تمدن ساز

و اعلام القاصدین الیک واضحه

تمدن ساز

و اعلام القاصدین الیک واضحه

أعوذ بالله من کلِّ شرّ

و أسأل الله من کلِّ خیر

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۱۶ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

گوشیم درست همین موقع زنگ می خورد!

قائمی نیا به من زنگ می زند و دوستان متوجه می شوند که من گوشیم را دارم. در حالی که نه الهه و نه مرتضی و نه کلارا گوشی ندارند!

مرتضی چشمهای عسلیش را به من می تابد ...خوشش آمده از این که گوشی من را برگردانده اند!

اما الهه نگاهش تیره می شود! و با چهره ای در هم می گوید: لابد دارن جاسوسیمون رو می کنن!

به اشاره مرتضی تماس قائمی نیا را رد می دهم ..

مرتضی گوشیم را می گیرد و باز می کند و عینکش را بیرون می آورد با دقت ذره بینی براندازش می کند! و می گوید نه خبری نیست! من ازشون خواسته بودم گوشیم رو بهم برگردونن ....آخرش به یکیشون پول دادم اما امیدی نداشتم! فکر کنم از جیب اون یارو که مامور رجیار بود زده! چون اصلا نمی خواست از راه راست گوشی رو بهم برگردونه!

باز قائمی نیا زنگ می زند و اینبار مرتضی جواب می دهد:

سلااااااام چطوری برار...برارتو خوب وقتی یاد کردی!

دل به دل راه داره مرتضی. ببین من الان فرودگاه استانبولم. می خوام ببینمتون!

واااای چرا اومدی؟ مرتضی نگاه بازخواست گری به من می اندازد...انگار تقصیر منست!

یعنی چی مرد حسابی تو حق داری بیای دختر از دانشگاه ما بلند کنی ببری ترکیه من حق ندارم بیام استامبول  تو اجلاسیه دانشگاههای خاورمیانه شرکت کنم؟

مرتضی خمی به ابرو میاندازد و به علامت استعلام از کلارا تکرار می کند: اجلاسیه دانشگاههای خاورمیانه؟

و همه مان توی خماری می مانیم تا وقتی که چشمهای قائمی نیا و هیکل حجم دارش از راه می رسد! هیچ وقت از دیدن قائمی نیا این همه خوشحال نشده بودم! کت شلوار آبی ویندوز سونی تن کرده و کلاه فرانسوی به سر گذاشته...زیاد به یک آدم دانشگاهی نمی خورد هیکل و چهره و حرکاتش! بیشتر شبیه پدرهای مهربان شده.

قائمی نیا به من و کلارا و الهه تعظیم می کند و با  مرتضی دست می دهد

سلام خوب هستید ....بیایین بریم یه جایی دور هم بشینیم. دنبالش راه می افتیم

دلم می خواهد بگویم اگر نزدیکه بریم سالن اجلاس اونجا برای دور هم بودن مناسب تره! بالاخره بخور بخورشم بهتره ....بعدشم شاید پلکیدن با دانشگاهیها...از مرتضی و قائمی نیا دور افتاده ام ....فاصله ام را که باهاشان کم می کنم می شنوم که قائمی نیا به مرتضی می گوید:

 

نمی دونم چی کار می خواهید بکنید ولی حواستون رو جمع بکنید از این ور تهران هم یکی از دوستام خبر آورده که خیلی براتون دارن ایجاد مشکل می کنند. همین الان تیم گذاشته اند برای شما. میخوان گرفتارتون کنن

کی رو ترسوندی...مثلا دارن روی دستگیریمون کار می کنند؟ نکنه این چند روزم مهمون دوستای شما بودیم؟

قائمی قهقهه می زند در جواب این سوال و می گوید عجب! هر وقت تیکه ناجوری بهش می اندازند همین را می گوید.

 سر از رستورانی در امتداد خط ساحلی بسفر در می آوریم.

وقتی دور میزی می نشینیم قائمی نیا خیلی محرمانه خم می شود و سرش را می آورد تا وسطهای میز و می گوید: ...منتظرند چند تا سوتی بدید که بشه لابلای مشکل دارهای امنیتی اطلاعاتی سرتون رو زیر آب کرد!

مرتضی مثل کسی که باکی ندارد  با دستهای کشیده تکیه می دهد به صندلی: زیر آب چیه دیگه؟ دست وردار ممد! اون مشکل دارهای امنیتی رو هم که به قید وثیقه آزاد کردین و پرشون دادین؟

چشمهای محمد از ترس و عصبانیت گرد می شود: نه جون تو این تو بمیری تو بمیریه واقعا! بعدشم  هر کی از هر جا در رفته آدمشو داشته که درش بیاره!

مرتضی طوری که دل آدم برایش می سوزد می گوید: منم که یه ستاره ام تو آسمون ندارم؟ هان؟ و لبخند کجی به همه دنیا می زند . 

مرتضی نیم ساعتی با قائمی نیا صحبت می کند در باره این که فلان و بهمان سرمایه گذاری های مهم از راههای خاصی با ما مشکل پیدا کرده اند. صرافی ها که حسابی تیر کرده  اند برای ما! اما همه جا مرتضی  دلش خوش است به آشناهایی که توی فلان کانال و بهمان خبرگزاری و بیسار جمعیت دارد .ماشالا توی نیجریه هم آشنای قوی دارد . خب این خودش خیلی چیز به حساب می آید.

الهه که بدتر از من گوش تیز کرده برای این حرفها سراغ کیف پاسپورتی اش می رود و کاغذ و دفتری بیرون می آورد

و یادداشت می کند که چه هلدینگها و سرمایه گذاری هایی تحریک شده اند علیه ما! باورم می شود!  که ما هم داریم کاری می کنیم و یاد مینا توی رمان ریشه های آسمان می افتم که وقتی اعضای جنبش دستگیر شدند توی جلسه دادگاه انگیزه اش از همراهی با نهضت را خیلی محکم و خلاصه بیان می کرد: باید بعد از این اتفاقاتی که آلمانی ها توی اتاقهای گاز و اردوگاههای کار اجباری رقم زدند، یک نفر از آلمان در این نهضت شرکت می کرد ....هر چه قسمش می دادند که لابد تو معشوقه یکی از سران نهضت بوده ای یا لااقل بهشان سرویس های خاصی می داده ای که بقیه نمی توانسته اند باز تکرار می کرد باید یک آلمانی هم اینجا می بود....و حال آنکه مینا قبل از آنکه آلمانی باشد زن بود. تنها زن توی نهضت مورل!

اما من که تنها زن نیستم اگر دادگاهی بشوم باید بگویم» باید یکی از سنندج هم توی این نهضت می بود؟ 

خنده ام می گیرد و مرتضی زاویه خنده ام را می بیند:

چیه خانم علیشاه می خندی؟ فکر نمی کردی کار به اینجا ها بکشه نه؟

کار به کجاها کشیده؟

کلارا می گوید: شرط میبندم رجیارحواسش جای دیگه بود!

بله نبودم ببخشید....و تعریف می کنم کل نهضتی را که مورل برای آزادی فیلها راه انداخته بود و کل الهامی را که از فیلها برای آزادی خودش گرفته بود و کل مخالفتهایی را که با حرکت مورل می شد و از همه بیشتر این که بعضی  کشیشها احساس می کردند مورل نه در دفاع از فیلها که علیه آدمها جنگلی شده است!

مرتضی که تمام چند دقیقه ای که حرف می زدم  و آخرش هم نگفتم چرا خنده ام گرفته بود سکوت کرده جور خاصی نگاهم می کند و می گوید: من در همراه کردن تک تک شما با خودم دقیق بودم. حالا می بینم که اشتباه نکرده ام. این دختر خانم با این که قیافه اش نشون نمیده خوب گرفته موضوع رو....

جرات پیدا می کنم مثل وقتهایی که استاد ازم تعریف می کند و سیل سوالهایم را سرازیر می کنم و نق نق بچه ها را در می آورم!

 نه برادر نگرفته ام ....مخصوصا جلوی قائمی نیا این را می گویم: من نمی دونم چرا با ما دشمنی می کنند. نمی دونم شرکت توی این نهضت چه هزینه هایی داره ...نمی دونم چه دستاوردی می خواد داشته باشه نمی دونم از کجا می خوایم بخوریم و به فعالیتهامون ادامه بدیم اونم توی آمریکا!

خب خب وایسا یواش یواش

از اول سفر مسائل مالی رو روشن نکردیم و من همونجا سوال محسن  رو رها کردم. الان روشن می کنم قضیه رو!

