یک رمان اقتصادی-قسمت اول
در اینجا یک رمان بر محوریت اقتصاد را به امید خدا به مرور خواهم نوشت!
قسمت اول:
فصل صفر-صبح دوشنبه یازدهم سپتامبر بیست هفده
یک : مرتضی
اتوبان قم-تهران، ساعت سی و پنج دقیقه بامداد
از جایم بلند می شوم، هیچ جایم را نمی تکانم،سرم پر از باد شده است، سبکی سرم از روی زمین می کندم. معلق شده ام بین زمین و آسمان. انگشت شصت پایم سطح روسری الهه را لمس می کند،کفشهایم کو....صدای قشنگ یک زن می خواند" کفشهایم کو...چه کسی بود صدا زد سهراب"
صدا، صدایی است که روی آنه شرلی حرف میزد...صداقشنگ، خودش کو؟
زنم خشک شده و تصویر دراز افتاده ی من را نگاه می کند. همه مسیر سپری شده را از این بالا می شود دید؛ فکرش را که می کنم همیشه با همین سرعت راه می رفته ایم. همیشه دنده را سریع عوض می کرده ایم، سریع مال یک ثانیه اش است، خشونت! دنده ی همه ی بحث ها را خشونت عوض کرده است همیشه.. کاش! نه بعد از درست کردن خط ترمزی مثل این، کاش سر زبان آدم نمی آید، پس نمی گویم کاش دنده ها را نرمتر عوض می کردیم.
آمدند، آمبولانس و پلیس با هم آمدند، اتوبان تاریک منتظر نورهای رنگی این ماشینها بود. من را بردند، اما من انگار هنوز اینجا هستم، شاید هم دارم دنبال آمبولانس کشیده می شوم، نکند بیمارستان شلوغ باشد و به من رسیدگی نکنند؟
یک خانم خوش بر و روی سفید و بور با کلاه قشنگی به سر، درست تیپ آنه شرلی در جوانی، پیدا می شود، بیا....دلواپسیاتو بده من، دیگه لازمت نمیشه......
از "دیگه لازمت نمیشه" لرزم می گیرد.....ناگهان خودم را توی سرمای اتاق عمل می بینم، تا بیایم خبری از خودم بگیرم، باز، من را برمی گردانند سر خط ترمز. چه بامزه، دنیای بامزه ای شده، دلواپسی خاصی که توی زندگی ندارم. اما اعصاب خوردیها همیشه بوده اند...حالا دیگر بیخیال..خیلی هم خوشم، آزادی است که سراغم آمده......هوس برف کرده ام، تازه اول مهر هست که باشد، آزادی برای همین وقتها کار می کند دیگر.....لازم هم نیست مثلا بروم کوهستان هیمالیا و برف پیدا کنم، آزادی یعنی همین.....برف سفید و سرمای ساکت کننده و نفس کشیدنهایی که محتوای خیلی به هم فشرده ای دارند......سرما خیلی برایم لازم است. حتی از شوخی گذشته، خودم توی یک برنامه علمی در شبکه چهار دیدم که سرما برای سانحه دیدگان و تصادفی ها معجزه می کند، سرما مرگ را بر اثر خونریزی مغزی را هم متوقف می کند، مرگ مغزی را هم.
پس کاملا حق من است که به سرما بروم، و می روم. آه نکند بدنم را به سردخانه منتقل کرده اند که روحم از کوهستانهای برف و برف و بلندی وبلندی سر در آورده است و دارد با یک پسرک لنگ دراز مو طلایی اسکی می کند، اسکی های وحشتناک! از روی بلندی های بلند پرواز می کنیم و شلارد! موقع فرود هیجان زده می شویم و می ترسیم و چیزی مان نمی شود و برایمان درس عبرتی می شود که دفعه بعدی نترسیم ولی دفعه بعدی هم این عادت زشت ولمان نمی کند!....نمی دانم این صحنه را کی قبلا تجربه کرده ام؟ فارغ و رها با برفها و ارتفاعات مهیب و خطر سقوط بهمن و اسکی باز دیوانه...همراه شده ام.نفسم چه پر محتوا شده.....آزادی....آزادی، این اسکی باز دیوانه را که دارد با مرگ بازی می کند کجا دیده ام؟
یک سرسره ی حقیقی، ارتفاع بی نهایت و ....این بار شیرجه توی برف.......
.... قله های سفید و مکعبی ظرفهای یک بار مصرف توی خیابانها به سمت دیگهای نذری حرکت می کنند.
خیابان پر از دسته های عزاداری و علم جات و پیکان-وانتهای دیگ هیات شده است. و موضوع جدی شده است....قاشقهایی که بین ظرفها و دهانها دارند تردد می کنند و بعدش باید حاشیه خیابانها را پر از حرص و جوش کنند . از همه چیز مراسمها، جدی تراند.
- ۰۱/۱۰/۲۰
أعوذ بالله من کلِّ شرّ
و أسأل الله من کلِّ خیر
بسم الله الرَّحمن الرَّحیم
سلام
خیلی خوب بود. منتظر بقیه ش هستیم.