رمان اقتصادی-قسمت پنجم
در واقع جای خیلی دوری در آریزونای آمریکا ، کسی در یک جمع خیلی جدی از مرتضی یاد کرده بود.....همان کسی که اسکی بازی هایش توی کما، به تزریق آدرنالین در بدن مرتضی کمک کرد و جلوی ایست قلبیش را گرفت. کلارا نایس در دفتر بنیاد ژرمینال، برای امر ظاهرا خیری مرتضی را پیشنهاد داده بود.
بنیاد ژرمینال یک مرکز مطالعات "شرق شناسی" در آریزونای آمریکاست. مرکزی که به دست عده ای بیزینس من افتتاح شده است. شرق شناسی و راحت بگوئیم ایران شناسی در آمریکا تازگی ها راکد شده است، اما به هر حال دوران طلائی خودش را در دهه شصت میلادی به یاد دارد. هنوز هم، این بنیاد که اسمش بنیاد ژرمینال است، می تواند کارهائی بکند. مثلا می تواند کسی مثل چامسکی را برای همایشی دعوت کند یا حداقل یک عکس یادگاری با او داشته باشد.هر وقت یکی از بچه های ما در خاورمیانه گیر می افتد؛ رئیس می گوید: "چقدر عالی شد دستگاههای امنیتی اطلاعاتی شون ما رو جدی گرفته اند، اینجوری بر و بچ کنگره هم ما رو جدی می گیرن" اگر هم اتفاقی نیافتاد، رئیس می گوید:" چه بهتر...با آزادی عمل بیشتری می تونیم عملیات "شرق شناسی " مون رو پی گیری کنیم"
در کوران جنگ سرد، خروشچف گفت که شوروی با «رشد تولیدات کشاورزی و صنعتی» دژ ایالات متحده را در هم خواهد کوفت. این نگرانی کاخ سفید را به فکر انداخت که شاید لازم است، در کنار زرادخانههای اتمی و موشکهای بالستیک، «تسلیحاتی فکری» نیز تولید کند که با این قِسم حرفها وارد مبارزه شود.
این جمله ای است که در پاگرد پلکانی که به ژرمینال می رسد، لوح شده و نصب شده است. بنیاد فرهنگ و ادبیات ژرمینال: culture and literature institute of Germinal
صبحهای دوشنبه معمولا جلسه برقرار است.
کلارا هر روز با قهوه های همه کس پسند "ترک" بقیه را برای یک گفتگوی گرم آماده می کند. گفتگوها از خیال پردازی شروع می شوند و بعد از جمع شدن بساط قهوه، کم کم جدی و واقعی می شوند. امروز صبح، چهار نفرند (غیر از رئیس: پابلو ماسرا).
تلفن زنگ می خورد و کلارا باید صدایش را صاف کند و بگوید:
ما اعضای یک انجمن ایرانی دوست آمریکائی هستیم و هدفمان هم حمایت از سرمایه انسانی- اجتماعی دانشجویان ایرانی مقیم خارج هست.
روز خوبی داشته باشید و به امید دیدار
"شد هزار بار که این جمله را تکرار کردم."با گفتن این جمله نارضایتی خودش را از تبلیغات جدیدی که سرشان را بیهوده شلوغ کرده بود ابراز کرد. متن تبلیغات تمام مهاجرانی را که مورد بی مهری ایالات متحده واقع شده بودند هدف گرفته بود. اما بعد از جدی شدن پروژه ی فورد، قرار شد فقط مراجعان ایرانی را تحویل بگیرند.
چهار نفری که هسته مرکزی ژرمینال را تشکیل داده اند، همگی در زمینه کامپیوتر ساینس تحصیل کرده اند.بین سالهای 2012 تا 2017 در دانشگاه وین. ولی بعدها انشعاباتی به علوم شناختی ، فلسفه ، حقوق و روابط بین الملل پیدا کردند. البته که حسب نیازهای مهم زرادخانه های فکری ایالات متحده! و نه به دنبال یافتن پاسخی برای پرسشهای فلسفی خرده بورژوائی! از این جمع تنها مرتضی بود که به هوای هنر پا به اتریش و دانشگاه هنر گذاشته بود. شش ماه فرصت مطالعاتی برای پروژه ای در زمینه فلسفه هنر، جایش را به چهار سال تحصیل در دانشکده علوم اجتماعی –انسانی داد.