بچه ها خیلی خلاصه بخوام بگم هر کسی می خواد حرف بزنه باید پول داشته باشه و ما هم داریم ! منتها از نوع دلار و ریال نیست از نوع اعتباری نیست از نوع فوق اعتباریه...یک نوع پول که نه در واقع "ارزش" بین اهالی جنبش "مال و جان" در سراسر جهان در حال مبادله است و داشتنش توسط هر کس به معنی این هست که یا معادل قیمتش دلار پرداخته و یا کار مفید انجام داده و جنس با ارزش فروخته و یا هنر خاصی که هنرمندان تائیدش کنند از خودش بروز داده یا افکار و اعمال خوبی از خودش بروز داده و توی شبکه های توزیع شده آدمها حاضر شده اند برای این کارش بهش اعتبار بدهند  در همین راستا و توی همین شبکه ها از وقتی ما و حرکتمون مطرح شدیم و از مردم درخواست اعتبار کردیم اعتبارهای زیادی سرریز شده سمت نهضت ما و این به منزله این هست که توی رستورانهای طرف قرار داد این اعتبارها می تونیم بخوریم توی هتلهاشون بخوابیم از کتابفروشی ها شون کتاب بخریم از لباس فروشی هاشون لباس تهیه کنیم و از عابر بانکهاشون معادل ارزی اعتبارمون رو پول دریافت کنیم!

این چیزی هست که دشمنی ها رو علیه ما برانگیخته و غوغای ما رو برای خفه کردن نشونه رفته!

من که نفهمیدم شرایط بیرحمانه پولهای اعتباری کدومه. تمرکز زدایی از پول یعنی چه اعتبارات و شبکه ها رو هم نفهمیدم اما همین قدر دونستم که مرتضی می خواد بگه پشتم به مردم گرمه!

  • مجتبی

مرتضی چشمهایش را می مالد و می گوید این هم قسطنطنیه و این هم تنگه بسفر که محل اتصال به آبهای اروپاست! دلم را می زنم به آبهای اروپا و با لحن و لهجه آزاد همراه با آهی که خارج از برنامه ریزی من از سینه ام  بیرون می آید می پرسم: چه خبر آقا مرتضی ..قصه چی بود؟ کی به جای ما گلستان دهم عملیات کرده؟

از توی آینه نگاهم می کند:...نگاهش خسته و خوشحال است مثل کسی که برای پیدا کردن گمشده ای هلاک شده و آخرش پیدایش کرده توی رویم می خندد انگار بچه شیرین سه ساله اش باشم و پیدایم کرده باشد. مرد می خواهد که قرمز نشود و خودش رانبازد!

از این به بعد مرد می شوم! چه بهتر که قبل سفر دادم موهایم را مردانه بزنند! دنبال فرصتی هستم که این روسری را بیاندازم و این روسری نگه داشتن الهه نمی گذارد!

خدا را شکر مرتضی خیلی هم کت بسته نبوده و مذاکراتی داشته و موفقیتهایی به دست آورده و دست گیر شدن ما به این دلیل بوده که توی شبکه های مجازی پیوستن عن قریب خیلی از مردم به ما پیش بینی شده و می خواسته اند جماعت را از تب و تاب ما بیاندازند

کنجکاو می شوم واکنش بی بی سی فارسی را به غیبت مرتضی در بیاورم. با امکانات رومینگ دیتا را روشن می کنم و می زنم به نت. آرشیو شبکه را پیدا می کنم و می روم سراغ لیست خبری از دریم و درام نیست. از گوگل که سراغ می گیرم یک تکه از صحبتهای خانم مجری پیدا می شود:

به دلیل مشکلات پیش بینی نشده امروز دریم ودرام نداریم!وبعد یک آهنگ ملایم توی مایه های هو هو چی چی 

الهه و مرتضی دارند بحث بی سرو تهی درباره باعث و بانی گرفتاری مان می کنند و کلارا خودش را کنار کشیده و زل زده به دریا! جا داشت زلف بر باد می داد عین فیلمها و یک جمله پر از انگیزه می گفت عین آن زنه توی به وقت شام که درباره تدمر ترانه سرایی می کرد.

اگر جای او بودم درباره آینده این حرکتی که گاهی نمی فهمم چرا تویش افتاده ایم وراهی ندارم جز این که با نگاه کردن به مرتضی دلم را قوت بدهم

چی می گفتم؟

مرتضی آهی می کشد و می گوید بچه ها سوار شیم بریم یه چیزی بخوریم. خوشبختانه از دو هفته ای که وقت داشتیم برای گرفتن بلیط سه روز و نصفی مانده .

حالا همگی به مرتضی بیشتر ایمان آورده ایم! الهه اصرار داشت بلیط نیویورک را از یک چارتری که اگر خوب می رسیدیم همان روز اول به استانبول، بخریم  و نفری چهار میلیون سیو کنیم!  و مرتضی مدام می گفت نه! بذارین ببینیم چی پیش میاد!

از روی پلی که عبور از آن دهن همه را بست و من یکی را بیشتر رد می شویم ....مرتضی از توی آئینه دهن نیمه باز من را می پاید. این پل اول بسفره....ما رو از آسیا می بره اروپا.....وخدا را شکر ادامه نداد! خوبیت نداشت جلوی جمع نقش تورلیدر بازی بکند برای من یکی فقط!

دریا خوب است و ماهی یا نمی دانم غذای دریایی ای که می خوریم هم البته اگر همان لحظه مجبورنباشی به یک روشی از قیمت چیزی که می خوری باخبر بشوی و نخواهی بین حساب کردن یا توی تعارف له شدن گیر کنی! یازده روزی که گرفتار بودیم حداقل خوبیش این بود که به خرج خودشان گرفتار بودیم. از ذهنم می گذرد همین الان یهویی که غربت  همانجایی است که هر لقمه ای را که فرو می دهی باید حساب کنی از کجا آمده و فردا چه می شود! غربت غربت است چه تهران باشی چه استانبول و چه نیویورک! به این همسفرها می شود مگر دل بست؟ روی میز هیچ چیز مایعی نیاورده اند ...الهه هم از من بهتر نیست! سر حرف را باز می کند:

غذاش خیلی بهتر از غذاهای حبسه... مرتضی لبخند زنان می گوید: اما غذای حبس هم خوب بود به اون قیمتی که با ما حساب می کردن می ارزید!

الهه کم نمی آورد: از اینجا تا نیویورک مهمون من "مال و جان "میشیم دیگه!

مرتضی به سرفه می افتد والهه می زند پشتش

آه

"جان و مال" را گاز بزنیم یا لقمه لقمه بخوریم؟ "جان و مال" رو بفروشیم یا بذاریم سر کوچه برامون کار کنه؟ چجوری قراره آخه مهمون "جان و مال" بشیم؟ الهه سرش را از روی بشقابش بلند نمی کند ...همین طوری که سرش پائین است و جو دارد لحظه به لحظه سنگین تر می شود می گوید: بالاخره یه اعتباری داشته که ما رو رسونده نیویورک...

نه عزیزم بهتره رساله ی نهضت رو ورق ورق کنیم و باهاش موشک کاغذی درست کنیم و بعدشم با موشکها جلوی دوربین تلوزیون بزنیم دخل استکبار و استعمار وبقیه رو در بیاریم تا این که فکر کنیم از راه "جان و مال" می تونیم به آب و نون برسیم!

طبیعی بود که اینجا به بعد چشم من به دهن مرتضی باشد که می خواهد بگوید توی مدت اقامت در نیویورک قراره از کجا تامین بشیم و به جاش تاریخچه مفصلی می شنوم در مورد منحرف شدن و نابودی تمام نهضتهایی  که تامین مالی شون از بیرون خودشون بوده...و با آهنگ منظم لقمه های خوشمزه این خوراک ماهی بی استخوان و بی تیغ  و بی اضافات را می بلعم . خب امروز که سیر شدیم تا فردا هم خدا بزرگه...هنوزم گرسنگی کشیدن در محیط این افکار و روحیات رو میشه به سیری در سنندج ترجیح داد. این بار چندمی هست که نفس عمیق می کشم و با خودم قرار می گذارم که محکم باشم! چاره ای ندارم البته!

ولی کلارا می پرسد: مرتضی این حرفا یعنی چی؟ ما مگه چند تا دست داریم؟ نمی تونیم بدون تمرکز روی کمپینی که راه انداختیم پیش ببریم!

الهه هم می آید وسط حرف مرتضی: این مثل این می مونه که سربازهای خط مقدم، مجبور باشن توی خط سیب زمینی کدو بکارن که غذاشون رو محتاج بیرون نباشن!

گوشیم درست همین موقع زنگ می خورد!

