی سر در آورده است و دارد با یک پسرک لنگ دراز مو طلایی اسکی می کند، اسکی های وحشتناک!  از روی بلندی های بلند پرواز می کنیم و شلارد! موقع فرود هیجان زده می شویم و می ترسیم و چیزی مان نمی شود و برایمان درس عبرتی می شود که دفعه بعدی نترسیم ولی دفعه بعدی هم این عادت زشت ولمان نمی کند!....نمی دانم این صحنه را کی قبلا تجربه کرده ام؟ فارغ و رها با برفها و ارتفاعات مهیب و خطر سقوط بهمن و اسکی باز دیوانه...همراه شده ام.نفسم چه پر محتوا شده.....آزادی....آزادی، این اسکی باز دیوانه را که دارد با مرگ بازی می کند کجا دیده ام؟

یک سرسره ی حقیقی، ارتفاع بی نهایت و ....این بار شیرجه توی برف.......

.... قله های سفید و مکعبی ظرفهای یک بار مصرف توی خیابانها به سمت دیگهای نذری حرکت می کنند.

خیابان پر از دسته های عزاداری و علم جات و پیکان-وانتهای دیگ هیات  شده است. و موضوع جدی شده است....قاشقهایی که بین ظرفها و دهانها دارند تردد می کنند و بعدش باید حاشیه خیابانها را پر از حرص  و جوش کنند . از همه چیز مراسمها، جدی تراند.

 

  • مجتبی

مرحله سرطان سرمایه داری یک کتاب کلاسیک مدرن از فلسفه انتقادی و اقتصاد سیاسی است که به دلیل عمق و تحقیقات جامع خود مشهور است. این یک تشخیص گام به گام از فروپاشی مداوم اقتصادی در ایالات متحده و اروپا ارائه می دهد و تأثیر زیادی بر دیدگاه های جدید جایگزین های اقتصادی داشته است.

 

جان مک مورتری استدلال می کند که بی نظمی جهانی ما از بحران های پایان ناپذیر نتیجه قابل پیش بینی یک سیستم اقتصادی سرطانی است که از کنترل خارج می شود و زندگی اکولوژیکی، اجتماعی و ارگانیک را از بین می برد - فرآیندی که او آن را "بوم کشی جهانی" توصیف می کند. در این نسخه به روز شده، او "پاسخ ایمنی اجتماعی" مورد نیاز برای مبارزه با "سرطان کلان" را توضیح می دهد، چیزی که قبلاً در تحولاتی مانند جنبش اشغال و تحول اجتماعی دموکراتیک آمریکای لاتین نشان داده شده است.

 

در فرهنگ رسمی جهانی که به طور فزاینده ای ویرانگر زندگی است، این کتاب ضرورت و امکان ساختن جامعه ای پایدار بر اساس تعهد جهانی به زندگی و طبیعت را نشان می دهد.

  • مجتبی

ساختارهای کشور همه برای کسانی که دنبال درآمد هستند مناسب است . برای همه ! هر کد ملی می تواند یک لاماری ، یک دنا یک ...از بورس کالا بخرد و بعد بفروشد و سی صد تومن چهارصد تا یک میلیارد سود کند.

این به نفع سود کردن آحاد است.

به نفع تولید هم هست؟

به نفع اقتصاد هم هست؟

نه!

 در واقع به ضرر همه است!

چاره چیست؟

چاره مهم نیست! الان مهم نیست..فعلا کاری نمی توان کرد چون پای نظام بی ثبات پولی در میان است. 

اما مهم این است که من طلبه که درآمدی ندارم بروم اکل میته کنم و این یک رقم را با قرض گرفتن طلاهای خواهر زنهایم دریابم

البته خدا کند تا می آیم سود کنم قیمت طلا از سود من جلو نزده باشد. دعا کنید!

ما بین خودمان طلا قرض می دهیم و می گیریم

که مدیون نشویم

که منت نکشیم

که سنت بشود

  • مجتبی

سلام

من اینجا هستم برای ساختن.

ویران کردن کافیست.

من در اینجا 

دولت تعیین میکنم.

من به واسطه ی اینکه کتاب می خوانم

تو دهن این دولت می زنم.

  • مجتبی