البته... اوایل درآمد موسسه از راه ترجمه مقاله های داغ و جذاب فلسفی – اجتماعی – عامه پسند بود.همبن که ماسرا توانسته خرده بورژواهای فرهنگی را در جامعه ی مختلط آمریکا به خودش جلب کند، باعث شد برخی نخبه گان سیاسی احزاب راست، مثل دموکراتهای آریزونا هم ژرمینال را جدی بگیرند. این روزها ماسرا آنقدر به اعتبار مجله پشتش گرم شده که هوس کرده توی مجله ستونهایی را بدهد الکس و کلارا و بیل خودشان بنویسند. توی همین احوال دوست نه چندان صمیمی ماسرا، باب، در بنیاد فورد پروژه ای را به ماسرا سفارش داده است. فورد می خواهد، همین سی چهل دانشجوی دیپرتی و یا در آستانه دیپرت را که ماسرا جمع آوری کرده، تور کند. و برای پروژه ی سیاسی ای که ممکن است به زودی در انتخابات آمریکا به ثمر بنشیند، از آنها استفاده های فرهنگی ادبیاتی بکند!
ماسرا همیشه می گوید بیزینس در زمینه کامپیوتر ،رفتن توی دهن نهنگ است! بازیهای جلفی که در نقش یک "ژورنالیست" باید برای جلب مخاطب انجام بدهم مثل رفتن به دهن قورباغه است! به جای همه این توی دهن رفتنها، یک چیز هست که خیلی می چسبد: "سوسیالیسم فرهنگی" ایالات متحده . یک منبع در آمد ثابت و مطمئن! کافیست توجه دولتمردان پر مدعا و آرمانطلب آمریکائی-یهودی را جلب کنی! استعداد ناب ماسرا در جلب توجه آدمکهای کنگره! است. آدمکهایی متصل به آرزوهای ایدئولوژیک ! همیشه هم مولتی میلیاردهایی که نمی دانند پولشان را چطوری دور بریزند جائی پشت سر پروژه هایی که ماسرا قبول می کند، هستند.ماسرا می گوید:توی آمریکا فهمیده اند که ایدئولوژی را نباید صرف تخدیر توده ها کرد! با آن باید نخبه ها را تیغ زد! این یک خدمت کوچولو به جامعه هم هست!
کلارا و الکس مرتضی را از زمانی که توی وین دنبال کار می گشتند می شناسند...هر سه سر از کانون ترجمه ای در آورده بودند
...هر سه دنبال کار..هر سه طرفدار ادبیات....همانجا برای یکی از همین بنیادها شروع به ترجمه کردند، کار مشکلی نبود برگردان افاضات جامعه شناسان معلوم الحال به زبان مادری!
و اگر به تیتراژ نسخه منتشر شده باشد...هیچ کدام موفق تر از مرتضی نبود! در ایران در هیچ دوره ای برای پذیرش متون ظاهرا علمی ترجمه ای مقاومتی وجود نداشته است!
الکس دارد به ماسرا اصرار می کند که مرتضی خیلی گزینه ی خوبی برای این پروژه است. ماسرا او را از ترجمه چند کتاب در فلسفه سیاسی می شناسد.اضافه شدن افرادی مثل مرتضی به تمام معنی ژرمینال را جهانشری می کند، من یک روس تبار آلمانی، الکس از انگلستان،مارگارت از ماداگاسکارا...بیل از به قول خودش ناف نیوجرسی و مرتضی از ایران! چه شود!:
الکس حین اصرار عجب حرفهای چرتی از خودش در می آورد.....
"در ایام دانشجوئی مرتضی خیل اوکی بود.
بدون این که بدمستی کنه، هم پیاله خوبی بود. عقده های جنسی معمول بین شرقی ها رو نداشت و از همه مهمتر برای ایدئولوژی هیچ قابلیت پذیرشی نداشت! "
نه پسر اینا که می گی برام مهم نیست ...با ایدئولوژیش تازه بهتر نرم میشه توی دستمون!
"نه ماسرا....شما ایدئولوژی های ایرانی رو نمی شناسید....تا آسمان ریشه کرده! به این راحتی هم به اختیار آدم در نمی یاد....برای همین خیلی خوبه که مرتضی در برابر ایدئولوژی به کلی سترون بود."