  • مجتبی

سلام

آقای زاکانی دارید چه جنایتی می کنید؟

حالیتان هست؟

چرا شهردار تهران باید بتواند مقدرات مملکت را به سلیقه ی ولو دلسوزانه اما کارشناسی نشده ی شخصی بگرداند؟

آوردن مسکن توی بورس و سرمایه ای تر کردنش و واویلا

 

امیدوارم این آخرین اشتباه

اول خودتان را نابود کند بعد هم ما را

  • مجتبی

مرتضی روی منبر رفته بود:

آهای ولایتی های سکولار اهای که آرمان طلبی تان بورژوایی است آهای سرمایه دارهای عدالت طلب آهای بسیجی های دن کیشوت کجایید؟

شماها توی این نظام سوپر رباخوار مدرن چطور می خواهید برای زنها و بچه ها جا باز کنید از روی ماشین حساب حالیتان می کنند که باید نصف مردم جهان را به دریا ریخت تا زمین گنجایش ریخت و پاشهای شما را داشته باشد ...نه الواطیها که حتی همین قیمه و قورمه ضیافت های هیاتی تان را...

کنار دستش دختری نشسته بود که بعدا فهمیدم مشاور امور زنان وزیر علوم است و برای خودش یک ان جی او تشکیل داده به نام نه به تجرد اجباری

حواستان نیست که بر سر شاخه نشسته اید و دارید بن را میبرید

شما با این نظام سرمایه داری که روی همه چیز یک برچسب قیمت می گذارد و قیمتها را هم با هر چی که دلش بخواهد قلقلک می دهد چطور آبتان توی یک جوب می رود؟

روی فداکاریها روی هدیه ای که مادر به دخترش می دهد روی تابلوی نقاشی عصر عاشورای فرشچیان روی ربنای شجریان روی عتیقه جات زیر خاکی ...روی همه چیز

مادربزرگهایمان گردنبند اشرفی می بستند نوه هایمان باید  جای زیور آلات اسکناس به خودشان ببندند..اینجاست که هر ارمانی داشته باشی اگر موفق نباشی به ز عم آقایان یعنی اگر پولدار نباشی یعنی نیستی! یعنی جزو همان چهار ملیارد دور ریختنی ای هستی که رویت زیاد است  و موقع سیل و زلزله و جنگ که طبیعت کار گذاشته است برای مردن مردمی امثال تو!  توقع داری سازمان ملل بیاید کمکت!

برخیزید و اگر اهل برخاستن بوده اید یا دلتان میخواسته باشید یا خواهید بود هر چه دارید به بیرون از نظام سرمایه داری منتقل کنید ...برخیزید دیوار را بشکافید و از مدرنیزاسیون فرار کنید ...برخیزید 

از نیل خروشان که بگذرید کمکتان می کنند اصلا همان مواجه شدنی با نیل می بینندتان!

 

برای این کار ...

همین حرفها را داشت می زد مرتضی گاهی توی مجله مان می خواندم  و گاهی توی دریم و درام...دلم می خواست همان شور و حرارت را داشته باشم اما نداشتم همیشه! انگار همین که در مقابل مرتضی تمام احساساتم را بتوانم مخفی کنم تمام انرژیم خرج می شد و چیزی برای همپای او دویدن نمی ماند! آدم چطور هم به طرف بی محلی کند و هم دنبالش بدود؟

این وسط احضاریه دادگاه نمی دانم چزا برای من آمد؟

اشتباهی شده بود؟ 

خوانده بودندم به شعبه هفت دادسرا بابت پاره ای توضیحات و ذیلش نوشته بودند تا اطلاع ثانوی ممنوع الخروج!

وقتی رفتم خونسرد تر از آنی بودند که فکر می کردم. خودشان فهمیده باید باشند که اشتباه کرده اند .حتی اجباری برای در دسترس ماندنم نبود.

و من یا رفتن سه هفته فاصله داشتم...این سه هفته چطور گذشت؟

بد نبود....مطمئنا به بدی شرایطی که الان تویش هستیم همه مان نبود:

فقط یکی دوبار احضار شدم به معاونت قضائی قوه قضائیه و توی فضای نیمه رسمی چیزهایی درباره فورد پرسیدند و درباره فعالیتهای زیست محیطی گروه ماسرا و درباره استادهای راهنما و دیپرت و آخر سر هم کمی درباره مرتضی ....هر کدامشان یک کوه اضطراب بود اگر درست پاپی می شدند اما احساس می کردی آنها هم مثل مرتضی ابدا دنبال جدی گرفتن تو نیستند.....

بیرون نمی دانم چه خبر است ....وقتی داشتیم می آمدیم  اینجا تازه ترکیه به سوریه حمله کرده بود. مرتضی می گفت دست روسیه توی کار است. به استناد کتابی که درباره وقایع صد و ده سال پیش و فروپاشی امپراطوری عثمانی در جنگ جهانی خوانده بود اوضاع را وخیمتر از آنی که هست پیش بینی می کرد. نه نه که چقدر می داند این مرتضی...

 باید اگزمای آرمان طلبی به جانم افتاده باشد! بعضی شبها که شرایط بد می شود برای این که خواب خوب و شیرینی داشته باشم سه بار با خودم می گویم: من حاضرم اینجا با مرتضی بمیرم....دیشب از دلم ورد دیگری گذشت: من حاضرم برای مرتضی بمیرم! اما وقتی خواستم زیر لب بگویمش به جای مرتضی یک مفهوم یک حال و هوا یک چیز بی شکل و بی اندازه توی ذهنم بود...چیزی توی مایه های ابدیت!

بعد از آرمانزدگی کارم به عرفان هم رسیده است

کمی سرماخورده ام و با نیم درجه تب شاعر هم شده ام. آقایی که هر روز می آید به ما سر می زند خبر آورد که نفت کشتون نزدیکای جده موشک خورده و نفت گرون شده..و من تب دارم و نیم متر از سطح زمین فاصله دارم . اینجا من در یک اتاق یک در سه با یک تخت و یک تکه گلیم دو در یک محبوسم. ترکها الان یازده روز است که ما را گرفته اند.فکر کنم اسم شهری که توی آن گرفتاریم ارزروم باشد.یک خانه با اتاقهای کوچک، پنجره های کوچک ....احساس امنیت ناخواسته ای به آدم می دهد طوری که می خواهی خیال کنی آمده ای اینجا با کریم و فاطما گل فیلم بازی کنی.

شاید این تب اولین واکنش ترس در من بود! با ما چه خواهند کرد؟ مرتضی و الهه و کلارا و من .یازده روز پیش با ماشین مرتضی رسیدیم ارزروم. ماشینش را می آورد برای دایی کوچکش که سرباز فراری بود و توی استانبول برای خودش داشت تقلا می کرد تا زندگی ای بسازد.و فکر می کنم  این آخرین دارایی مرتضی بود.

سویدا حرفهایی می زند ها! همه اش درباره کسانی که از صلیب سرخ و سازمان ملل و غیره به کمکمان می آیند حرف می زند و مدام درباره این که چطور می خواهد بابت این سوء تفاهم ازشان خسارت بگیرد.

بهش گفتم بدبیاری ما این بوده که در زمان نامناسب در مکان نامناسبی بوده ایم بقیه حرفها همه کشک ! اما اینجا هم مرتضی را از ما جدا نگه  داشته اند. یازده روز گذشته فقط صدا و سایه اش را داشته ایم. یک فرضیه خوشمزه تر هم به ذهنم می رسد که شدیدا دوست دارم به آن بچسبم!

همه این بگیرو ببند ها برای زیاد کردن پیاز داغ آشی است که فورد برای ما پخته..می خواهند ما را روی کاری که داریم می کنیم غیرتی کنند! می خواهند ما احساس کنیم " مال و جان "هم حرکتی است و برای خودش واکنشهایی برانگیخته است و ... این وسط مرتضی را هم این طوری جذاب ترش می کنند! دستم بهش برسد لپ خوش ریختش را می کشم! تا بفهمد بازیش را فهمیده ام...

نه نه ...به خیالم بازی زیاد هم بازی نباشد! جدی  اصلا مرتضی خیلی بهش می آید قهرمان باشد و حبس بکشد و شکنجه ببیند و آخرش هم شهید از آب در بیاید!

به هر حال بازی باشد و شادی و تماشا یا سرشکستنک باشد و اشکنک ...باید خودم را بهش نزدیکتر بکنم. باید از ضعفهای الهه و کلارا استفاده کنم....

