گوشیم درست همین موقع زنگ می خورد!
قائمی نیا به من زنگ می زند و دوستان متوجه می شوند که من گوشیم را دارم. در حالی که نه الهه و نه مرتضی و نه کلارا گوشی ندارند!
مرتضی چشمهای عسلیش را به من می تابد ...خوشش آمده از این که گوشی من را برگردانده اند!
اما الهه نگاهش تیره می شود! و با چهره ای در هم می گوید: لابد دارن جاسوسیمون رو می کنن!
به اشاره مرتضی تماس قائمی نیا را رد می دهم ..
مرتضی گوشیم را می گیرد و باز می کند و عینکش را بیرون می آورد با دقت ذره بینی براندازش می کند! و می گوید نه خبری نیست! من ازشون خواسته بودم گوشیم رو بهم برگردونن ....آخرش به یکیشون پول دادم اما امیدی نداشتم! فکر کنم از جیب اون یارو که مامور رجیار بود زده! چون اصلا نمی خواست از راه راست گوشی رو بهم برگردونه!
باز قائمی نیا زنگ می زند و اینبار مرتضی جواب می دهد:
سلااااااام چطوری برار...برارتو خوب وقتی یاد کردی!
دل به دل راه داره مرتضی. ببین من الان فرودگاه استانبولم. می خوام ببینمتون!
واااای چرا اومدی؟ مرتضی نگاه بازخواست گری به من می اندازد...انگار تقصیر منست!
یعنی چی مرد حسابی تو حق داری بیای دختر از دانشگاه ما بلند کنی ببری ترکیه من حق ندارم بیام استامبول تو اجلاسیه دانشگاههای خاورمیانه شرکت کنم؟
مرتضی خمی به ابرو میاندازد و به علامت استعلام از کلارا تکرار می کند: اجلاسیه دانشگاههای خاورمیانه؟
و همه مان توی خماری می مانیم تا وقتی که چشمهای قائمی نیا و هیکل حجم دارش از راه می رسد! هیچ وقت از دیدن قائمی نیا این همه خوشحال نشده بودم! کت شلوار آبی ویندوز سونی تن کرده و کلاه فرانسوی به سر گذاشته...زیاد به یک آدم دانشگاهی نمی خورد هیکل و چهره و حرکاتش! بیشتر شبیه پدرهای مهربان شده.
قائمی نیا به من و کلارا و الهه تعظیم می کند و با مرتضی دست می دهد!
سلام خوب هستید ....بیایین بریم یه جایی دور هم بشینیم. دنبالش راه می افتیم
دلم می خواهد بگویم اگر نزدیکه بریم سالن اجلاس اونجا برای دور هم بودن مناسب تره! بالاخره بخور بخورشم بهتره ....بعدشم شاید پلکیدن با دانشگاهیها...از مرتضی و قائمی نیا دور افتاده ام ....فاصله ام را که باهاشان کم می کنم می شنوم که قائمی نیا به مرتضی می گوید:
نمی دونم چی کار می خواهید بکنید ولی حواستون رو جمع بکنید از این ور تهران هم یکی از دوستام خبر آورده که خیلی براتون دارن ایجاد مشکل می کنند. همین الان تیم گذاشته اند برای شما. میخوان گرفتارتون کنن.
کی رو ترسوندی...مثلا دارن روی دستگیریمون کار می کنند؟ نکنه این چند روزم مهمون دوستای شما بودیم؟
قائمی قهقهه می زند در جواب این سوال و می گوید عجب! هر وقت تیکه ناجوری بهش می اندازند همین را می گوید.
سر از رستورانی در امتداد خط ساحلی بسفر در می آوریم.
وقتی دور میزی می نشینیم قائمی نیا خیلی محرمانه خم می شود و سرش را می آورد تا وسطهای میز و می گوید: ...منتظرند چند تا سوتی بدید که بشه لابلای مشکل دارهای امنیتی اطلاعاتی سرتون رو زیر آب کرد!
مرتضی مثل کسی که باکی ندارد با دستهای کشیده تکیه می دهد به صندلی: زیر آب چیه دیگه؟ دست وردار ممد! اون مشکل دارهای امنیتی رو هم که به قید وثیقه آزاد کردین و پرشون دادین؟
چشمهای محمد از ترس و عصبانیت گرد می شود: نه جون تو این تو بمیری تو بمیریه واقعا! بعدشم هر کی از هر جا در رفته آدمشو داشته که درش بیاره!
مرتضی طوری که دل آدم برایش می سوزد می گوید: منم که یه ستاره ام تو آسمون ندارم؟ هان؟ و لبخند کجی به همه دنیا می زند .
مرتضی نیم ساعتی با قائمی نیا صحبت می کند در باره این که فلان و بهمان سرمایه گذاری های مهم از راههای خاصی با ما مشکل پیدا کرده اند. صرافی ها که حسابی تیر کرده اند برای ما! اما همه جا مرتضی دلش خوش است به آشناهایی که توی فلان کانال و بهمان خبرگزاری و بیسار جمعیت دارد .ماشالا توی نیجریه هم آشنای قوی دارد . خب این خودش خیلی چیز به حساب می آید.
