رمان اقتصادی-قسمت هشتم
دیشب وقتی کلارا سعی می کرد صحبت را گرم کند، گوشیش را آورد وسط. بعد صحبت بچه را کرد، بی بی دوست داری؟ دیوار اتاق خوابمان پر شده از عکسهای بچه های سفید صورتی چشم آبی و مو زرد!
کلارا الهه را برد به صفحه ای که می گفت پیج اینستاگرام مادر سه قلوهای دوست داشتنی است، خیلی فالوور داشت.
الهه حسابی به هیجان آمده بود، خصوصا وقتی پست مادر بچه ها به مناسبت سال جدید را دید: من امسال می خواهم وارد ازدواج شوم! خندیدم و گفتم: این را در کریسمس گفته تا به خودش و بابای بچه ها یادآوری کرده باشد که سه قلوها پدر رسمی ندارند. الهه خیلی سرخورده و بی اختیار به من رو کرد و گفت: طفلک زنهای اروپایی، ترسیدم به کلارا بر بخورد، با خنده گفتم نه طفلک! مردهای ایرانی هستند. مادر سه قلوها در نقش یک معشوقه سه قلو زائیده است و دارد بزرگ می کند و نصف دخترهای ما طلبکار نیست! کلارا گفت: نه این دوتا خیلی با هم دوست و موافق هستند! منظورش به مادر و پدر سه قلوها بود!
الهه گفت: چقدر عجیب!
رفتار الهه خیلی عجیب دوستانه بود. الهه ای که برای مهمانیهای خودمان هم کلی معذب میشود داشت به راحتی توی خانه اش از یک زن خارجی پذیرائی می کرد! از دوست همسرش!
دیگه حوصله ندارم رفتارهای الهه و کلارا را حلاجی کنم، رمان جدیدی شروع کرده ام از یک نویسنده ژاپنی: هاروکی موراکامی...آن را دست می گیرم تا زنها موقع حرف زدن خوابشان ببرد و من موقع خواندن!
حتما الهه فهمیده آینده مان به این دختر بستگی پیدا می کند. صحبتهای ماسرا درباره ی آمدنمان به وین برای شش ماه بود. اما نمی دانم چرا احساس کردم که ممکن است برگشتی توی کارم نباشد. باید از کل برنامه های ماسرا باخبر بشوم. اگر نتوانم کلش را بفهمم نمی شود زندگی را ....
- ۰۱/۱۰/۲۷