توی همین فکرها و حرفها هستیم که می گویند کسی می خواهد تلفنی با تو صحبت کند و وای به حالت اگر یک کلمه درباره ارزروم و حبس چیزی بگویی

گوشی موبایلم را دستم می دهند

قائمی نیاست! از بین همه کسانی که توی این یازده روز ممکن است به من زنگ زده باشند گذاشته اند با قائمی نیا حرف بزنم! شاید برای این که فهمیده اند کیست و این گفتگو خطری ندارد یا اصلا نفع هم دارد

گوشی را دستم می دهد و می رود و رفتنی می گوید نیم ساعت دیگه میام تحویل می گیرم. یعنی که کسی قرار نیست گوش بدهد حرفمان را...

سلام محمد آقا ....(از اول می خواهم دستش بیاید که شرایطم عادی نیست. روی هوشش حساب می کنم خیلی!)شما خوبین ؟ زهره خانوم خوبن؟ ای الحمدا... شکر چی کار کنیم دیگه ....چه خبرا؟ اوضاع احوال چطوره؟ 

میگم محمد آقا اوضاع همسایه های خوابگاه مختارنژاد روبراهه؟ 

حساس می شود: چطور مگه؟ کجایی تو اصلا؟ دو هفته اس گوشی جواب نمیدی؟

دیگه یه بالاخره شرایطی برام پیش اومد. نه الان خوبم دیگه..گوشی رو هم دادند بهم و رفتند کسی گوش نمیده...

یعنی چی واضح حرف بزن از سپهریانی خبر نداری؟

نمی دونم توی اخبار چیزی نگفتن راجع به ما؟

شما پیش همین؟ کجائین؟

ما داشتیم می رفتیم نیویورک! اما رسیدیم ترکیه گرفتنمون...سپهریانی هم با ما هست هم نیست

یا علیییی....کدوم شهرین؟ تلفنت شنود نمیشه؟ پلیس ترکیه بوده؟

نه نمی دونم کیا گرفتنمون....فقط تفنگهای واقعی دارن ما هم قبول کردیم که اسیرشون باشیم

چند روزه؟

یازده روز

چرا گریه می کنی؟ رفتارشون بد بوده؟

نه ....اگه این که توی خونه زندانیمون کردن رو بد به حساب نیاریم...

پیش همین؟مرتضیم پیش شماست؟

نمیذارن همو ببینیم اما اینجاست...تا ظهر که اینجا بود

پس این خبر دروغه که همه جا پیچیده:

سحر جمعه عده ای مهاجم نقابدار با وسایلی مثل چماق و قفل فرمان به صرافی گلستان دهم حمله عده ای را مضروب ساختند.بیانیه ی بجا مانده از ایشان حاکی از انتساب این افراد به گروه موسوم به "مال و جان" می باشد.در متن این بیانیه آمده است: حال که مالکیت بی بهاست و دارایی مردم از تعرضها بی دفاع مانده است بر ماست که دشمنان  را هر جا که

ببین رجیار توی بیانیه یه جاش نوشته :

بدا به حال کسانی که به جنایتهایشان علی رغم هشدارها ادامه بدهند.

اگه این کار شما نیست پس کار کیه؟

نمی دونم نمی تونم مطمئن باشم کار ما نیست اصلا. اما ما گم شدیم واقعا و کسی نیست به دادمون برسه من فقط  دوبار به تلفنهای مادرم جواب دادم که اصلا ترسیدم کلمه ای درباره اوضاعم بهش بگم...غیر از اون شما اولین کسی هستین که توی این یازده روزه بهش جواب داده ام.

خب به کسی نگفتی که گرفتاری اینجا؟

نه اولین باره میذارن آزاد صحبت کنیم. به مادرم گفته ام آخرین بار که دیگه تماس نگیره خودم تماس میگیرم باهاش...

کی بوده آخرین بار؟

چهار روز پیش.....

خب پس من الان بهش زنگ میزنم

نه آقای قائمی نیا تو رو خدا...احتمالا دیگه می خوان ولمون کنن که تماس رو آزاد....

در می زنند و می آیند می گویند  وقتت تمومه و گوشی را از دستم می گیرند 

به این ترتیب سه ساعت پایانی این برزخ خیلی بد می گذرد! تمام مدت خون خونم را می خورد که چرا نگفتم کدام شهریم و چرا نگفتم کجائیم و چرا و چرا.....نیم ساعت بعد از صحبتم با قائمی نیا سوار سمند مرتضی می شویم و با همراهی یکی از همین نقاب پوشیده ها که از اول انگلیسی حرف می زد و می زند به جای دوری برده می شویم و از آنجا خداحافظ ما و آنها. و ما هم معلوم است که هر چقدر ماجرا جو باشیم اینها را قرار نیست تعقیب کنیم...

من که سر در نیاوردم چی شد اگر کسی سر در آورد سر من را هم در بیاره

این را الهه می گوید: این اولین جمله ای است که بعد از یازده روز بینمان رد و بدل می شود و چهار نفری با هم می زنیم زیر خنده ....بوی دریا می آید....

  • مجتبی

دیشب وقتی کلارا سعی می کرد صحبت را گرم کند، گوشیش را آورد وسط. بعد صحبت بچه را کرد، بی بی دوست داری؟ دیوار اتاق خوابمان پر شده از عکسهای بچه های سفید صورتی چشم آبی و مو زرد!

کلارا  الهه را برد به صفحه ای  که می گفت پیج اینستاگرام مادر سه قلوهای دوست داشتنی است، خیلی فالوور داشت.

 

الهه حسابی  به هیجان آمده بود، خصوصا وقتی پست مادر بچه ها به مناسبت سال جدید را دید: من امسال می خواهم وارد ازدواج شوم!  خندیدم و گفتم: این را در کریسمس گفته تا به خودش و بابای بچه ها یادآوری کرده باشد که سه قلوها پدر رسمی ندارند. الهه خیلی سرخورده و بی اختیار به من رو کرد و گفت:  طفلک زنهای اروپایی، ترسیدم به کلارا بر بخورد، با خنده گفتم نه طفلک! مردهای ایرانی هستند. مادر سه قلوها در نقش یک معشوقه سه قلو زائیده است و دارد بزرگ می کند و نصف دخترهای ما طلبکار نیست! کلارا گفت: نه این دوتا خیلی با هم دوست و موافق  هستند! منظورش به مادر و پدر سه قلوها بود!

الهه گفت: چقدر عجیب!

رفتار الهه خیلی عجیب دوستانه بود. الهه ای که برای مهمانیهای خودمان هم کلی معذب میشود داشت به راحتی توی خانه اش از یک زن خارجی پذیرائی می کرد! از دوست همسرش!

دیگه حوصله ندارم رفتارهای الهه و کلارا را حلاجی کنم، رمان جدیدی شروع کرده ام از یک نویسنده ژاپنی: هاروکی موراکامی...آن را دست می گیرم تا زنها موقع حرف زدن خوابشان ببرد و من موقع خواندن!

حتما الهه فهمیده آینده مان به این دختر بستگی پیدا می کند. صحبتهای ماسرا درباره ی آمدنمان به وین برای شش ماه بود. اما نمی دانم چرا احساس کردم که ممکن است برگشتی توی کارم نباشد. باید از کل برنامه های ماسرا باخبر بشوم. اگر نتوانم کلش را بفهمم نمی شود زندگی را ....

  • مجتبی

مرتضی:

طفلک الهه ...بعضی وقتها از خودم بدم می آید....اینقدر که این دختر به من اعتماد دارد!

تا گفتم یک فرصت کاری پیش آمده، برویم اروپا، اول کمی ماتش برد و رنگش پرید اما بعد رویاپردازی های من درباره اروپا حالش را بهتر کرد. یعنی بعد از این حرف دیگر نمی شد اخبار تماشا کرد. مجبور شدم با گوگل مپ ببرمش پاریس بالای سر برج ایفل...عکسهای مهم از جاهای دیدنی را نشانش دادم. بعد بردمش اتریش بالای خانه ها و خیابان کشی های سرخ رنگ و هندسی وین چرخاندمش..حسابی خوشش آمده بود....می گفت اگر اینجوری میشه رفت دنیا رو دید چرا آدم  به خودش زحمت بده ؟

الهی چه قانع....محکم بهش گفتم کجاشو دیدی؟

توی چشمهام خیره شد تا بلکه جاهایی رو که ندیده از مرور تصاویر توی ذهن من ..

همیشه دوست داشت از مدتی که توی اتریش بودم برایش خاطره تعریف کنم و من هم فقط می گفتم قشنگ بود یا دل تنگ بودم یا ... نیم ساعتی توی گوشی بود، تا این که بوی غذایش بلند شدبا گوشی رفت آشپزخانه و اصلا جیغ نزد که "وااای غذام سوخت!"