"ول کن ایدئولوژی رو...."
"اما چیزی که برای فورد و همین طور تو می تونه سر نخی از واقعیت مرتضی باشه اینه که یک کمدی-من حرفه ای بود. با اون همیشه داشتیم می خندیدیم...حتی وقتی از خواب بیدارش می کردیم می تونست ما رو با خنده از کار بیاندازه و خودش بره ادامه خوابش رو ببینه"
"خبالا که چی"
" متوجه نیستی رئیس...این روحیه الاستیک ازش یه سوپر من واقعی ساخته. به نظرم بریم و هر جایی که هست پیداش کنیم"
رئیس:
شانسی نداریم. ما نمی تونیم با گروه همپیاله ها و رفقا کار رو ببندیم. ما باید هزارتا مثل مرتضی رو محک بزنیم و یکیشون رو انتخاب کنیم تا مطمئن باشیم که کار به این مهمی رو درست انجام داده ایم...بچه ها برای پیدا کردن درست این آدم کنگره بودجه درست حسابی مشخص کرده...
بیل:
رئیس واقعا این که ایالات متحده یه نظام فکری و فرهنگی ای داره که کاملا سوسیالیستی اداره می شه واقعا درسته...اسمش میشه لیبرال سوسیالیسم!
رئیس: کسی از خودش متا دیتا در نکنه لطفا....متا دیتا همان و جریمه همان! زود باش سکه اتو بیانداز توی صندوق!
بیل...
باید به کنگره بسپاریم بودجه ای برای صندوق متا دیتاهای ما کنار بذاره!
همه می خندند و کلارا به فکر فرو می رود....قلبش تند شده است. تازه توانسته بود، عصبانیتش از مرتضی را فراموش کند. تازه توانسته بود ناباوری تلخی را که در مواجهه با واقعیت مرتضی لمس کرده بود فراموش کند.
کلارا برای این که متا دیتا در نکند عادت کرده بود با خودش حرف بزند: هیچ بی شباهت به جهنم نوزده هشتاد و چهار با آن دستگاههای فکرسنجش نیست! از فکر این که همه چیز یک چیز است، یکی از آن حمله های افسردگی قدیمی به او دست داد! ...چقدر به هوای تازه و سفر به جایی دور و متفاوت احتیاج داشت.
تا کلارا این فکرها را بکند، الکس و رئیس و بقیه برنامه سفری را تدارک دیدند و دنبال داوطلب بودند! شانس کلارا کم بود..او را نمی توانستند دنبال مرتضی و مرتضاهای احتمالی بفرستند.
رئیس نگاهش می کرد:
کلارا تو یک شم روانشناسی تیز داری....زود الگوریتم پیدا کردن هزار نفر با مشخصات سوژه مورد نظرو برام آماده کن. دوست دارم تا هجدهم روی میزم باشه!
کلارا:
هجدهم سپتامبر؟
بله! ماسرای مهربون یه هفته بهت وقت داده که بری خیال پردازی کنی! هر چی متادیتا توی روده هات گیر کرده در کنی ....تا چی بشه؟ به من بگی کیا به درد کار ما می خورن!
- ولی رئیس من هنوز خودم هم نفهمیدم قضیه چیه؟
ماسرا از روی عادت دستمالی رو که توی دستش گم شده بود به پیشانی کشید و گفت:
ببین دختر جون ما دنبال یه آدمی هستیم که خیلی جدی و کاری باشه مثل این الکس خودمون...ایرانی باشه....و یه چیزهایی داشته باشه که بتونه یه جریان فکری بزرگ رو رهبری کنه....می خوام کاری کنه که بالائی ها به چشمشون بیاد ... نتیجه اش را توی انتخابات بعدی آمریکا و ایران و ونزوئلا باید بشه دید!
الکس اخم کرد....یعنی چی نتیجه ش رو بشه دید....دوباره پیش این دوستای فوردیت نشستی و دو سه تا لیوان اضافه زدی رئیس؟
ماسرا لبخند زد: حالا چرا می زنی ...ما که کاری به نتیجه اش نداریم...همین که بعد از مدتی بگیم این تعداد کتاب ترجمه کردیم و این تعداد تجمع و میتینگ راه انداختیم و این تعداد مقاله نویس روزنامه شارژ کردیم - نفس ماسرا برید-...فلان قدر فالوور توی شبکه های اینترنتی داریم، -یک جرعه قهوه- بسه. بچه ها این یه فرصت خوبه...می تونه چهار پنج سالی زندگی مون رو تامین کنه.ها جدی باشید لطفن.....