الهه که بدتر از من گوش تیز کرده برای این حرفها سراغ کیف پاسپورتی اش می رود و کاغذ و دفتری بیرون می آورد
و یادداشت می کند که چه هلدینگها و سرمایه گذاری هایی تحریک شده اند علیه ما! باورم می شود! که ما هم داریم کاری می کنیم و یاد مینا توی رمان ریشه های آسمان می افتم که وقتی اعضای جنبش دستگیر شدند توی جلسه دادگاه انگیزه اش از همراهی با نهضت را خیلی محکم و خلاصه بیان می کرد: باید بعد از این اتفاقاتی که آلمانی ها توی اتاقهای گاز و اردوگاههای کار اجباری رقم زدند، یک نفر از آلمان در این نهضت شرکت می کرد ....هر چه قسمش می دادند که لابد تو معشوقه یکی از سران نهضت بوده ای یا لااقل بهشان سرویس های خاصی می داده ای که بقیه نمی توانسته اند باز تکرار می کرد باید یک آلمانی هم اینجا می بود....و حال آنکه مینا قبل از آنکه آلمانی باشد زن بود. تنها زن توی نهضت مورل!
اما من که تنها زن نیستم اگر دادگاهی بشوم باید بگویم» باید یکی از سنندج هم توی این نهضت می بود؟
خنده ام می گیرد و مرتضی زاویه خنده ام را می بیند:
چیه خانم علیشاه می خندی؟ فکر نمی کردی کار به اینجا ها بکشه نه؟
کار به کجاها کشیده؟
کلارا می گوید: شرط میبندم رجیارحواسش جای دیگه بود!
بله نبودم ببخشید....و تعریف می کنم کل نهضتی را که مورل برای آزادی فیلها راه انداخته بود و کل الهامی را که از فیلها برای آزادی خودش گرفته بود و کل مخالفتهایی را که با حرکت مورل می شد و از همه بیشتر این که بعضی کشیشها احساس می کردند مورل نه در دفاع از فیلها که علیه آدمها جنگلی شده است!
مرتضی که تمام چند دقیقه ای که حرف می زدم و آخرش هم نگفتم چرا خنده ام گرفته بود سکوت کرده جور خاصی نگاهم می کند و می گوید: من در همراه کردن تک تک شما با خودم دقیق بودم. حالا می بینم که اشتباه نکرده ام. این دختر خانم با این که قیافه اش نشون نمیده خوب گرفته موضوع رو....
جرات پیدا می کنم مثل وقتهایی که استاد ازم تعریف می کند و سیل سوالهایم را سرازیر می کنم و نق نق بچه ها را در می آورم!
نه برادر نگرفته ام ....مخصوصا جلوی قائمی نیا این را می گویم: من نمی دونم چرا با ما دشمنی می کنند. نمی دونم شرکت توی این نهضت چه هزینه هایی داره ...نمی دونم چه دستاوردی می خواد داشته باشه نمی دونم از کجا می خوایم بخوریم و به فعالیتهامون ادامه بدیم اونم توی آمریکا!
خب خب وایسا یواش یواش
از اول سفر مسائل مالی رو روشن نکردیم و من همونجا سوال محسن رو رها کردم. الان روشن می کنم قضیه رو!
بچه ها خیلی خلاصه بخوام بگم هر کسی می خواد حرف بزنه باید پول داشته باشه و ما هم داریم ! منتها از نوع دلار و ریال نیست از نوع اعتباری نیست از نوع فوق اعتباریه...یک نوع پول که نه در واقع "ارزش" بین اهالی جنبش "مال و جان" در سراسر جهان در حال مبادله است و داشتنش توسط هر کس به معنی این هست که یا معادل قیمتش دلار پرداخته و یا کار مفید انجام داده و جنس با ارزش فروخته و یا هنر خاصی که هنرمندان تائیدش کنند از خودش بروز داده یا افکار و اعمال خوبی از خودش بروز داده و توی شبکه های توزیع شده آدمها حاضر شده اند برای این کارش بهش اعتبار بدهند در همین راستا و توی همین شبکه ها از وقتی ما و حرکتمون مطرح شدیم و از مردم درخواست اعتبار کردیم اعتبارهای زیادی سرریز شده سمت نهضت ما و این به منزله این هست که توی رستورانهای طرف قرار داد این اعتبارها می تونیم بخوریم توی هتلهاشون بخوابیم از کتابفروشی ها شون کتاب بخریم از لباس فروشی هاشون لباس تهیه کنیم و از عابر بانکهاشون معادل ارزی اعتبارمون رو پول دریافت کنیم!
این چیزی هست که دشمنی ها رو علیه ما برانگیخته و غوغای ما رو برای خفه کردن نشونه رفته!
من که نفهمیدم شرایط بیرحمانه پولهای اعتباری کدومه. تمرکز زدایی از پول یعنی چه اعتبارات و شبکه ها رو هم نفهمیدم اما همین قدر دونستم که مرتضی می خواد بگه پشتم به مردم گرمه!
- ۰ نظر
- ۳۰ دی ۰۱ ، ۱۳:۲۷