ولی سر شام هم هنوز توی آسمان قاره سبز بود، از چیزی که بیشتر از همه خوشش آمده بود طرح منظم زمینهای کشاورزی بود که از دور با خطوط مرزی صاف و منظمی که زمینهای سبز و آیش را کنار هم قرار داده بود بیشتر شبیه نقاشی های دختر بچه های دبستانی بود تا واقعیت! فکر کنم چون پدربزرگ خودش هنوز کشت  و زرع دارد، هنوز ذهنش توی خاطرات کودکی اش مانده.

تمام مدت منتظر بودم چیزی بگوید...سوالی بپرسد....اما می ترسیدم،بخواهد از برنامه ام برای ماندن با خبر شود. تهران آمدنمان خیلی ناگهانی شد. مدام می گفتم من توی محلات کاری ندارم انجام بدهم...تا اینکه دایی الهه این کار را برایم پیدا کرد. یکی یک دانه خواهر زاده بود و دایی هم دوست داشت اشتباهش در مورد ازدواج اول الهه را جبران کند. سنگ تمام گذاشته بود، توی دیدن آدمها و لابی کردنها..

وقتی استخدامم قطعی شد به الهه گفتم صبر کن و تو توی محلات بمان تا  من یکی دو سال جا بیفتم تا خانه ای چیزی بتوانیم رهن کنیم، اما اصلا راضی نبود. اینجا هم فامیلهای الهه به داد رسیدند، همین الان نصف پول رهن خانه را به پدرزنم بدهکارم!

ولی بعدها فهمیدم این اراده الهه بوده که تهرانی بشویم...تمام لابی ها را الهه اراده کرده بود شاید هم اداره کرده بود.اینبار اتریشی شدنمان  به اداره و اراده من باشد! اما نمی خواستم کل برنامه را همین اول کار به الهه بگویم...انگار می ترسیدم قبول نکند.

تلوزیون را روشن کردم و اخبار شبانگاهی را آوردم ... داشتم عدد و رقم قربانی های اغتشاشها را با شنیده های غیر رسمی مقایسه میکردم و در جواب همکارم که پرسیده بود تو واقعا باورت میشه که این حرکتها خود جوش باشه؟ یک استیکر دوپهلو می فرستادم (توی استیکرحمید لولایی یه چشمک زده بود و از دهنش در اومده بود نه به اون صورت.)

اما تمام مدت به کلارا فکر می کردم و این که باید فردا دعوتش کنم خانه...

پیامی از کلارا رسید ....من توی هتل می ترسم سر وصدا اینجا زیاده.... می خواستم کاری براش بکنم، مهمان بود، خارجی بود، نان و نمک خورده بودیم....اول باید الهه را آماده می کردم.اما بی مقدمه حرفم را شروع کردم، یک ساعت قبلش به محسن خاکی گفته بودم مهمان دارم و الهه مدام می پرسید مهمانت کیست....بعد از این که پیام کلارا را دیدم تصمیم گرفتم به انتظار پایان بدهم و الهه و کلارا را به هم معرفی کنم.

 

الهه بیا...

از آشپزخانه صدا میرساند چی کار داری

بیا کارت دارم

با سینی خودش را می رساند ،

الهه  اون دوستم بود که توی وین برام کار ترجمه جور کرده بود؟

ترجمه ؟

آره اون دو تا کتاب که بالای تخت گذاشته ام ...

ترجمه به فارسی ؟

آره ....اسمش چی بود؟

ماسرا...یک دو رگه ی اهل پرو! بهم میگه یه پروژه  دارن به چند تا جوون ایرانی احتیاج دارن حقوقشم خوبه...خرج در رفته می تونیم ماهی سیصد چهارصد یورو پس انداز کنیم...

الهه می پرسه؟ از طرف اداره است

نه الهه کجایی میگم رفیقم تو وین

آها ...آخه خب دوستم خواهرش معلم بود یکی دو سال رفتند سنگاپور برای تدریس و اینا ..گفتم شاید

نه بابا بی خیال..حالا این دوستای اتریشیم یکیشون اومده تهران، میخوان چند نفر رو برای کار انتخاب کنن ترجیح داده ان ازنزدیک بیان ایران تماشا کنن..

نگاه الهه رفته به تصاویر شلوغی هایی که از شهرهای مختلف نشون میده..الهه میگه خوبه همین بچه های شلوغی ها رو بگیرن ببرن برای کار...

بد هم نمی گه...حالیش هست داره چی می گه؟

 برای هر دو طرف خوبه ....نظام میگه اغتشاش گرها به خارج وصل بودند

خودشون هم که از همه چی خسته شده اند، یه کم میرن اونطرف، ببینن یه من ماست چقدر کره داره.

ببین الهه دوران وین، ما چهار تا خوب صمیمی بودیم: من و الکس، کلارا و مارگارت

نگاهم میکنه و میگه تعریف نمی کردی؟

بعد هم می خنده..توی دلش میگه به هر کدومتون یه دختر رسیده خب!

کلارا الان ایرانه و داره دنبال آدم میگرده..ما  باید بهش کمک کنیم.و می نشینم به اندازه ای که برای به دست آوردن اعتمادش لازم هست، خاطره تعریف می کنم و می گذارم خوب باور کند که کلارا و الکس با هم بودند و مارگارت حسودیش می شد.

  • مجتبی

با خودش زیر لب گفت: اسمم مرتضی نیست اگه در نیارم چی کارم دارن اینا....

و اول از همه رفت سراغ سایت ژرمینال....اندیشکده ژرمینال

مقاله ها رو نیگا

تصویرها رو

علوم اعصاب نابرابری....سیتی اسکن مغز فقرا!

سلسله طبقات جدید: ما و شما و آنها و هوش مصنوعی ها

به من گفتند تنها بیا....زن خبرنگاری در پایتخت داعش

آه...هنوز هم این ماسرا لعنتی ذهنش توی نوزده هشتاد و چهار جا مانده! حتما از بچه هایش خواسته بیایند یک پروژه ی "ایدئولوژی چیز جیزی است" را دنبال کنند...خدا کند کلارا خبرنگار نشده باشد!

انجمن ایرانیان نخبه آمریکا

این چی بود ؟

روی لینک کلیک می کند و با عکس دسته جمعی بزرگی مواجه می شود:

ما اعضای یک انجمن ایرانی دوست آمریکائی هستیم و هدفمان هم حمایت از سرمایه انسانی- اجتماعی دانشجویان ایرانی مقیم خارج هست.

مرتضی اندیشید: اگر  اورژانسی زن نگرفته بودم، حالا توی رودروایسی خودم مجبور می شدم بروم آنور و کارهای فرهنگی!! بکنم! الهه هر چی که نداشت این خوبی رو داشت که از این جوگیری ها نجاتم داد...

 

کلارا:

این هتلی که اقامت کرده ام زیاد راحت نیست. همیشه استرس دارم...چیزهایی که درباره ایران شنیده ام سرنوشت خیلی دخترهای شبیه من که به جرم جاسوسی الان توی زندانهای تهران هستند...و خیلی چیزهای دیگر نگرانم می کند، اما دلم می خواهد بدانم اینجا چه شباهتی به پرو دارد....ماسرا می گوید نظام  پرو توتالیتر و ایدئولوژیک است، مال ایران هم هست..دلم می خواهد از خیابانهایش این را در بیاورم...ماسرا گفته بود بروم مترو ...آنجا همه جاست...

فارسی را خوب می شنوم...حتی با این همه محاوره ولهجه....هر چه باشد از بچگی مادرم با مادرش تلفنی فارسی حرف میزد و من می شنیدم...دنبال توتالیته و ایدئولوژی می گردم....زنها بسیار وقت صرف چهره خودشان و موها کرده اند، لباسها و حرکات شبیه حرکات زنان خیابان  هرادورای خودمان است. احتمالا این ساعت روز مخصوص مانور طبقات خاصی از اجتماع توی خیابانهاست.از کنار گفتگوهای تلفنی رد می شوم، تا کلمات به گوشم آشنا شوند کمی طول می کشد..بعدش چیزهایی دارد واضح می شود...صداهای دخترانه ای که دارند گزارش دوستی شان را می دهند: اون اینجوری کرد....منم اینکار کردم....