مارگارت لبخندی به رئیس تحویل داد: عالیه بعد از یه عالمه وقت سرمون داره شلوغ میشه. چرا جشن نگیریم؟
ماسرا کلاهش را به نشانه اتمام جلسه از روی آویز برداشت و دم در گفت:شنبه یه شنبه ردیف کن بریم گشتی توی جنگلای این بالا بزنیم...انگشت چاق ماسرا از روی نقشه زیر شیشه میز جنگلهای شمال ایالت را نشان داد.
دم در اما صدا زد: صبح دوشنبه هجدهم ساعت هفت و پانزده دقیقه، همین جائیم تا دستپخت میس کلارا رو تست کنیم.
آنه شرلی ای که مرتضی توی کما دیده بود، همین کلارا بود. دختری با رنگهای ملایم در پوست و مو و خطوط مهربان در لبخند ...کسی که کمترین تناسبی با واژه خشونت نداشت.
و آمده بود خشونت مرتضی را از او بگیرد. مرتضی خیلی عجول بود و همین نمی گذاشت نویسنده خوبی بشود. کلارا عجله را از او گرفت.
آن روزها که کلارا برای چاپ اولین رمانش بین موسسات انتشاراتی تردد می کرد متوجه شده بود که پروژه ها همه جا هستند ومثل فروشگاههای زنجیره ای به هم وصلند...شانس کسی مثل کلارا برای پیوستن به زنجیره ها کم بود، مگر این که کسی او را برای ابتدا و انتهای حلقه های یک زنجیره آماده می کرد...همه چیز یک چیز است....و آن یک چیز به همه چیز فشار می آورد.... حالت تهوع و افسردگی ناشی از فشار، تمام این روزها با کلارا هست.
بالاخره صبح دوشنبه هجدهم از راه رسید. کلارا در نوشتن از بقیه قوی تر بود و برایش کاری نداشت که چندین صفحه کلمه ردیف کند تا آن به اصطلاح "الگوریتمِ پیدا کردنِ فردِ موردِ نظر" را ارائه کند...اما به تجربه می دانست به کار بردن کلمات کمتر مساوی است با آزادی بیشتر! کلمات مثل بچه ها هستند تا نزائیده باشیشان مال تو اند و وقتی به دنیا آوردیشان تو مالشان می شوی...
پس در حین قهوه درست کردن، رو کرد به الکس و گفت: الکس، بیا روی انتخاب مرتضی اصرار کنیم. من الگوریتمم را این طوری تنظیم کرده ام!
الکس زیاد توجهش به حرف کلارا جمع نشد و با بی حواسی گفت: باید ببینیم ماسرا دیشب چی زده!به عبارت فارسیش یعنی از کدام دنده پا شده.
و ماسرا از دنده ی فکرهای جدید پاشده بود. دستورکار جلسه دوشنبه خیلی شلوغ بود اندکی زمینه چینی از سمت کلارا و تا حدودی همراهی الکس، ماسرا را وادار کرد که به جای پیدا کردن هزار نفر مثل مرتضی که با مرتضی بشوند هزار ویکی فقط بیست سی تا شبیه او را از کلارا و الکس بخواهد! همراهی الکس با کلارا این وظیفه را بر عهده اش گذاشته بود!
ماسرا می دانست که باید همه چیز را تمام کند باید قرار پرواز به سمت تهران را فیکس کند، از بین دانشجوهایی که توی بنیاد ماسرا ثبت نام کرده بودند، چند نفری بودند که می توانستند توی این پروژه همکاری کنند، نهایتا قرار شد کلارا با همه ی شصت و پنج نفری که به هر دلیل در آستانه ی دیپرت شدن بودند، مصاحبه کند و حداقل ده نفر را انتخاب کند، و خودش یا الکس همراهشان بروند!
.....
جمعه ششم اکتبر تنگ غروب اولین نامه الکس به مرتضی فرستاده شد: ما اینجا زیاد یاد تو می افتیم....یالا می خوایم ببینیمت...یا تو دعوتنامه بفرست یا ما بفرستیم!
- ۰۱/۱۰/۲۴