یک زن مسن که شبیه راهبه ها لباس پوشیده، (توقع داشتم بیشتر زنها را توی این پوشش ببینم...تصویرهایی که از زن ایرانی دیده بودم به این شبیه تر بود.البته به جز شاشا، مادربزرگم، "شایسته " بود اسمش).دارد می گوید: خدا خیانتکارا را رسوا کنه...خدا نابودشون کنه که مردم رو بد بین می کنند....صدای دیگری که جوانتر است می گوید...حاج خانوم رسوا میشن..رسوا شدن...صدای دیگری که درست شبیه زنان آن خیابان معروف تیپ زده می گوید: فقط به حجاب ما گیر میدن....بچه جقله نصف منه ...منو ارشاد می کنه...بش گفتم تو برو اختلاسا رو ارشاد کن

از هوای گرفته ی مترو میزنم بیرون...راهرو ها بسیار شلوغ و تنه خوردن فراوان....بیرون که می آیم می بینم اوضاع عادی نیست، عده ای پلاکارد دست گرفته اند  و از پیاده رو به سمت سواره رو در حرکتند. قیافه پلیسهای ضد شورش اضطرابم را بیشتر می کند، کافیست کسی نگاهش به من بخورد، حضور یک زن اروپایی در آشوب، حتما سوژه خوبی برای پلیس امنیت است.

باز بر می گردم به متروباید به هتل برسانم خودم را...کاش مرتضی زنگ بزند...

الهه:

همسایه ی شمالی مون، سلیمه خانوم رو توی راه پله دیدم، میگه الهه خانوم فهمیدی چه خبر شده؟

چه خبر شده؟ میگن تو رشت دیگه اجازه تیر اندازی هم داده اند.

از کجا فهمیدید توی رشت اجازه تیر داده اند؟

دخترم زنگ زده بود

دخترت رشته؟

نه لنگروده...

.شب وقتی این حرف سلیمه خانوم رو به مرتضی زدم گفت محسن خاکی میگه  تیر اندازی کار داعشیا یا مجاهداس...اما از من بپرسی میگم  مهم نیست که کی بوده، مهم اینه که ما استعدادش رو داریم، وقتی مریض میشی مهم نیست که ویروسه یا باکتریه یا سرطانه... مهم اینه که تو استعدادش رو پیدا کردی...ضعیف شدی ...مریضی مریضیه دیگه

گفتم : نه سرطان بده،

گفت: می دونی چرا سرطان بده؟ چون سرطان از خود بدنه...ویروس و باکتری از بیرونه....

ترسیدم و به خودم دلداری دادم:  نه این سرطان نیست.

بعد مرتضی کوسن مبل رو بغل گرفت و صورتش را کامل گرفت روبروی من و گفت: الهه اگه بازم برام یه فرصتی پیش بیاد برم وین، تو هم میای بریم....

دلم هری ریخت پایین....بهم برخورد که گفت برم وین تو هم میای؟ این چه مدلشه؟ شوهر آدم اگرم می خواد نظر زنش رو بپرسه میگه: میای بریم....تو هم میای یعنی چی؟ دهنم تلخ شد، خواستم جوابشو ندم، اما نتونستم نمی دونم چرا پرسیدم چند وقت باید بریم؟

چشماش درخشید و گفت معلوم نیست، شیش ماه یه سال....حالا زیادم جدی نیست.بعدم ادامه  اخبار رو تماشا کرد.

نمی دونم خوشحال شد که من گفتم باید بریم ....کاش گفته بودم باید بری....اما به زبونم نیومد! حتی برای امتحان کردن مرتضی هم نتونستم یه کم خودم را بکشم کنار....

بعدش هر چی خواستم از زیر زبانش بکشم چی شده و کی خبرت کرده و چه فرصتی، خودش را به نشنیدن زد .عدل همان وقت دوستش فکر کنم محسن خاکی زنگ زد و دیدم دارد درباره پیک نیک آخر هفته  و واریج و اینها حرف می زند! اصرار هم داشت که محسن حتما صبیحه را بیاورد، گفت یک مهمان مهم دارم !

انقدر پیله کردم و پیله  کردم ، جلوی تلوزیون ایستادم، هی گفتم مهمان که گفتی کیه....تا بلاخره تلوزیون را خاموش کرد، معلوم بود می خواهد طفره برود، گفت باهاش آشنا میشی از رفقای دوران وین...کریسمس آمده ایران گردی.....

خیالم راحت شد و آهی کشیدم!

 

  • مجتبی

در واقع جای خیلی دوری در آریزونای آمریکا ، کسی در یک جمع خیلی جدی از مرتضی یاد کرده بود.....همان کسی که اسکی بازی هایش توی کما، به تزریق آدرنالین در بدن مرتضی کمک کرد و جلوی ایست قلبیش را گرفت. کلارا نایس در دفتر بنیاد ژرمینال، برای امر ظاهرا خیری مرتضی را پیشنهاد داده بود.

بنیاد ژرمینال یک مرکز مطالعات "شرق شناسی" در آریزونای آمریکاست. مرکزی که به دست عده ای بیزینس من  افتتاح شده است. شرق شناسی و راحت بگوئیم ایران شناسی در آمریکا تازگی ها راکد شده است، اما به هر حال دوران طلائی خودش را در دهه شصت  میلادی به یاد دارد.  هنوز هم، این بنیاد که اسمش بنیاد ژرمینال است، می تواند کارهائی بکند. مثلا می تواند کسی مثل چامسکی را برای همایشی دعوت کند یا حداقل یک عکس یادگاری با او داشته باشد.هر وقت یکی از بچه های ما در خاورمیانه گیر می افتد؛ رئیس می گوید: "چقدر عالی شد دستگاههای امنیتی اطلاعاتی شون ما رو جدی گرفته اند، اینجوری بر و بچ کنگره هم ما رو جدی می گیرن" اگر هم اتفاقی نیافتاد، رئیس می گوید:" چه بهتر...با آزادی عمل بیشتری می تونیم عملیات "شرق شناسی " مون رو پی گیری کنیم"

در کوران جنگ سرد، خروشچف گفت که شوروی با «رشد تولیدات کشاورزی و صنعتی» دژ ایالات متحده را در هم خواهد کوفت. این نگرانی کاخ سفید را به فکر انداخت که شاید لازم است، در کنار زرادخانه‌های اتمی و موشک‌های بالستیک، «تسلیحاتی فکری» نیز تولید کند که با این قِسم حرف‌ها وارد مبارزه شود.

این جمله ای است که در پاگرد پلکانی که به ژرمینال می رسد، لوح شده و نصب شده است. بنیاد فرهنگ و ادبیات ژرمینال: culture and literature institute of Germinal

صبحهای دوشنبه معمولا جلسه برقرار است.

کلارا هر روز با قهوه های همه کس پسند "ترک" بقیه را برای یک گفتگوی گرم آماده می کند. گفتگوها از خیال پردازی  شروع می شوند و بعد از جمع شدن بساط قهوه، کم کم جدی و واقعی می شوند. امروز صبح، چهار نفرند (غیر از رئیس: پابلو ماسرا).

تلفن زنگ می خورد و کلارا باید صدایش را صاف کند و بگوید:

ما اعضای یک انجمن ایرانی دوست آمریکائی هستیم و هدفمان هم حمایت از سرمایه انسانی- اجتماعی دانشجویان ایرانی مقیم خارج هست.

روز خوبی داشته باشید و به امید دیدار

"شد هزار بار که این جمله را تکرار کردم."با گفتن این جمله نارضایتی خودش را از تبلیغات جدیدی که سرشان را بیهوده شلوغ کرده بود ابراز کرد. متن تبلیغات تمام مهاجرانی را که مورد بی مهری ایالات متحده واقع شده بودند هدف گرفته بود. اما بعد از جدی شدن پروژه ی فورد، قرار شد فقط مراجعان ایرانی را تحویل بگیرند.

چهار نفری که هسته مرکزی ژرمینال را تشکیل داده اند، همگی در زمینه کامپیوتر ساینس تحصیل کرده اند.بین سالهای 2012 تا 2017 در دانشگاه وین. ولی بعدها انشعاباتی به علوم شناختی ، فلسفه ، حقوق و روابط بین الملل پیدا کردند. البته که حسب نیازهای مهم زرادخانه های فکری ایالات متحده! و نه به دنبال یافتن پاسخی برای پرسشهای فلسفی خرده بورژوائی! از این جمع تنها مرتضی بود که به هوای هنر پا به اتریش و دانشگاه هنر گذاشته بود. شش ماه فرصت مطالعاتی برای پروژه ای در زمینه فلسفه هنر، جایش را به چهار سال تحصیل در دانشکده علوم اجتماعی –انسانی داد.

البته... اوایل درآمد موسسه از راه ترجمه مقاله های داغ و جذاب فلسفی – اجتماعی – عامه پسند بود.همبن که ماسرا توانسته خرده بورژواهای فرهنگی را در جامعه ی مختلط آمریکا به خودش جلب کند، باعث شد برخی نخبه گان سیاسی احزاب راست، مثل دموکراتهای آریزونا هم ژرمینال را جدی بگیرند. این روزها ماسرا آنقدر به اعتبار مجله پشتش گرم شده که هوس کرده توی مجله ستونهایی را بدهد الکس و کلارا و بیل خودشان بنویسند. توی همین احوال دوست نه چندان صمیمی ماسرا، باب، در بنیاد فورد پروژه ای را به ماسرا سفارش داده است. فورد می خواهد، همین سی چهل دانشجوی دیپرتی و یا در آستانه دیپرت را که ماسرا جمع آوری کرده، تور کند. و برای پروژه ی سیاسی ای که ممکن است به زودی در انتخابات آمریکا به ثمر بنشیند، از آنها استفاده های فرهنگی ادبیاتی بکند!

ماسرا همیشه می گوید بیزینس در زمینه کامپیوتر ،رفتن توی دهن نهنگ است! بازیهای جلفی که در نقش یک "ژورنالیست" باید برای جلب مخاطب انجام بدهم مثل رفتن به دهن قورباغه است! به جای همه این توی دهن رفتنها، یک چیز هست که خیلی می چسبد: "سوسیالیسم فرهنگی" ایالات متحده . یک منبع در آمد ثابت و مطمئن! کافیست توجه دولتمردان پر مدعا و آرمانطلب آمریکائی-یهودی را جلب کنی! استعداد ناب ماسرا در جلب توجه آدمکهای کنگره! است. آدمکهایی متصل به آرزوهای ایدئولوژیک ! همیشه هم مولتی میلیاردهایی که نمی دانند پولشان را چطوری دور بریزند جائی پشت سر پروژه هایی که ماسرا قبول می کند، هستند.ماسرا می گوید:توی آمریکا فهمیده اند که ایدئولوژی را نباید صرف تخدیر توده ها کرد! با آن باید نخبه ها را تیغ زد! این یک خدمت کوچولو به جامعه هم هست!

کلارا و الکس مرتضی را از زمانی که توی وین دنبال کار می گشتند می شناسند...هر سه سر از کانون ترجمه ای در آورده بودند

...هر سه دنبال کار..هر سه طرفدار ادبیات....همانجا برای یکی از همین بنیادها شروع به ترجمه کردند، کار مشکلی نبود برگردان افاضات جامعه شناسان معلوم الحال به زبان مادری!

و اگر به تیتراژ نسخه منتشر شده باشد...هیچ کدام موفق تر از مرتضی نبود! در ایران در هیچ دوره ای برای پذیرش متون ظاهرا علمی ترجمه ای مقاومتی وجود نداشته است!

الکس دارد به ماسرا اصرار می کند که مرتضی خیلی گزینه ی خوبی  برای این پروژه است. ماسرا او را از ترجمه چند کتاب در فلسفه سیاسی می شناسد.اضافه شدن افرادی مثل مرتضی به تمام معنی ژرمینال را جهانشری می کند، من یک روس تبار آلمانی، الکس از انگلستان،مارگارت از ماداگاسکارا...بیل از به قول خودش ناف نیوجرسی و مرتضی از ایران! چه شود!:

الکس حین اصرار عجب حرفهای چرتی از خودش در می آورد.....

"در ایام دانشجوئی مرتضی خیل اوکی بود.

بدون این که بدمستی کنه، هم پیاله خوبی بود. عقده های جنسی معمول بین شرقی ها رو نداشت و از همه مهمتر برای ایدئولوژی هیچ قابلیت پذیرشی نداشت! "

نه پسر اینا که می گی برام مهم نیست ...با ایدئولوژیش تازه بهتر نرم میشه توی دستمون!

"نه ماسرا....شما ایدئولوژی های ایرانی رو نمی شناسید....تا آسمان ریشه کرده! به این راحتی هم به اختیار آدم در نمی یاد....برای همین خیلی خوبه که مرتضی در برابر ایدئولوژی به کلی سترون بود."

"ول کن ایدئولوژی رو...."

 "اما چیزی که برای فورد و همین طور تو می تونه سر نخی از واقعیت مرتضی باشه اینه که یک کمدی-من حرفه ای بود. با اون همیشه داشتیم می خندیدیم...حتی وقتی از خواب بیدارش می کردیم می تونست ما رو با خنده از کار بیاندازه و  خودش بره  ادامه خوابش رو ببینه"

"خبالا که چی"

" متوجه نیستی رئیس...این روحیه الاستیک ازش یه سوپر من واقعی ساخته. به نظرم بریم و هر جایی که هست پیداش کنیم"

رئیس:

شانسی نداریم. ما نمی تونیم با گروه همپیاله ها و رفقا کار رو ببندیم. ما باید هزارتا مثل مرتضی رو محک بزنیم و یکیشون رو انتخاب کنیم تا مطمئن باشیم که کار به این مهمی رو درست انجام داده ایم...بچه ها برای پیدا کردن درست این آدم کنگره بودجه درست حسابی مشخص کرده...

بیل:

رئیس واقعا این که ایالات متحده یه نظام فکری و فرهنگی ای داره که کاملا سوسیالیستی اداره می شه واقعا درسته...اسمش میشه لیبرال سوسیالیسم!

رئیس: کسی از خودش متا دیتا در نکنه لطفا....متا دیتا همان و جریمه همان! زود باش سکه اتو بیانداز توی صندوق!

بیل...

باید به کنگره بسپاریم بودجه ای برای صندوق متا دیتاهای ما کنار بذاره!

همه می خندند و کلارا به فکر فرو می رود....قلبش تند شده است. تازه توانسته بود، عصبانیتش از مرتضی را فراموش کند. تازه توانسته بود ناباوری تلخی را که در مواجهه با واقعیت مرتضی لمس کرده بود فراموش کند.

کلارا برای این که متا دیتا در نکند عادت کرده بود با خودش حرف بزند: هیچ بی شباهت به جهنم نوزده هشتاد و چهار با آن دستگاههای فکرسنجش نیست! از فکر این که همه چیز یک چیز است، یکی از آن حمله های افسردگی قدیمی به او دست داد! ...چقدر به هوای تازه و سفر به جایی دور  و متفاوت احتیاج داشت.

تا کلارا این فکرها را بکند، الکس و رئیس و بقیه برنامه سفری را تدارک دیدند و دنبال داوطلب بودند! شانس کلارا کم بود..او را نمی توانستند دنبال مرتضی و مرتضاهای احتمالی بفرستند.

رئیس نگاهش می کرد:

کلارا تو یک شم روانشناسی تیز داری....زود الگوریتم پیدا کردن هزار نفر با مشخصات سوژه مورد نظرو برام آماده کن. دوست دارم تا هجدهم روی میزم باشه!

کلارا:

هجدهم سپتامبر؟

بله! ماسرای مهربون یه هفته بهت وقت داده که بری خیال پردازی کنی! هر چی متادیتا توی روده هات گیر کرده در کنی ....تا چی بشه؟ به من بگی کیا به درد کار ما می خورن!

- ولی رئیس من هنوز خودم هم نفهمیدم قضیه چیه؟

ماسرا از روی عادت دستمالی رو که توی دستش گم شده بود به پیشانی کشید و گفت:

ببین دختر جون ما دنبال یه آدمی هستیم  که خیلی جدی و کاری باشه مثل این الکس خودمون...ایرانی باشه....و یه چیزهایی داشته باشه که بتونه یه جریان فکری بزرگ رو رهبری کنه....می خوام کاری کنه که بالائی ها به چشمشون بیاد ... نتیجه اش را توی انتخابات بعدی آمریکا و ایران  و ونزوئلا باید بشه دید!

الکس اخم کرد....یعنی چی نتیجه ش رو بشه دید....دوباره پیش این دوستای فوردیت نشستی و دو سه تا لیوان اضافه زدی رئیس؟

ماسرا لبخند زد: حالا چرا می زنی ...ما که کاری به نتیجه اش  نداریم...همین که بعد از مدتی بگیم این تعداد کتاب ترجمه کردیم و این تعداد تجمع و میتینگ راه انداختیم و این تعداد مقاله نویس روزنامه شارژ کردیم - نفس ماسرا برید-...فلان قدر فالوور توی شبکه های اینترنتی داریم، -یک جرعه قهوه- بسه. بچه ها این یه فرصت خوبه...می تونه چهار پنج سالی زندگی مون رو تامین کنه.ها جدی باشید لطفن.....

مارگارت لبخندی به رئیس تحویل داد: عالیه  بعد از یه عالمه وقت سرمون داره شلوغ میشه. چرا جشن نگیریم؟

ماسرا کلاهش را به نشانه اتمام جلسه از روی آویز برداشت و دم در گفت:شنبه یه شنبه ردیف کن بریم گشتی توی جنگلای این بالا بزنیم...انگشت چاق ماسرا از روی نقشه زیر شیشه میز جنگلهای شمال ایالت را نشان داد.

دم در اما صدا زد:  صبح دوشنبه هجدهم ساعت هفت و پانزده دقیقه، همین جائیم تا دستپخت میس کلارا رو تست کنیم.

 

آنه شرلی ای که مرتضی توی کما دیده بود، همین کلارا بود. دختری با رنگهای ملایم در پوست و مو و خطوط مهربان در لبخند ...کسی که کمترین تناسبی با واژه خشونت نداشت.

و آمده بود خشونت مرتضی را از او بگیرد. مرتضی خیلی عجول بود و همین نمی گذاشت نویسنده خوبی بشود. کلارا عجله را از او گرفت.

آن روزها که کلارا برای چاپ اولین رمانش بین موسسات انتشاراتی تردد می کرد متوجه شده بود که پروژه ها همه جا هستند ومثل فروشگاههای زنجیره ای به هم وصلند...شانس کسی مثل کلارا برای پیوستن به زنجیره ها کم بود، مگر این که کسی او را برای ابتدا و انتهای حلقه های یک زنجیره آماده می کرد...همه چیز یک چیز است....و آن یک چیز به همه چیز فشار می آورد.... حالت تهوع و افسردگی ناشی از فشار، تمام این روزها با کلارا هست.

بالاخره صبح دوشنبه هجدهم از راه رسید. کلارا در نوشتن از بقیه قوی تر بود و برایش کاری نداشت که چندین صفحه کلمه ردیف کند تا آن به اصطلاح "الگوریتمِ پیدا کردنِ فردِ موردِ نظر" را ارائه کند...اما به تجربه می دانست به کار بردن کلمات کمتر مساوی است با  آزادی بیشتر! کلمات مثل بچه ها هستند تا نزائیده باشیشان مال تو اند و وقتی به دنیا آوردیشان تو مالشان می شوی...

پس در حین قهوه درست کردن، رو کرد به الکس و گفت: الکس، بیا روی انتخاب مرتضی اصرار کنیم. من الگوریتمم را این طوری تنظیم کرده ام!

الکس زیاد توجهش به حرف کلارا جمع نشد و با بی حواسی گفت: باید ببینیم ماسرا دیشب چی زده!به عبارت فارسیش یعنی از کدام دنده پا شده.

و ماسرا از دنده ی فکرهای جدید پاشده بود. دستورکار جلسه دوشنبه خیلی شلوغ بود اندکی زمینه چینی از سمت کلارا و تا حدودی همراهی الکس، ماسرا را وادار کرد که به جای پیدا کردن هزار نفر مثل مرتضی که با مرتضی بشوند هزار ویکی فقط بیست سی تا شبیه او را از کلارا و الکس بخواهد! همراهی الکس با کلارا این وظیفه را بر عهده اش گذاشته بود!

ماسرا می دانست که باید همه چیز را تمام کند باید قرار پرواز به سمت تهران را فیکس کند، از بین دانشجوهایی که توی بنیاد ماسرا ثبت نام کرده بودند، چند نفری بودند که می توانستند توی این پروژه همکاری کنند، نهایتا قرار شد کلارا با همه ی شصت و پنج نفری که به هر دلیل در آستانه ی دیپرت شدن بودند، مصاحبه کند و حداقل ده نفر را انتخاب کند، و خودش یا الکس همراهشان بروند!

.....

جمعه ششم اکتبر تنگ غروب اولین نامه الکس به مرتضی فرستاده شد: ما اینجا زیاد یاد تو می افتیم....یالا می خوایم ببینیمت...یا تو دعوتنامه بفرست یا ما بفرستیم!

  • مجتبی

سلام علیکم:

یا علی ...کی به حجت الاسلام خبر داده؟ سلام. کی به تو گفت؟

پاشو بشین می خوام ماچت کنم گردنم درد می گیره...پاشو مرد گنده ....

نمی خوام....ریشتو کوتاه کردی زبر شده...

 به به به....ادکلن جدید استعمال فرمودید داش موری؟

محسن، بیشتر ریش بذار....بلوندی  ریش بلند بهت میاد شکل مسیح نادر طالب زاده دلبرمیشیا..

بله ایشون، مسیحشون به خوشگلی بنده نبودند، مجبور بودند روی ریش و زلفشون مانور بیان

کشتی ما رو با این خوشگلیت....بیا....تو خوشگل، من زشت! آخرش چی شد؟ به هر کدوممون نفری یه زن دادند، غیر از اینه؟

ای روزگار....برادر من  نیومدم در باب تعدد زوجات تز بدم...اومدم بپرسم چطوری بود اون طرفها که رفتی و برگشتی

حاج آقا خدمتتون عارضم که اگه آدم توی کما دست یک بانوی سفید و بور از نوع مکشفه رو گرفته باشه و باهاش اسکی بکنه، اشکال شرعی که نداره؟

...ایشالا خیره ....حالا کلا بگو ببینم الان با خدا چند چندی؟

ها...خدا؟؟؟ دستش درد نکنه از توی کما درم آورد...نکنه تو رو فرستاده مالیاتشو ازم بگیری؟

من به خاک مالیده ی همین حرفاتم ....اما به عمامه به سرهای دیگه نگیا!

خاکی جون بشین....من یکی رو می خواستم باش حرف بزنم، تو رو فرستادن....جهنم....به تو میگم

باشه ...بفرما....اصن عبا و قبا رو هم میذارم روی جا رختی......الان محسن خاکی خوابگاه شدم در خدمت آقا مرتضای عاشق پیشه.....بنال ببینم سرت به کجا خورده این دفعه ؟

دستت درد نکنه اومدی....ممنون....می دونی...خع لی دلم تنگ شده

مرد گنده دوباره چشمش سرخ شد.....عجب گرفتاری ای داریم ما کشیشها....

دلم تنگ شده می فهمی؟

دوباره همون همیشگی؟

آره....بی معرفت سه روزه اینجام...از مرز مرگ و زندگی رد شده ام....یه زنگ نزده حالمو بپرسه

صدبار بهت گفته ام ...بازم میگم...این چیزی که تو از اون طلب می کنی، ....نباید طلب کنی

آخه چرا ....حرومه؟ گناهه؟

برادر من بحث خود توه....پس کی می خوای بزرگ شی؟

محسن ..تو رو خخخدا شروع نکن....این پایه سرمو می کوبم تو سرت ها....

آخی.....کاش من جای اون دختره بودم....انقدر دوستم داشتی که دلتنگ می شدی...قاطی می کردی...پایه سرم می کوبیدی تو سر رفقا.....عاشق همین خل بازیات می شدم ..

حیف....

آره حیف ....اسلام دستمونو بسته والا....

تخت شماره ده، آنتی بیوتیک تزریق عضلانی دارین...همراهتون می تونن برن بیرون

ببخشید خواهر، پرستار آقا نبود که بیاد....این دوستم معذبه که شما تزریقشو انجام بدی..

هر جور میلتونه....فقط یکی دو ساعت دیر و زود میشه گردن خودتون...من میرم اما تا جائی که یادمه بیمار خودش قدرت تکلم داشت!از تزریقای قبلیم.....

اوا؟ رفت؟ خخخخخخ....تو دیگه کی هستی محسن!

واللا!...چه معنی داره باسن ناموسمو بدم دست نامحرم!

خخخخخخ....باید می دادمت دست منحرفای خوابگاه...ناموسم ناموسم نکنی برام.

 

باید برم، یه کلاس خیلی مهم دارم...اصلا قرار نبود بیام اینجا! میثمتون خبرم کرد....خلاصه قسمت شد قبل کلاس بهت سر بزنم....

الان داری میری قم؟

با اجازه شما!

باشه برو....التماس دعا....ایشالا بری تو کما!

زبونتو گاز بگیر ....جواب بچمو تو می خوای بدی؟

اون بچه ی شیرین عسل تو رو به هر کی بدی بزرگ می کنه...انقدر جون دوست نباش!

دیگه به هذیان گویی افتادی برم دلبرتو صدا کنم بیاد تزریق!این لینکی که دادمو نگاه کن..

خدافظ

خداحافظ

  • مجتبی

اینجا سهم من این است که  شخصیتم دغدغه هایم و الگوی فکریم درجریان است.

سهم گرداننده صفحه هم این است که تعامل می کند و خواهرم هم هست

بعدا نگید نگفتی

:)

  • مجتبی